بازگشت

محمد بن اشعث بن قيس


از هواداران ابن زياد بود. «طوعه» نيز كنيز او بود كه مسلم بن عقيل را در دوران تنهايي و غربت كوفه در خانه ي خود پناه داد. پسر طوعه كه باخبر شد، به اشعث خبر داد. او هم به ابن زياد گزارش داد و خانه را براي دستگيري مسلم محاصره كردند.

خانه ي «محمد بن اشعث» كه از جانيان سرسخت كربلا بود به دست مختار بن ابوعبيد ثقفي ويران شد. قصر او واقع در روستاي قادسيه نيز ويران شد و اموالش مصادره گرديد و با صمالح خانه ي مجلل او،


خانه ي «حجر بن عدي»، كه به دست زياد بن ابيه ويران شده بود بازسازي شد، محمد بن اشعث نيز به بصره گريخت و سپس در جنگ مصعب، بر ضد مختار شركت كرد و توسط ياران مختار به قتل رسيد.

وي از جمله كساني بود كه «مصعب بن زبير» را به جنگ با مختار تحريك مي كرد. در آخرين جنگ مصعب بن زبير عليه مختار، محمد بن اشعث فرماندهي نيروهاي (فراري) را كه به بصره گريخته بودند به عهده داشت. ابن زبير خطاب به اشعث گفت: حال اين شما و آن هم خونهاي شما. در اين جنگ، نيروهاي محمد بن اشعث با قساوت بيشتري به مردم بصره، با لشكريان مختار روبرو مي شدند و هر اسيري را كه مي گرفتند، بي درنگ او را مي كشتند.

يكي از چهره هاي پليد و جانيان فاجعه ي عاشورا، «محمد بن اشعث بن قيس» است. وي از خانواده اي اشرافي و ضد انقلاب و منافق بود. پدر او «اشعث بن قيس» خان طايفه مهم «كنده» بود و همچون شاهان، كاخ نشين بود و طايفه وي نيز بسيار قوي بودند. او خود را از اصحاب اميرمؤمنان عليه السلام مي دانست و در جنگهاي امام، مانند جنگ جمل و صفين در كنار حضرت بود، و در واقعه ي حكميت، ابوموسي اشعري را بر امام تحميل كرد. و با 20000 نيروي مسلح تحت فرماندهي اش كه اغلب از قبيله ي خود او بودند به روي علي عليه السلام شمشير كشيدند تا حضرت مالك اشتر را از جنگ معاويه بازگرداند. اشعث را مي توان كثيف ترين، مكارترين، منافق ترين مرد عراق دانست و نسبت به اميرمؤمنان عليه السلام خيانت ها كرد، گرچه در اوايل حكومت حضرتش، به استانداري آذربايجان منصوب شد اما در واقعه حكميت و به شكست كشاندن و ايجاد اختلاف بين نيروهاي حضرت، نقش مهمي داشت، خانواده ي او بعدها از دشمنان اهل بيت شدند. اين فرزندش محمد، در جريان كربلا، در خون اهل بيت عليه السلام شركت داشت و دختر


همين اشعث به نام «جعده» همسر امام حسن بود كه با گرفتن پول و وعده و وعيد، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد.

پس از مرگ «اشعث بن قيس»، فرزندش محمد، جاي پدر را گرفت و از حاميان سرسخت حكومت امويان شد. و محمد اشعث، خواهرزاده ابوبكر خليفه ي اول بود.

«محمد اشعث»، در منطقه ي «قادسيه» در قصري كه پدرش ساخته بود، زندگي مي كرد، زيرا پدرش از ملوك و خانهاي بزرگ طايفه ي كنده بود و اين قصر، در روستايي به نام «دهكده اشعث» بنا شده بود. مختار، يكي از يارانش به نام «حوشب» را با 100 مرد مسلح، به سراغ محمد اشعث فرستاد. آنان به دهكده ي محمد اشعث رسيدند و قصر او را به محاصره ي خود درآوردند. مختار به حوشب چنين دستور داد: «به طرف قصر محمد اشعث برو و او را دستگير كن و خواهي ديد كه او يا در شكارگاه مخصوص خود، سرگرم شكار و يا در قصرش خسته و درمانده است و ترسان و وحشتزده و يا گوشه اي پنهان شده است، به محض آنكه بر او غالب شدي، سرش را از بدنش جدا كن و برايم بياور».

