بازگشت

عبدالله بن حسن بن عبيدالله بن عباس


از نوادگان حضرت قمر بني


هاشم عليه السلام است. او در حرمين مكه و مدينه قاضي القضاة بوده و منزلتي بزرگ داشت.

در كتاب مقاتل الطالبيين آمده است: كسي از مردم شرافتمند و داراي منزلت با عبدالله فرزند حسن قابل قياس نبود و با وي برابري نمي كرد، عبدالله در سن هفتاد و پنج سالگي در سال 145 هجري در زندان «هاشميه» به شهادت رسيد. عبدالله فرزندانش محمد و ابراهيم را تشويق نمود تا عليه حكومت غاصبانه عباسيان قيام كنند و در اين مبارزه شربت شهادت نوشيدند. عبدالله فرزندش محمد را «ذوالنفس الزكيه» ناميد.

عبدالله بن الحسن همان پيرمردي بود كه هدايت و رهبري قيامهاي دوران منصور دوانيقي را برعهده داشت. اين سيد فاطمي دوران جديدي از قيامها و انقلابهاي پي در پي را آغاز نمود و اين قيامها نه تنها فروننشست بلكه همواره اوج گرفت، هر چند به دور از اشتباه و لغزش نبود.

عبدالله بن الحسين زمينه و شرايط انقلاب عليه بني اميه را فراهم نمود و توانست رهبراني مبارز از بني هاشم را در منطقه اي به نام «ابواء» واقع در ميان مكه و مدينه گرد آورد و طبق روايت - مقاتل الطالبيين - اين گروه از رهبران بني هاشم شامل ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس، ابوجعفر منصور، صالح بن علي، عبدالله بن الحسن بن الحسن و فرزندانش محمد و ابراهيم و محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بودند كه هسته ي مركزي مبارزه را تشكيل مي دادند.

صالح بن علي كه يكي از اين رهبران بود گفت: مي دانيد مردم به شما اميد دارند و خداوند شما را در اين مكان گرد آورده است. با يكي از مردان بيعت كنيد و جان خود را در اختيار وي بگذاريد و با او عهد نماييد كه خداوند پيروزي را ارزاني مي دارد، بدرستي كه خداوند خير الفاتحين است.

از متن فوق چنين برمي آيد: اوضاع سياسي امت اسلامي نشان مي دهد كه حكومت بني اميه در حال زوال است و


امت به خاندان بني هاشم به عنوان جايگزين آن رژيم مي نگريستند.

عبدالله بن الحسن برخاست و به فرزندش محمد اشاره نمود و او را مورد تمجيد قرار داده و افزوده بدرستي كه مي دانيد اين فرزندم هدايتگر و مهدي موعود است، بشتابيد و با وي بيعت كنيد، ابوجعفر منصور در آن جلسه حاضر بود و با اين پيشنهاد موافقت نمود و گفت: براي چه چيزي خود را فريب مي دهيد، به خدا سوگند مي دانيد كه مردم از اين جوان (محمد بن عبدالله) بيش از ديگران پيروي و اطاعت خواهند كرد. و بدين ترتيب با وي بيعت كردند.

ولي امام جعفر صادق پس از شنيدن خبر، حاضر نشد بيعت كند زيرا امام مي دانست كه اين امر مهم تحقق نخواهد پذيرفت.

در بعضي از روايات آمده: جعفر بن محمد - امام صادق عليه السلام - به سوي عبدالله بن الحسن شتافت و وي مكاني براي امام باز نمود و همان سخنان را بازگو كرد، امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: چنين نكنيد زيرا هنوز زمان آن فرانرسيده است، سپس به عبدالله بن الحسن رو كرده و فرمود: اگر تصور مي كني كه فرزندت همان مهدي موعود است، چنين نيست و زمان آن فرانرسيده است و اگر بخواهيد با اين عمل خشم خداوند را برانگيزي تا او امر به معروف و نهي از منكر كند، به خدا سوگند كه تو را رها نخواهم كرد - در حاليكه تو بزرگ ما هستي - و با فرزندت بيعت نخواهم كرد.

بدين سان امام صادق عليه السلام به عبدالله پاسخ داده و بيعت فرزندش محمد ذوالنفس الزكيه را نپذرفت، اين امر موجب خشم عبدالله گرديد و امام را به حسد ورزي متهم كرد كه اين يكي از اشتباههاي بزرگ عبدالله بود.

امام فرمود: به خدا سوگند حسد من را برنمي انگيزاند. سپس با مهرباني بر كمر ابن عباس زده و دست ديگر خود را بر شانه عبدالله بن الحسن گذارده و فرمود: به خدا قدرت نه به تو و نه به فرزندت خواهد رسيد بلكه آنان (بني عباس) قدرت را مي ربايند، سپس


افزود: هر دو فرزند تو كشته خواهند شد. پس از آن دست عبدالعزيز بن عمران الزهري را گرفته و برخاست و فرمود: آيا كسي كه جامه زرد را پوشيده (يعني اباجعفر منصور) ديدي؟ گفتم: آري، سپس با خود گفت بخدا بر وي حسد مي ورزد.

