بازگشت

عمان ساماني


وي مرحوم ميرزا نورالله بن ميرزا عبدالله جيحون بن ميرزا عبدالوهاب قطره ي چهار محلي، از نژاد امرء القيس شاعر معروف عصر جاهلي است. معلوم نيست كه اين خانواده كي به ايران آمده اند. عمان ساماني از جمله اجله شعرا و عرفا بوده و در سخنوري نيز يد طولايي داشته است. او پس از تحصيل علوم، ارادتمند ميرزا محمد هادي پاي قلعه اي مي شود و بدين ترتيب وارد جرگه ي تصوف مي شود و از فيض معاشرت و شاگردي وي به درجات عالي شوق و ذوق در حد حال و كمال صوري و معنوي مي رسد.

عمان در سال 1305 ه. ق كتاب «گنجينة الاسرار» را در مصيبت حضرت


سيدالشهداء عليه السلام سروده است و در سال 1285 نيز كتاب «مخزن الاسرار» را تأليف كرده است عمان ساماني در سال 1322 (ه.ق) در سامان وفات كرد و در قبرستان وادي السلام نجف نزديك مزار منسوب به هود عليه السلام و صالح عليه السلام دفن شده است.

از جمله كساني كه به صحنه ي عاشورا از منظر عرفان نظر كرده است، عمان ساماني (1322 ه. ق) است. او عاشورا را ميداني مي داند كه سالكان در آن سلوك مي كنند تا به مراد و مقصود خود برسند. در اين ميدان امام حسين عليه السلام، قطب عرفان و مرشد سالكان است و اصحاب او مريدان و رهپويان وصال اند.