حوشب، با نيروهاي تحت فرماندهي خود، به سمت قادسيه به روستاي اشعث رفتند و قصر محمد اشعث را محاصره كردند، اما محمد اشعث كه وضع را بد ديد، از يك در مخفي قصر فرار كرد و به طرف بصره گريخت و به مصعب بن زبير پناهنده شد.

حوشب با افرادش، همچنان قصر را در محاصره داشتند و نمي دانستند كه محمد اشعث از دري مخفي فرار كرده است و هنگامي كه داخل قصر شدند، همه جا را گشتند و اثري از محمد اشعث نيافتند. جريان، به اطلاع مختار رسيد. مختار دستور داد قصر اين جاني پست را با خاك يكسان كردند و با خشت و گل و مصالح آن، خانه حجر بن عدي كه توسط زياد بن ابيه ويران شده بود بازسازي نمودند.

محمد اشعث از جنايتكاران چهره هاي فاجعه ي كربلا بود. مصعب،


احترام زيادي براي او قايل بود و از وقتي كه وارد بصره شده بود، «مصعب» او را در كنار خود جاي و به سخنان وي ترتيب اثر مي داد. «محمد اشعث»، اصرار زيادي داشت كه «مصعب» با مختار اعلام جنگ كند. «مصعب» در جواب «محمد اشعث» گفت: اشكال ندارد، اما من تا مردي چون «مهلب بن ابي صفره» به نزدم نيايد، دست بكار نمي شوم. «مهلب» از چهره هاي شجاع و مشهور بصره بود و در آن وقت از طرف «مصعب» به استانداري فارس منصوب شده بود، وي در امور نظامي و جنگ، بسيار كاردان و سياستمدار بود. «مصعب»، نامه اي براي «مهلب» نوشت كه هر چه زودتر حركت كند و به بصره بيايد و در نامه اشاره كرد كه قصد تصرف كوفه را دارد. «مهلب» كه مايل نبود در اين جنگ شركت داشته باشد، به بهانه ي اين كه گرفتار كار جمع آوري خراج نواحي فارس است، از آمدن طفره رفت و جواب رد به مصعب داد».

اصرار و پافشاري سران فراري كوفه، براي اعلام جنگ مصعب عليه مختار سبب شد كه مصعب وارد عمل شود و محمد اشعث، كه بيش از همه روي اين مطلب پافشاري داشت خود حاضر شد به فارس برود و «مهلب» را به بصره برگرداند. «محمد اشعث» با آن كه خود را از بزرگان عراق مي دانست و در شأن او نبود كه به عنوان پيك «مصعب» به فارس برود، اما اصرار زياد او بر جنگ و شرط «مصعب» كه مي گفت، حتما بايد «مهلب» در كنار من باشد، سبب گرديد كه «محمد اشعث» شخصا مأموريت بازگرداندن «مهلب» را به عهده بگيرد. بنابراين، وي با نامه از طرف «مصعب» حركت كرد و به فارس، به نزد «مهلب» آمد و گفت كه: من از طرف «مصعب»، پيام مهمي آورده ام. و آن اين است كه هر چه زودتر با نيروهايت به بصره برگردي!.

«مهلب» نامه «مصعب» را خواند و نگاهي تعجب آميز به «محمد اشعث» انداخت و پرسيد: از شخصيتي چون شما به عنوان پيك استفاده شده است، مگر «مصعب» كس ديگري نداشت كه به اين


كار اعزام دارد؟! «محمد اشعث» گفت: به خدا سوگند من تاكنون پيك و مأمور كسي نشده ام و حال نيز به اين عنوان نيامده ام، اما اوضاع نامناسب و بدبختي سبب شد كه من به سراغ شما بيايم. بردگان ما و موالي بر ما مسلط شده اند و افراد بي سر و پا، بر زنان و اولاد و اموال ما چيره گشته اند. و ديگر كارد به استخوان ما رسيده است.