عبدالعزيز نتوانست پيش بيني و سخن امام را درك كند، حال چگونه است كه رهبران براي بيعت محمد گرد مي آيند و امام خبر مي دهد، محمد توسط يكي از حاضرين كه با وي بيعت نموده است، كشته خواهد شد. عبدالعزيز بن عمران الزهري مي گويد بخدا، چشم از دنيا فرونبستم تا اينكه آن دو را كشته يافتم.

اين آغاز فاجعه طولاني بود و فرزندان امام حسن مجتبي عليه السلام در دوران حكومت عباسيان، دچار آن شدند. فرزندان امام در بحران واقعي گرفتار آمدند از يك سو با محمد ذوالنفس الزكيه بيعت كردند و از سويي نظاره گر حكومت عباسيان - از جمله شخص ابوجعفر المنصور كه دوبار با محمد ذوالنفس الزكيه بيعت كرد - بودند. شايد بيعت وي يك طرح فريبكارانه اي جهت رسيدن به قدرت بود، چه بسا كه بسياري از نيروهاي سياسي مخالف ديگر را با همين شيوه فريب مي داده است.

پس از به قدرت رسيدن عباسيان و بيعت همه مردم با آنان و زماني كه منصور به قدرت رسيد، از جمله كساني كه با وي بيعت نمود عبدالله بن الحسن بود ولي منصور به آن بسنده نكرده و در جستجوي فرزندش محمد كه در اختفا به سر مي برد، در آمد.

زيرا اختفاي محمد خطري براي منصور به شمار مي آمد، عبدالله بن عبيده بن محمد بن عمار بن ياسر مي گويد: زماني كه ابوجعفر (منصور) به قدرت رسيد، تنها نگراني وي يافتن محمد بود تا بداند در جستجوي چه چيزي است، از يكايك بني هاشم درباره ي محل اختفاي محمد سؤال مي نمود، آنان اظهار مي داشتند: اي اميرالمؤمنين خود مي دانيد كه او قبل از اين خواستار


حكومت بوده و از تو بخاطر جانش مي ترسد و خلافي را نمي خواهد و قصد مخالفت ندارد و فقط با حسن بن زيد در تعارض است زيرا او به محمد خبر داده و گفته است: به خدا سوگند لحظه اي آسوده نخواهم بود و حسن بن زيد از بني هاشم لختي خواب ندارد. حسن بن زيد از گروه بني هاشم موضع مخالفتي با محمد بن عبدالله ذوالنفس الزكيه داشت.

منصور دوانيقي در سالي كه به حج رفت از عبدالله بن الحسن در مورد سرنوشت فرزندانش - محمد و ابراهيم - سؤال نمود. عبدالله همان سخن بني هاشم را بيان كرد. ولي منصور گفت از وي راضي نيست مگر آنكه آن دو را پيدا كرده و به نزدش بياورد.

اين چنين جنگ و درگيري ميان حكومت عباسيان و بني هاشم درگرفت، زيرا منصور دوانيقي بعضي از معتمدين خود را مأمور كرد تا درباره جنبش هاشميان تحقيق كنند، يكي از مأمورين خبري از عبدالله بن الحسن دريافت نمود مبني بر اينكه فرزندم در فلان زمان و مكان خارج گرديده است. اين خبر به گوش منصور رسيد و وي بار ديگر از عبدالله بن الحسن در مورد فرزندانش ابراهيم و محمد سؤال كرد، نامبرده اظهار داشت: هيچ اطلاعي از آن دو ندارم، ولي منصور اصرار مي ورزيد تا اينكه با يكديگر به درشتي سخن گفتند. ابوجعفر منصور به خشم آمده و به مادران عبدالله اهانت نمود عبدالله بن الحسن به وي گفت: اي اباجعفر! به كداميك از مادران من سرزنش و توهين كردي؟ آيا به فاطمه دختر رسول الله يا به فاطمه دختر حسين و يا به خديجه دختر خويلد، يا به ام اسحاق دختر طلحه؟

گفت: به هيچ يك از آنان، مسيب بن ابراهيم برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين بگذار تا گردن پسر زناكار! را بزنم. زياد بن عبدالله بالاپوش خود را بر رويش انداخت و گفت: اي اميرالمؤمنين او را به من واگذار تا فرزندش را بياورد و يا از او خلاص شويم.

سرانجام منصور به عبدالله گفت:


بايد او (محمد) را بياوري!

عبدالله پاسخ داد: اگر زير پايم نيز باشد، پاهايم را برنخواهم داشت.