چون كه خود را يكه و تنها بديد

خويشتن را دور از آن تنها بديد



قد براي رفتن از جا راست كرد

هر تدارك خاطرش مي خواست كرد



پا نهاد از روي همت در ركاب

كرد با اسب از سر شفقت خطاب



كاي سبك پر، ذوالجناح تيز تك

گرد نعلت سرمه ي چشم ملك



اي سماوي جلوه ي قدسي خرام

اي ز مبدأ تا معادت نيم گام



اي به صورت كرده طي آب و گل

وي به معني پويه ات در جان و دل



اي به رفتار از تفكر تيزتر

وز براق عقل، چابك خيز تر



رو به كوي دوست منهاج من است

ديده وا كن، وقت معراج من است



بد به شب معراج آن گيتي فروز

اي عجب، معراج من باشد به روز



تو براق آسمان پيماي من

روز عاشورا، شب اسراي من



بس حقوقا كز منت بر ذمت است

اي سمت نازم زمان همت است



كز ميان دشمنم آري برون

رو به كوي دوست گردي رهنمون



پس به چالاكي به پشت زين نشست

اين بگفت و برد سوي تيغ، دست



اي مشعشع ذوالفقار موشكاف

مدتي شد تا كه ماندي در غلاف






آنقدر در جاي خود كردي درنگ

تا گرفت آيينه ي اسلام، زنگ



هان و هان اي جوهر خاكستري

زنگ اين آينه مي بايد بري



من كنم زنگ از تو پاك، اي تابناك

كن تو اين آيينه را از زنگ، پاك



شد چو بيمار از حرارت ناشكيب

مصلحت را، خون ازو ريزد طبيب



چون كه فاسد گشت خون اندر مزاج

نيشتر باشد به كار، اندر علاج



در مزاح كفر شد خون بيشتر

سر برآور اي خدا را نيشتر



خواهرش بر سينه و بر سر زنان

رفت تا گيرد برادر را عنان



سيل اشكش بست بر شه، راه را

دود آهش كرد حيران شاه را



در قفاي شاه رفتي هر زمان

بانگ مهلا مهلنش بر آسمان



كاي سوار سرگران، كم كن شتاب

جان من، لختي سبكتر زن ركاب



تا ببوسم آن رخ دلجوي تو

تا ببويم آن شكنج موي تو



شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه ي چشمي به آن سو كرد باز



ديد مشكين مويي از جنس زنان

بر فلك دستي و دستي بر عنان



زن مگو، مرد آفرين روزگار

زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار



زن مگو، خاك درش نقش جبين

زن مگو، دست خدا در آستين



پس ز جان بر خواهر استقبال كرد

تا رخش بوسد، الف را دال كرد



همچو جان خود در آغوشش كشيد

اين سخن آهسته در گوشش كشيد



كاي سنان گير من، آيا زينبي؟

يا كه آه دردمندان در شبي؟



پيش پاي شوق، زنجيري مكن

راه عشق است اين، عنان گيري مكن



با تو هستم جان خواهر، همسفر

تو به پاي اين راه كوبي، من به سر



خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهي مردانه باش



جان خواهر در غمم زاري مكن

با صدا بهرم عزاداري مكن






معجر از سر، پرده از رخ وا مكن

آفتاب و ماه را رسوا مكن



هر چه باشد تو علي را دختري

ماده شيرا، كي كم از شير نري؟



با زبان زينبي شه آنچه گفت

با حسيني گوش، زينب مي شنفت



با حسيني لب هر آنچ او گفت راز

شه به گوش زينبي بشنيد باز



گفت زينب در جواب آن شاه را

كاي فروزان كرده مهر و ماه را



عشق را از يك مشيمه زاده ايم

لب به يك پستان غم بنهاده ايم



تربيت بوده ست بر يك دوشمان

پرورش در جيب يك آغوشمان



تو شهادت جستي اي سبط رسول

من اسيري را به جان كردم قبول



آفتابي كرد در زينب ظهور

شمه اي زان، آتش وادي طور



شد عيان در طور جانش رايتي

«خر موسي صعقا» زان آيتي



طلعت جان را به چشم جسم ديد

در سراپاي مسمي، اسم ديد



ديد تابي در خود و بي تاب شد

ديده ي خورشيد بين پرآب شد



صورت حالش پريشاني گرفت

دست بي تابي به پيشاني گرفت



خواست تا بر خرمن جنس زنان

آتش اندازد، «أنا الاعلي» زنان



ديد شه را لب به دندان مي گزد

كز تو اينجا پرده داري مي سزد



از تجليهاي آن سرو سهي

خواست زينب تا كند قالب تهي



سايه سان بر پاي آن پاك اوفتاد

صيحه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد



شد پياده، بر زمين زانو نهاد

بر سر زانو، سر بانو نهاد



پس در آغوشش نشانيد و نشست

دست بر دل زد، دل آوردش به دست



گفتگو كردند با هم متصل

اين به آن و آن به اين، از راه دل



ديگر اينجا گفتگو را راه نيست

پرده افكندند و كس آگاه نيست



گفت اي خواهر، چو برگشتي ز راه

هست بيماري مرا در خيمه گاه






جان به قربان تن بيمار او

دل فداي ناله هاي زار او



پرسشي كن حال بيمار مرا

جستجوي كن گرفتار مرا



با تفقد برگشا بند دلش

عقده اي گر هست در دل، بگسلش



آنچه بر لوح ضميرت جلوه كرد

جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد



هر چه نقش صفحه ي خاطر مراست

و آنچه ثبت سينه ي عاطر مراست



جمله را بر سينه اش افشانده ام

از الف تا يا، به گوشش خوانده ام



من كي ام؟ خورشيد و او كي؟ آفتاب

در ميان، بيماري او شد حجاب



چشم بر ميدان گمار، اي هوشمند

چون من افتادم، تو او را كن بلند



پس وداع خواهر غمديده كرد

شد روان و خون روان از ديده كرد



تا كه اكبر با رخ افروخته

خرمن آزادگان را سوخته



ماه رويش كرده از غيرت عرق

همچو شبنم صبحدم بر گل ورق



بر رخ افشان كرده زلف پر گره

ماه را پوشيده از سنبل زره



آمد و افتاد از ره باشتاب

همچو طفل اشك، در دامان باب



كاي پدر جان، همرهان بستند بار

مانده بار افتاده اندر رهگذار



از سپهرم غايت دلتنگي است

كاسب اكبر را چه وقت لنگي است



دير شد هنگام رفتن، اي پدر

رخصتي گر هست، باري زودتر



در جواب از تنگ شكر، قند ريخت

شكر از لبهاي شكر خند ريخت



گفت كاي فرزند، مقبل آمدي

آفت جان، رهزن دل آمدي



كرده اي از حق تجلي اي پسر

زين تجلي فتنه ها داري به سر



راست بهر فتنه، قامت كرده اي

وه كزين قامت، قيامت كرده اي



از رخت مست غرورم مي كني

از مراد خويش دورم مي كني



گه دلم پيش تو، گاهي پيش اوست

رو كه در يك دل نمي گنجد دو دوست






بيش ازين بابا، دلم را خون مكن

زاده ي ليلي، مرا مجنون مكن



پشت پا بر ساغر حالم مزن

نيش بر دل، سنگ بر بالم مزن



خاك غم بر فرق بخت دل مريز

بس نمك بر لخت لخت دل مريز



همچو چشم خود به قلب دل متاز

همچو زلف خود پريشانم مساز



حايل ره، مانع مقصد مشو

بر سر راه محبت سد مشو



«لن تنالوا البر حتي تنفقوا»

بعد از آن، «مما تحبون» گويد او



نيست اندر بزم آن والا نگار

از تو بهتر گوهري بهر نثار



هر چه غير از اوست سد راه من

آن بت است و غيرت من بت شكن



جان رهين و دل اسير چهر توست

مانع راه محبت مهر توست



چون تو را او خواهد از من رو نما

رو نما شو، جانب او رو نما



خوش نباشد از تو شمشير آختن

بلكه خوش باشد سپر انداختن



مهر پيش آور، رها كن قهر را

طاقت قهر تو نبود دهر را



بر فنايش گر بيفشاري قدم

از وجودش اندر آري در عدم



از فنا مقصود ما عين بقاست

ميل آن رخسار و شوق آن لقاست



شوق اين غم، از پي آن شادي است

اين خرابي بهر آن آبادي است



رو سپر مي باش و شمشيري مكن

در نبرد روبهان، شيري مكن



نيست صاحب همتي در نشأتين

همقدم، عباس را بعد از حسين



در هواداري آن شاه ألست

جمله را يك دست بود، او را دو دست



لاجرم آن قدوه ي اهل نياز

آن به ميدان محبت يكه تاز



موسي توحيد را هارون عهد

از مريدان جمله كاملتر به جهد



بد به عشاق حسيني پيشرو

پاك خاطر آي و پاك انديش رو



مي گرفتي از شط توحيد، آب

تشنگان را مي رساندي باشتاب






عاشقان را بود آب كار از او

رهروان را رونق بازار از او



روز عاشورا به چشم پر ز خون

مشك بر دوش آمد از شط چون برون



شد به سوي تشنه كامان ره سپر

بس فروباريد بر وي تيز تيز



مشك شد بر حالت او اشك ريز



اشك چندان ريخت بر وي چشم مشك

تا كه چشم مشك، خالي شد ز اشك



تا قيامت تشنه كامان ثواب

مي خورند از رشحه ي آن مشك آب



بر زمين آب تعلق پاك ريخت

وز تعين بر سر آن، خاك ريخت



هستي اش را دست از مستي فشاند

جز حسين اندر ميان چيزي نماند



جبرئيل آمد كه اي سلطان عشق

يكه تاز عرصه ي ميدان عشق



دارم از حق بر تو اي فرخ امام

هم سلام و هم تحيت، هم پيام



گويد اي جان، حضرت جان آفرين

مر تو را بر جسم و بر جان آفرين



هر چه بودت داده اي اندر رهم

در رهت من هر چه دارم مي دهم



كشتگانت را دهم من زندگي

دولتت را تا ابد، پايندگي



شاه گفت اي محرم اسرار ما

محرم اسرار ما از يار ما



گر چه تو محرم به صاحبخانه اي

ليك تا اندازه اي بيگانه اي



گر تو هم بيرون روي نيكوتر است

زان كه غيرت، آتش اين شهپر است



جبرئيلا رفتنت زينجا نكوست

پرده كم شو در ميان ما و دوست



رنجش طبع مرا مايل مشو

در ميان ما و او حايل مشو



از سر زين بر زمين آمد فراز

وز دل و جان برد جانان را نماز



با وضويي از دل و جان شست دست

چار تكبيري بزد بر هر چه هست



گشته پر گل، ساجدي عمامه اش

غرقه اندر خون، نمازي جامه اش



قصه كوته، شمر ذي الجوشن رسيد

گفتگو را آتش خرمن رسيد



ز آستين غيرت برون آورد دست

صفحه را شست و قلم را سر شكست