زبان چرب و استمداد محمد اشعث، سبب شد كه مهلب، تصميم به بازگشت به بصره بگيرد.

در آخرين جنگ مصعب بن زبير عليه مختار بن ابوعبيد ثقفي، پس از آنكه نيروهاي مختار شكست سختي خوردند و هزيمت شدند، «مالك بن عمرو نهدي» يكي ديگر از فرماندهان ارتش مختار، كه فرمانده پياده نظام بود، هنگامي كه فرار افراد خود را ديد، به شدت ناراحت بود و مردانه مي جنگيد، بعضي از دوستان وي كه جان او را در خطر ديدند، اسبي براي او آوردند و گفتند: فرار كن، اين فرمانده ي دلير نپذيرفت و به آنان چنين گفت: «از سوار شدن چه فايده اي به من خواهد رسيد، به خدا سوگند اگر در اين جا بجنگم تا كشته شوم، بهتر است تا در خانه ام مرا بكشند» و با دلي پرحسرت فرياد زد: «اهل نصرت كجايند؟! اهل مقاومت چه شدند؟!»

در اين جا جمعي حدود 50 مرد جنگي، دور اين فرمانده را گرفتند و گرداني تشكيل دادند، هوا تاريك شده بود و سياهي شب دامن خود را مي گستراند و دشت هاي اطراف فرات از كشته و زخمي انباشته بود و حالت التهاب و وحشت و جنگ همچنان بر دو طرف حكمفرما بود.

اين فرمانده ي دلير با همان 50 نفر، به تيپ فراريان و ضد انقلاب كوفه، كه فرمانده شان «محمد اشعث» بود، حمله ور شدند. و در تاريكي شب، كشتار فراواني از اشراف فراري كوفه نمودند، به طوري كه اكثر ياران «محمد اشعث» اين قاتل فراري امام حسين عليه السلام كشته شدند.

هدف اصلي اين گردان كه با روحيه


شهادت طلبي مي جنگيدند شخص «محمد اشعث» بود. زيرا وي از افراد بسيار مهم كوفه، و از دشمنان سرسخت اهل بيت به شمار مي رفت. وي در حادثه كربلا، فرماندهي داشت و جنايات زيادي در كربلا، مرتكب شده بود و در تحريك «مصعب بن زبير» براي جنگ با مختار، بيش از همه نقش داشت و در اين جنگ دست او و افرادش به خون شيعيان كوفه آغشته بود.

مالك بن عمرو و فرمانده دلير مختار، كه ياران وي او را «ابونمران» خطاب مي كردند، محمد «اشعث» را تعقيب كرد و موفق شد، اين دشمن خدا را به هلاكت برساند. و اين براي شيعيان كوفه بسيار خبر خوش و مهمي بود. و براي ارتش بصره و شخص «مصعب»، خبري بسيار نگران كننده و شكننده. بعضي گفته اند: «ابونمران» شخصا محمد «اشعث» را كشت، ولي طايفه ي «ابن اشعث»، يعني طايفه ي «كنده»، معتقد بودند كه قاتل رئيسشان «عبدالملك بن اشناة كندي» بوده است.

با كشته شدن فرمانده ي ضد انقلاب، ياران مختار جان تازه اي گرفتند و مختار فرياد زد: «اي گروه ياران، بر روبهان حيله گر حمله بريد» و حمله اي سخت بر كوفيان ضد انقلاب، كه در مقابل مختار صف آرايي كرده بودند، نمودند و «ابونمران» مردانه جنگيد و به شهادت رسيد.

و اين فرمانده ي دلير، دين خود را به اسلام ادا كرد و تا آخرين لحظه ي حيات خود از خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم دفاع نمود و در اين راه به آرزوي خود، يعني شهادت نايل شد. درباره ي كشته شدن «محمد بن اشعث» شعرا، اشعار زيادي گفته اند، از جمله، اعشي حمداني، قصيده ي مفصلي دارد كه طبري 30 بيت آن را نقل كرده است.