منصور گفت: اي ربيع او را زنداني كن. و عبدالله در خانه ي مروان زنداني گرديد و او را بر روي سه بسته كاه شتر قرار دادند و سه سال در حبس ماند. رنجهاي عبدالله بن الحسن آغاز گرديد، محمد به پدر خويش توسط ام يحيي پيام فرستاد و گفت: اگر مردي از خاندان محمد كشته شود بهتر از آن است كه دهها نفر كشته شوند. محمد با اين پيام از پدر اجازه مي خواست تا خود را تسليم حكومت كند و كشته شود تا ديگر افراد بني هاشم از كشته شدن نجاتي يابند. زماني كه ام يحيي در زندان با عبدالله روبرو گرديد وي بر پالان تكيه كرده و غل و زنجير بر پايش بسته بودند. از اين صحنه وحشت كرد. عبدالله به وي گفت: ام يحيي آرام باش و ناراحت نشو مانند اين شبها را هيچ وقت نگذرانده ام.

ام يحيي گفت كه پيام محمد را به وي رساندم، پدرم از جا برخاست و سپس گفت: خداوند محمد را نگهدارد. خير، به وي بگو انديشه خود را در سراسر زمين گسترش دهد، به خدا روز قيامت كسي نخواهد بود كه به ما اعتراض كند زيرا ما براي اين هدف آفريده شده ايم و اين رسالت، پيش ما مي باشد.

يعني ما با بني هاشم معاشرت مي كنيم و در هر زمان خواستار حكومت هستيم و با اين دليل در طريق درست بودن راه مبارزه و بدست گرفتن قدرت قدم برمي داشتند.

عبدالله بن الحسن در پاسخ كساني كه از وي درخواست كردند تا فرزندانش را به دولتمردان بني عباس تحويل دهد، گفت: گرفتاري و امتحان من بزرگتر از امتحان و گرفتاري ابراهيم عليه السلام است. زيرا خداوند به ابراهيم خليل دستور داد تا فرزندش را در راه خدا قرباني كند و شما به من مي گوييد تا فرزندان خود را به اين مرد تسليم دهم تا آنها را به قتل برساند و اين معصيتي است در پيشگاه خداوند. اي پسر برادر، به خدا سوگند در بستر خود نمي توانم آرام بخوابم ولي با


اين حال اين وضع بهتر از خواب آسوده است.

محمد و ابراهيم با شكل و شمايل اعراب بياباني و بطور مخفيانه با پدر در زندان ملاقات مي كردند و از وي اجازه مرخصي مي گرفتند، پدر به آنان خطاب مي كرد: عجله نكنيد تا توانا شويد. اگر ابومنصور (حاكم عباسيان) نمي گذارد زندگي شرافتمندانه داشته باشيد نبايد اجازه دهيد تا شما را از مرگ شرافتمندانه بازدارد.

با اين روحيه بسيار عالي، عبدالله فرزندانش محمد و ابراهيم را آموزش مي داد تا زندگي شرافتمندانه داشته باشند.

عبدالله و برادرانش اين گونه در معرض آزار و شكنجه بودند و اين وضع چه قبل و چه بعد از قيام انقلابي آن دو برادر بود.

موضع امام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام مخالف محمد و حركت عجولانه وي بود زيرا آنان وضع سياسي آن روز را به خوبي درك نمي كردند ولي امام با آنان دلجويي مي كرد. برخي نقل كرده اند كه فردي گفته است در خواب، در فاصله قبر و منبر (رسول الله) ايستاده و فرزندان حسن را ديدم كه آنها را از خانه ي مروان به همراه ابي الازهر خارج مي كردند و به سوي «ربذه» تبعيد مي كردند.

جعفر بن محمد الصادق عليه السلام كسي را به سويم فرستاد و فرمود: تو را چه مي شود؟ عرض كردم: بني عباس را ديدم كه آنان را با محمل به بيرون مي برند. به من گفت: بنشين. اطاعت كردم، غلام خود را فراخواند و سپس با خدا راز و نياز كرد و به غلام خود گفت: برو، اگر آنان را سوار نمودند براي من خبر بياور.

فرستاده، بسويش بازگشت و عرض كرد آنان را آوردند، امام جعفر عليه السلام در پشت پرده اي سفيد رنگ ايستاده بود و نگاه مي كرد و زماني كه عبدالله بن الحسن و ابراهيم را از زندان بيرون آوردند ديدگان جعفر بن محمد پر از اشك گرديد و قطرات اشك بر محاسن وي


جاري شد، سپس رو به من كرده و فرمود: اي اباعبدالله، به خدا سوگند پس از اين واقعه حرمتي را پاس نخواهند داشت، بخدا سوگند به انصار و فرزندان انصار كه با رسول الله در عقبه بيعت كردند تا به آنان و فرزندان پيامبر وفا كنند، چنين نكرده اند. امام سپس فرمودند: پدرم از پدرش از جدش از علي بن ابي طالب روايت كرده كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به وي فرمود: از آنان در عقبه بيعت بگير. گفتم: چگونه از آنان بيعت بگيرم؟ فرمود: به آنان بگوييد كه اعلام كنند با خدا و رسولش بيعت مي كنيم و از فرزندان آنان دفاع خواهيم كرد، چنانچه از خود و فرزندان خويش دفاع مي كنند.

