بازگشت

عابس ابن ابي شبيب شاكري


عابس بن ابي شبيب بن شاكر بن ربيعه بن مالك بن صعب بن معاويه بن كثير بن مالك بن جشم بن حاشد الحمداني الشاكري.

بني شاكر تيره اي از قبيله حمدان، و عابس از اهالي كوفه محسوب مي شود.

بني شاكر از مخلصين ولايت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بودند به طوري كه در جنگ صفين، آن حضرت در مورد ايشان فرمود: «اگر بني شاكر هزار نفر بودند خداي تعالي بدرستي و حقيقتا عبادت مي شد».

سوابق و فضايل عابس:

از شخصيتهاي بارز شيعه، مدير، ارجمند، شجاع، سخنور، زاهد و شب زنده دار بود. او از مردان پاك، خالص، و قهرماني شورانگيز و از بزرگترين انقلابيون محسوب مي شد.

از سخنان او با مسلم بن عقيل چنين به نظر مي رسد كه شخصي محتاط و دقيق و به بيعت مردم كوفه اطمينان چنداني نداشته، ولي با اين همه او شخصي با اراده در جهت انقلاب بوده است.


مسلم بن عقيل او را به عنوان پيك خويش به سوي امام حسين عليه السلام فرستاد، تا بيعت مردم كوفه را به اطلاع امام عليه السلام برساند و امام عليه السلام را براي ورود به كوفه دعوت كند، اين حادثه پيش از دگرگوني و تغيير اهالي كوفه اتفاق افتاد.

عابس از متقدمين شيعه، حافظ و حامل حديث، و او را مجلسي بود كه شيعيان به خدمتش مي رسيدند و از او اخذ حديث مي كردند.

در ابتداي ورود مسلم عليه السلام به كوفه كه در خانه مسلم بن عوسجه مهمان بود و نامه حضرت امام حسين عليه السلام را براي مردم كوفه قرائت مي كرد، در يك نوبت از قرائت عابس برخاست و سخنان دقيقي بعد از حمد و ثناي الهي خطاب به مسلم عليه السلام ايراد كرد:

«اما بعد، پس من خبر نمي دهم شما را از مردم و نمي دانم چه در دل ايشان هست و مغرور نمي سازم شما را به ايشان، به خدا سوگند كه من خبر مي دهم شما را از آنچه در درون نفس خودم هست، به خدا قسم كه اطاعت مي كنم شما را هر گاه بخوانيد مرا، و مي جنگم با دشمنان شما و پيوسته در ياري شما شمشير مي زنم تا خدا را ملاقات كنم و مزد خود نخواهم مگر از خدا.

پسر حبيب بن مظاهر برخاست و گفت خدا تو را رحمت كند اي عابس همانا آنچه در دل داشتي به مختصر قولي ادا كردي، قسم به خداوندي كه نيست جز او خداوندي بحق، من نيز مثل عابس و بر همان عزم هستم.

بعد از شهادت شوذب، عابس خدمت حضرت امام حسين عليه السلام رسيد و بعد از سلام، عرض كرد: يا اباعبدالله هيچ آفريده اي چه از نزديك چه دور چه خويش چه بيگانه در روي زمين نيست كه در نزد من عزيزتر و محبوب تر از تو باشد و اگر قادر بوده كه دفع اين ظلم و قتل را از تو بنمايم به چيزي كه از خون و جان من عزيزتر بود، سستي در آن نمي كردم و اين كار را به پايان مي رسانيدم. آنگاه آن حضرت را سلام داده و عرض كرده:

شاهد باش كه من بر تو و دين پدر تو هستم، پس با شمشير كشيده به ميدان


تاخت.

ربيع بن تميم كه از دشمنان بود مي گويد: من عابس را كه به ميدان آمد شناختم، چون از قبل با او آشنا بودم و شجاعت و مردانگي او را در جنگها مشاهده كرده بودم و شجاعتر از او كسي را نديده بودم، در اين وقت لشگر را ندا در دادم كه اي مردم «هذا اسد الاسود هذا ابن ابي شبيب»

«اين شير شيران، ابن ابي شبيب است». هركس به جنگ او برود، سالم برنمي گردد.

عابس چون شعله آتش، در ميدان جولان مي كرد و مبارز مي طلبيد، و هيچ كس جرأت جنگيدن با او را نداشت و لذا پيوسته چون شير غرش مي كرد و مي گفت: «الا رجل، الا رجل»؟! «آيا مردي نيست، آيا مردي نيست؟!» تا اينكه اين صحنه بر عمر بن سعد ناگوار آمد دستور داد عابس را سنگباران بكنند پس لشگريان از هر سو به جانب او سنگ انداختند. عابس كه چنين ديد زره و كلاه خود را از تن بيرون كرده و بر لشكر حمله نمود.

ربيع مي گويد: به خدا سوگند عابس به هر طرف كه حمله مي كرد بيش از دويست نفر از پيش او مي گريختند و بر روي يكديگر مي افتادند.

بدين گونه رزم كرد تا آن كه لشكر از هر طرف او را احاطه كردند و از زيادي جراحت سنگ، زخم شمشير و نيزه او را از پاي در آورد.

سپس سرش را از تن جدا كردند و من سر او را در دست جماعتي از شجاعان ديدم كه هر يك ادعا مي كرد كه من او را كشتم. ابن سعد گفت:

نزاع و مخاصمه نكنيد هيچكس يك تنه او را نكشت بلكه همگي در كشتن او همدست شديد.

در زيارت ناحيه مقدسه و رجبيه نامش وارد شده است:

«السلام علي عابس بن ابي شبيب الشاكري».