بازگشت

صباحي بيدگلي كاشاني


سليمان صباحي بيدگلي كاشاني از شعراي دوره ي بازگشت ادبي است كه به سبك شعراي قديم شعر مي سروده است. او با شعراي ديگر همچون شهاب و آذر بيگدلي و هاتف اصفهاني، معاصر و معاشر بوده و تا اوايل قرن سيزدهم هجري حيات داشته است.

صباحي بيدگلي از جمله شاعراني است كه در مصيبت سيد و سالار شهيدان، امام حسين عليه السلام اشعار پر سوز و گدازي دارد. ديوانش شامل قصايد، تركيب بند، غزليات، مراثي و رباعيات است. او در مرثيه سرايي مهارت داشت و چهارده بند او كه به تقليد كليم ساخته مشهور است.




افتاد شامگه به كنار افق نگون

خور چون سر بريده ازين طشت واژگون



افكند چرخ مغفر زرين و از شفق

در خون كشيد دامن خفتان نيلگون



اجزاي روزگار ز بس ديد انقلاب

گرديد چرخ بي حركت، خاك بي سكون



كند امهات اربعه، ز آباي سبعه دل

گفتي خلل فتاد به تركيب كاف و نون



آماده ي قيامت موعود هر كسي

كايزد وفا به وعده مگر مي كند كنون



گفتم محرم است نمود از شفق هلال

چون ناخني كه غمزده آلايدش به خون



يا گوشواره اي كه سپهرش ز گوش عرش

هر ساله در عزاي شه دين كند برون



يا ساغري است پيش لب آورده آفتاب

بر ياد شاه تشنه لبان كرده سرنگون



جان امير بدر و روان شه حنين

سالار سروران سر از تن جدا حسين



افتاد رايت صف پيكار كربلا

لب تشنه صيد وادي خونخوار كربلا



آن روز، روز آل علي تيره شد كه تافت

چون مهر از سنان سر سردار كربلا



پژمرده غنچه ي لب گلگونش از عطش

وز خونش آب خورده خس و خار كربلا



ماتم فكند رحل اقامت،دمي كه خاست

بانگ رحيل قافله سالار كربلا



گويم چه سرگذشت شهيدان؟ كه دست چرخ

با خون نوشته بر در و ديوار كربلا



افسانه اي كه كس نتواند شنيدنش

يارب به اهل بيت چه آمد ز ديدنش؟



چون شد بساط آل نبي در زمانه طي

آمد بهار گلشن دين را زمان دي



يثرب به باد رفت به تعمير ملك شام

بطحا خراب شد به تمناي ملك ري



سرگشته بانوان حرم گرد شاه دين

چون دختران نعش به پيرامن جدي



نه مانده غير او كسي از ياوران قوم

نه زنده غير او كسي از همرهان حي



آمد به سوي مقتل و بر هر كه مي گذشت

مي شست ز آب ديده غبار از عذار وي



بنهاد رو به روي برادر كه يا اخا

در بركشيد تنگ پسر را كه يا بني



غمگين مباش كآمدمت اينك از قفا

دل شاد دار، مي رسمت اين زمان ز پي






چون تشنگي، عنان ز كف شاه دين گرفت

از پشت زين، قرار به روي زمين گرفت



پس بي حيايي آه، كه دستش بريده باد

از دست داد دين و سر از شاه دين گرفت



داغ شهادت علي، ايام تازه كرد

از نو، جهان عزاي رسول امين گرفت



هم پاي پيل خاك حرم را به باد داد

هم اهرمن، ز دست سليمان نگين گرفت



از خاك، خون ناحق يحيي گرفت جوش

عيسي ز دار، راه سپهر برين گرفت



گشتند انبيا همه گريان و بوالبشر

بر چشم تر، ز شرم نبي آستين گرفت



كردند پس به نيزه، سري را كه آفتاب

از شرم او نهفت، رخ زرد در نقاب



اي جان پاك، بي تو مرا جان به تن دريغ

از تيغ ظلم كشته تو و زنده من، دريغ



عريان چراست اين تن بي سر، مگر بود

بر كشتگان آل پيمبر كفن دريغ؟



شير خدا به خواب خوش و كرده گرگ چرخ

رنگين به خون يوسف من پيرهن دريغ



خشك از سموم حادثه گلزار اهل بيت

خرم ز سبزه، دامن ربع و دمن دريغ



آل نبي غريب و به دست ستم اسير

آل زياد، كامروا در وطن دريغ



كرد آفتاب يثرب و بطحا غروب و تافت

شعري ز شام باز و سهيل از يمن دريغ



غلتان ز تيغ ظلم، سليمان به خاك و خون

وز خون او حنا به كف اهرمن دريغ



گفتم ز صد يكي به تو، حال دل خراب

تا حشر ماند بر دل من حسرت جواب



ترسم دمي كه پرسش اين ماجرا شود

دامان رحمت از كف مردم رها شود



ترسم كه در شفاعت امت به روز حشر

خاموش ازين گناه، لب انبيا شود



ترسم كزين جفا نتواند جفا كشي

در معرض شكايت اهل جفا شود



آه از دمي كه سرور لب تشنگان حسين

سرگرم شكوه، با سر از تن جدا شود



فرياد از آن زمان كه ز بيداد كوفيان

هنگام دادخواهي خيرالنسا شود



باشد كه را ز داور محشر اميد عفو

چون دادخواه، شافع روز جزا شود؟



مشكل كه تر شود لبي از بحر مغفرت

گرنه شفيع، تشنه لب كربلا شود






كي باشد اين كه گرم شود گير و دار حشر؟

تا داد اهل بيت دهد كردگار حشر



يارب بناي عالم ازين پس خراب باد

افلاك را درنگ و زمين را شتاب باد



تا روز دادخواهي آل نبي شود

از پيش چشم، مرتفع اين نه حجاب باد



آلوده شد جهان هم از لوث اين گناه

دامان خاك شسته ز طوفان آب باد



لب تشنه شد شهيد، جگر گوشه ي رسول

هر جا كه چشمه اي ست به عالم، سراب باد



آن كو دلش به حسرت آل نبي نسوخت

مرغ دلش بر آتش حسرت كباب باد



در موقف حساب، صباحي چو پا نهاد

جايش به سايه ي علم بوتراب باد



كاميدوار نيست به نيروي طاعتي

دارد ز اهل بيت، اميد شفاعتي