امام صادق عليه السلام فرمود: به خدا سوگند به عهد خود وفا نكردند تا اينكه از ميان آنان فردي به مخالفت برخاست و كسي جرأت رويارويي با او را نداشت. خداوندا خشم خود را بر انصار بيافزاي. در اين موقع امام صادق عليه السلام در حق كساني كه به منصور دوانيقي اجازه دادند تا رهبران بني هاشم را گرد آورد و آنان را به ربذه «تبعيدگاه مومنين در تاريخ» بفرستد، دعا نمود.

يكي از آنان گفت: در ربذه حضور داشتم كه فرزندان حسين را به همراه عثماني با غل و زنجير آوردند. يكي در آن ميان گفت: اين عثماني است! گويا از نقره آفريده شده است. آنان فرودآمدند. پس از لحظه اي مردي از سوي ابي جعفر منصور وارد شد و گفت: محمد بن عبدالله عثماني كيست؟ برخاست و با وي بيرون رفت، پس از لختي صداي شلاق به گوش رسيد.

وي گفت: عثماني را بازگرداندند و گويا سياه پوست شده بود زيرا شلاقها رنگ پوست او را تغيير داده و خون از بدنش جاري شده بود و ضربات تازيانه يك چشم او را از بين برده بود. نزد برادرش عبدالله بن الحسن فرياد برآورد: چه كسي فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را آب مي دهد. فردي خراساني آب گوارايي به وي داد و سيراب گرديد. پس از مدتي ابوجعفر از محمل با ربيع زندانبان وي، فرودآمدند و عبدالله بن الحسن به وي


گفت: اي اباجعفر بخدا سوگند ما با اسراي شما در روز بدر چنين نكرديم.

وضع زندان عبدالله بن الحسن بسيار هولناك و در عين حال رقت انگيز بود و عبدالله بسيار كهنسال بود. وضع اين زندان چنانچه ذكر شد قبل از قيام و انقلاب معروف او نيز اين چنين بود.

بعضي گويند: اسحاق بن عيسي از پدرش روايت مي كند كه گفت، عبدالله بن الحسن زماني كه زنداني بود از وي خواست تا با او ملاقات كند. از اباجعفر (منصور) اجازه خواستيم و به من اجازه داد. با ايشان ملاقات كردم. از من خواست آب سردي براي او بياورم. به خانه پيغام دادم و كوزه آب سردي آوردند و به عبدالله بن الحسن دادم تا بنوشد، در همان حال ابوالازهر (زندانبان) وي را ديد كه آب مي نوشد، با پا لگدي به كوزه زد و دندانهايش فروريخت.

با اين شيوه ي ددمنشانه، با اين پيرمرد رفتار مي كردند. در حالي كه اسحاق بن عيسي و پدرش از منصور اجازه ملاقات گرفته بودند تا با وي صحبت كنند.

ايشان مي گويد: اباجعفر را از اين واقعه مطلع ساختم به من گفت: اباعباس از اين مسئله بگذر، يعني در اين باره سخن مگو.

پرواضح است كه مسئله اعمال شكنجه و آزار فرزندان حسن به دستور شخص منصور كه لعنت خدا بر او باد، صادر مي گرديد.

فردي روايت مي كند: يكي از مردان خاندان آل حسين كه در «هاشميه» زنداني بود درگذشت. پسر حسن سعي كرد غل و زنجير را از پاي درآورد تا بر جنازه اش نماز گذارد ولي زندانبان به وي اجازه نداد حتي هنگام نماز خواندن بر ميت، بندها را بگسلد.

محمد بن علي بن حمزه مي گويد: شنيده شد كه يعقوب و اسحاق و محمد و ابراهيم فرزندان حسن در اثر شكنجه در زندان شهيد شدند و ابراهيم بن حسن زنده به گور شد و ديوار خانه را بر عبدالله بن حسن فروريختند.

عبدالله بن حسن يكي از كساني بود


كه در دامان فاطمه دختر حسين عليه السلام پرورش يافت و حسن المثني كه وارث كربلا بود، او را بزرگ نمود. اين صفات پسنديده كه در عبدالله بن حسن متجلي گرديد در نسلهاي بعد از فرزندان حسن و فرزندان ديگر مؤمنين نيز به وضوح مشاهده مي شد و به واسطه آنان منتقل مي گرديد.