بازگشت

حرملة بن كاهل اسدي


قاتل حضرت علي اصغر عليه السلام و حضرت عبدالله بن حسن بن علي عليه السلام بود. در حالي كه عبدالله بن حسن در حالت بيهوشي بود، آن بزرگوار را نشانه گرفت و با پرتاب تير آن كودك يازده ساله را در آغوش امام حسين عليه السلام به شهادت رساند.

منهال گويد: پس از زيارت از مدينه عازم كوفه شد، هنگامي كه به كوفه رسيدم، مختار مشغول قلع و قمع قتله ي كربلا بود و من قبلا با او رفاقت قديمي داشتم؛ چند روزي در خانه براي ديد و بازديد مردم نشستم و پس از آن به قصد ديدار با مختار سوار بر مركبم شدم و به سوي او شتافتم. او را در خارج از خانه اش با گروهي ديدار نمودم گويا به مأموريتي مي رفتند. تا چشم مختار به من افتاد گفت: ها، منهال چطور تا حال به ديدن ما نيامدي؟ و براي تبريك و تهنيت به خاطر پيروزي و حكومت ما سري به ما نزدي؟ و ما را در قياممان همراهي نكردي؟!

منهال گويد: به او گفتم: امير! من به سفر حج رفته بودم و حال خدمت رسيدم. آن گاه همراه او به راه افتادم و از اوضاع صحبت مي كرديم تا به محله كناسه رسيديم مختار در آن جا ايستاد و گويي منتظر است و به نقطه اي مي نگريست. به او خبر داده بودند كه اين جا مخفي گاه حرمله است، سپس تعدادي از افرادش را به جستجوي حرمله، گسيل داشت و خود همچنان آن جا ماند. ديري نپاييد كه مأموران با تاخت برگشتند و با خوشحالي فرياد زدند، بشارت اي امير بشارت، حرمله دستگير شد. و عده اي فردي را كشان كشان به نزد مختار آوردند. آري خودش بود، حرمله قاتل دل سنگ علي اصغر و جاني حادثه كربلا.

تا چشم مختار به قيافه ي وحشتزده حرمله افتاد، به او نگاه تندي كرد و گفت: «الحمدلله الذي مكنني منك» خداي را شكر كه به چنگم افتادي! و بلافاصله فرياد زد: «جلاد! جلاد! جلاد كه آمد و حاضر بود گفت: بفرماييد قربان.


مختار دستور داد: اول دو دستش را بزن.

جلاد بلافاصله با ضربتي سخت دو دست نحس او را افكند (آري اين همان دو دستي كه با يكي كمان را مي گرفت و با ديگري تير را و يكبار گلوي طفل بي گناه امام حسين عليه السلام و يك بار، چشم اباالفضل و يك بار قلب امام حسين عليه السلام را هدف قرار داده بود. آري اين دو دست پليد بايد قطع مي شد.) سپس فرياد زد: دو پايش را نيز قطع كن! و جلاد فرمان را اجرا كرد. جسد بي دست و پاي حرمله در خون كثيفش غوطه مي خورد كه باز مختار صدا زد: آتش، آتش. و بلافاصله چوب هاي نازكي را روي جسد انداختند همچنان مي سوخت.

منهال گويد:

من همچنان با چشمان حيرت زده، در كنار مختار ايستاده و منظره را تماشا مي كردم، هنگامي كه بدن حرمله مي سوخت با صدا گفتم: «سبحان الله» مختار ناگهان رو به من كرد و گفت:ها! منهال! تسبيح خدا گفتي، خوب اما علتش چه بود؟! اي امير! گوش كن تا برايت بگويم، در همين سفر كه از مكه بر مي گشتم به خدمت علي بن الحسين امام سجاد عليه السلام رسيدم، او از من حال حرملة را پرسيد، من جواب گفتم: كه هنوز زنده است. ديدم، امام عليه السلام دستها را به سوي آسمان بلند كرد و دوباره فرمود: «خدايا سوزش شمشير را بر او بچشان و خدايا سوزش آتش را بر وي بچشان.»

مختار، با حالت تعجب پرسيد: راستي تو خودت از امام اين را شنيدي؟!

گفتم: آري به خدا سوگند از خودش شنيدم.

منهال، مي گويد: ديدم مختار از اسبش پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده اش را طولاني كرد سپس برخاست و سوار شد و آن وقت جسد «حرمله» به ذغال تبديل شده بود، با هم به راه افتاديم تا به محله خودمان نزديك خانه ام رسيديم، من در اينجا تعارف كردم و گفتم: اي امير! اگر لطف كنيد سرافرازم فرماييد و براي رفع خستگي چند لحظه اي به منزل من تشريف


بياوريد و تغيير ذائقه اي بدهيد و چيزي ميل بفرماييد.

مختار نگاهي كرد و گفت: منهال! تو چهار دعاي امام سجاد را برايم گفتي و خداوند دعاي حضرتش را به دست من به اجابت رساند، آن گاه مرا به غذا دعوت مي كني؟ خير، امروز وقت روزه ي شكر است و به اين توفيقي كه خدا نصيبم كرد نيت روزه كردم. و حرمله اوست كه سربريده ي حسين عليه السلام را حمل كرد.