بازگشت

آزادي از غل و زنجير


ابن شهاب زهري روايت مي كند كه عبدالملك بن مروان چند نفر موكل از شام به مدينه فرستاد كه امام زين العابدين عليه السلام را به شام برند پس از آن حضرت را در غل و زنجير كرده بودند من به موكلان التماس كردم كه مرا رخصت سلام به خدمت آن حضرت بدهند بعد از رخصت به خدمت رسيدم چون آن مولا را با غل و زنجير ديدم گريستم و عرض كردم اي مولاي من دوست مي دارم كه اين غسل و زنجير بر من باشد و شما را آزار نباشد آن حضرت تبسم نموده فرمود: اي زهري ترا گمانست كه مرا از اين غل و زنجير آزار است؟ نه چنين است پس دست و پاي خود را از زنجير بيرون آورد و فرمود: اي زهري هر گاه شما را چنين چيزها پيش آيد از عذاب خدا ياد كنيد و از آن بترسيد، خاطر تو جمع باد كه من بيش از دو منزل با اين جمع همراه نيستم پس روز سوم ديدم كه موكلان سراسيمه به مدينه برگشتند و از پي آن حضرت مي گردند و از آن حضرت نشان نمي يافتند و مي گفتند: در دور او نشسته بوديم كه به يكباره غل و زنجير را ديديم كه بر جاي اوست و او پيدا نيست راوي مي گويد پس به شام رفتم و عبدالملك مروان را ديدم از من احوال آن حضرت را پرسيد آنچه ديده بودم نقل كردم، گفت: و الله همان روز كه از پي او مي گشتند به


خانه من آمد و خطاب نمود كه ما انا و انت يعني تو را با من و مرا با تو چكار است؟ من گفتم: دوست مي دارم كه با من باشي فرمود: من دوست نمي دارم كه با تو باشم و از پيش من بيرون رفت. به خدا قسم چنان هيبتي از او بر من رسيد كه چون به خلوت آمدم جامه ي خود را ملوث ديدم.

زهري مي گويد من گفتم: كه علي بن الحسين عليهماالسلام به خداي خود مشغول است بدو گمان بد مبر عبدالملك گفت: خوشا به حال كسي كه به شغل او مشغول باشد.