بازگشت

عطار نيشابوري


فريد الدين ابوحامد بن ابوبكر ابراهيم بن اسحاق عطار نيشابوري، شاعر و عارف معروف ايراني در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجري بوده است. گفته اند كه پدر او عطار (دارو فروش) بود و فريد الدين كار او را دنبال كرد و در داروخانه ي خود سرگرم طبابت بود. در همان اوان وي را انقلابي باطني دست داد و چون سرمايه اي بزرگ از ادب و شعر آموخته بود، انديشه هاي عرفاني خود را به نظم در آورد. عطار را در عرفان، مريد مجدالدين بغدادي و ركن الدين اسحاق و قطب حيدر دانسته اند.

او قسمتي از عمر خود را به رسم سالكان طريقت در سفر گذراند و از مكه تا ماوراء النهر، بسياري از مشايخ را زيارت كرد. در همين سفرها و ملاقاتها بود كه به خدمت مجدالدين بغدادي


رسيد. او به سال 618 ه.ق. وفات يافته و مقبره اش در نزديكي شهر نيشابور باقي است. وي آثار بسياري به وجود آورده كه از آن جمله است: تذكرة الاولياء (به نثر)، ديوان اشعار، منطق الطير، اسرار نامه، الهي نامه، مصيبت نامه، خسرونامه و غيره.



كيست حق را و پيمبر را ولي؟

آن حسن سيرت، حسين بن علي



آفتاب آسمان معرفت

آن محمد صورت و حيدر صفت



نه لك را تا ابد مخدوم بود

زان كه او سلطان ده معصوم بود



تشنه او را دشنه آلوده به خون

نيم كشته گشته، سر گشته به خون



آنچنان سر را كه برد بي دريغ؟

كافتاب از درد آن شد زير ميغ



گيسوي او تا به خون آلوده شد

خون گردون از شفق پالوده شد



كي كنند اين كافران با اين همه؟

كو محمد؟ كو علي؟ كو فاطمه؟



صد هزاران جان پاك انبيا

صف زده، بينم به خاك كربلا



در تموز كربلا تشنه جگر

سر بريدندش، چه باشد زين بتر؟



با جگر گوشه ي پيمبر اين كنند

وانگهي دعوي داد و دين كنند



كفرم آيد هر كه اين را دين شمرد

قطع باد از بن زفاني كاين شمرد



هر كه در رويي چنين آورد تيغ

لعنتم از حق بدو آيد دريغ



كاشكي اي من سگ هندوي او

كمترين سگ بودمي در كوي او



امامي كآفتاب خافقين است

امام از ماه تا ماهي، حسين است



چه خورشيدي جهان را خسرو آمد

كه نه معصوم پاكش، پسرو آمد



چو آن خورشيد اصل خاندان است

به مهرش نه فلك از پي روان است



چراغ آسمان مكرمت بود

جهان علم و بحر معرفت بود



بهشت هر دو عالم كم گرفته

ولي نورش همه عالم گرفته






رخ او بود خورشيد الهي

شب تاريك، مويش از سياهي



امام ده و دو حق كرد قسمت

كه هر يك پرده اي سازد ز عصمت



اگر هستي تو اهل پرده ي راز

ازين پرده به زاري مي ده آواز



ببر اين راه او گر مبتلا بود

ولي خونريز او در كربلا بود



بسي خون كرده اند اهل ملامت

ولي اين خون نخسبد تا قيامت



هر آن خوني كه بر روي زمانه ست

برفت از چشم و اين خون جاودانه ست



چو ذات آفتابش جاودان بود

ز خون او شفق باقي از آن بود



چو آن خورشيد دين شد ناپديدار

در آن خون چرخ مي گردد چو پرگار