بازگشت

حزين لاهيجي


محمد علي حزين لاهيجي سخنور و دانشمند عصر صفويه در سال 1103 ه. ق در اصفهان متولد شد. تحصيلات را از كودكي آغاز كرد و نزد دانشمندان آن شهر و از جمله پدرش به كسب دانش پرداخت و در علوم مختلف به ويژه حكمت، عرفان و ادبيات تبحر يافت و در آنها به تأليف و تدريس اشتغال ورزيد.

وي سالهاي بسياري از عمر خود را در سفر گذراند و سرانجام در هندوستان مقيم گرديد. او پس از چندين سال سكونت در دهلي به شهر «بنارس» رفت و تا آخر عمر (سال 1180 هجري) در آنجا ماند.

حزين در شاعري پيرو سبك هندي است و در عين حال شعر او حاوي مضمونهاي بلند عاشقانه است. ديوان او نسخ متعددي داشته كه بخشهاي بر جاي مانده آنها به دفعات چاپ شده است.

تعداد تأليفات او به بيش از پنجاه جلد مي رسد كه از جمله آنهاست: شرح تجريد؛ حواشي بر شرح كلمة الاشراق، حاشيه بر الهيات شفا؛ رساله در شرح هياكل النور؛ تذكرة المعاصرين؛ اخبار أبي الطيب المنبي؛ اخبار خواجه نصير الدين طوسي؛ مدة العمر؛ تاريخ حزين؛ واقعات ايران و هند.

حزين لاهيجي از جمله شاعراني است كه در مصيبت سيد و سالار شهيدان امام حسين عليه السلام اشعار پر سوز و گدازي دارد. هم اكنون ترجيع بندي در مرثيه سيدالشهدا عليه السلام از او به جاي مانده است. حزين در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم كاشاني رفته و از او پيروي نموده كه بند اول آن چنين سروده شده است:




طوفان خون ز چشم جهان جوش مي زند

بر چرخ نخل ماتميان دوش مي زند



يا رب شب مصيبت آرام سوز كيست

امشب كه برق آه، ره هوش مي زند



روشن نشد كه روز سياه عزاي كيست

صبحي كه دم ز شام سيه پوش مي زند



آيا غم كه تنگ كشيده ست در كنار

چاك دلم كه خنده ي آغوش مي زند



بيهوش داروي دل غمديدگان بود

آبي كه اشك بر رخ مدهوش مي زند



ساكن نمي شود نفس ناتوان من

زين دشنه ها كه بر لب خاموش مي زند



گويا به ياد تشنه لب كربلا حسين

طوفان شيوني ز لبم جوش مي زند



تنها نه من كه بر لب جبريل نوحه هاست

گويا عزاي شاه شهيدان كربلاست



شاهي كه نور ديده ي خير الانام بود

ماهي كه بر سپهر معالي تمام بود



شد روزگار در نظرش تيره از غبار

باد مخالف از همه سو بس كه عام بود



آب از حسين بريده و خنجر به شمر داد

انصاف روزگار ندانم كدام بود



آن خضر اهل بيت به صحراي كربلا

نوشيد آب تيغ ز بس تشنه كام بود



اي مرگ، زندگاني ازين پس وبال شد

جايي كه خون آل پيمبر حلال شد



شاخ گلي ز باغ ولايت به خاك ريخت

زين غم زبان بلبل گوينده لال شد



افتاده بين به خاك امامت ز تشنگي

سروي كه ز آب ديده ي زهرا نهال شد



تن زد درين شكنج بلا تا قفس شكست

بر اوج عرش طاير فرخنده بال شد



شبنم به باغ نيست كه از شرم تشنگان

آبي كه خورد گل، عرق انفعال شد



از خون اهل بيت كه شادند كوفيان

دلهاي قدسيان همه غرق ملال شد



خونين لواي معركه ي كارزار كو؟

ميدان پر از غبار بود، شهسوار كو؟



واحسرتا كه از نفس سرد روزگار

افسرده شد رياض امامت، بهار كو؟



زان موجها كه خون شهيدان به خاك زد

طوفان غم گرفته جهان را، غبار كو؟



تا كي خراش ديده و دل خار و خس كند

آخر زبانه ي غضب كردگار كو؟






كو مصطفي كه پرسد ازين امت عنود

كاي خائنان، وديعه ي پروردگار كو؟



كو مرتضي كه پرسد ازين صرصر ستم

بود آن گلي كه از چمنم يادگار كو؟