بازگشت

گريه ي امام سجاد بر پدر بزرگوارش


صدوق با سند خويش از امام صاقد عليه السلام روايت مي كند:

بسيار گريه كنندگان پنج نفرند: آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه دختر پيامبر و علي بن حسين عليهم السلام... و اما علي بن حسين عليه السلام بيست سال يا چهل سال بر امام حسين عليه السلام گريه كرد. هر گاه غذا مقابلش مي گذاشتند گريه مي كرد. يك بار يكي از خادمانش گفت: اي پسر پيامبر فدايت شوم! مي ترسم نابود شوي. فرمود: «حزن و اندوه خويش را به درگاه خدا مي برم و از سوي خدا چيزي مي دانم كه شما نمي دانيد. [1] «من هرگاه به ياد شهادت فرزندان فاطمه مي افتم، اشك


در چشمم مي آيد. [2] .

بحراني روايت مي كند:

چون حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد، در پشت او نشانه اي يافتند. از امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند كه اين نشانه در پشت پدرت چيست؟ حضرت بسيار گريست و فرمود: اين اثر آذوقه هايي است كه بر دوش مي كشيد و به خانه ي فقرا مي برد. [3] .

ابن قولويه با سند خويش روايت مي كند:

يكي از خادمان امام زين العابدين عليه السلام آن حضرت را در زير سايه باني درحال سجده ديد كه مي گريست. گفت: مولاي من اي علي بن حسين! آيا وقت آن نشده كه اندوهت پايان پذيرد؟ حضرت سر بلند كرد و فرمود: واي بر تو! يعقوب در كمتر از چيزي كه برايم پيش آمده، به درگاه خدا ناليد و گفت: «افسوس بر يوسف!»، با اينكه او يك پسر گم كرده بود. ولي من ديدم كه پدرم و گروهي از خاندانم را پيش من سر بريدند.

گويد: امام سجاد عليه السلام به فرزندان عقيل علاقه ي بيشتري داشت، پرسيدند: چرا به اين عموزادگان بيش از فرزندان جعفر طيار تمايل داريد؟ فرمود: من به ياد روزي مي افتم كه با اباعبدالله الحسين عليه السلام داشتند، دلم برايشان مي سوزد. [4] .

ابونعيم با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مي كند:

از امام سجاد عليه السلام دليل گريه ي بسيارش را پرسيدند، فرمود: ملامتم نكنيد. يعقوب يكي از فرزندانش را گم كرد و آن قدر گريست كه نابينا شد، با آنكه يقين به مرگ او نداشت، ولي من در يك جنگ، شهادت چهارده نفر از خاندانم را ديدم. مي پنداريد كه غم آنان از دلم مي رود؟

سيد بن طاووس از امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه فرمود:

زين العابدين عليه السلام چهل سال بر پدرش گريه كرد، روز را روزه مي گرفت و شب عبادت مي كرد. هنگام افطار، چون غلامش آب و غذايش را مي آورد و جلو حضرت مي گذاشت، مي گفت: مولاي من، ميل كن! مي فرمود: پسر پيامبر گرسنه و تشنه شهيد شد. پيوسته اين را تكرار مي كرد و مي گريست تا آنكه غذا از اشك او تر مي شد و آب به اشك آميخته مي گشت. پيوسته چنين بود تا از دنيا رفت.

يكي از غلامان او نقل مي كند: روزي به صحرا رفت. در پي او رفتم. ديدم بر سنگ سختي


سجده مي كند. ايستادم. صداي هق هق گريه اش را مي شنيدم. شمردم هزار بار گفت: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا.» آنگاه سر از سجده برداشت. محاسن و چهره اش غرق در اشك بود. عرض كردم: مولاي من! آيا وقت آن نشده كه اندوهت پايان پذيرد و گريه ات كم شود؟ فرمود: واي بر تو! حضرت يعقوب، پيامبر و پيغمبر زاده بود؛ دوازده پسر داشت، خداوند يكي از آنان را از چشم او پنهان كرد. از غصه موي سرش سفيد شد و چشمانش نابينا و كمرش خميده گشت، در حالي كه پسرش زنده و در دنيا بود. من پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم را ديدم كه كشته شده و بر زمين افتادند، چگونه اندوهم كم و گريه ام كاسته شود؟ [5] .

ابن شهر آشوب گويد:

گفته اند آن قدر گريست تا بيم نابينايي بر او بود. هرگاه ظرف آبي مي گرفت تا بنوشد، آن قدر گريه مي كرد تا پر از اشك شود. در اين باره به او اعتراض شود، فرمود: چگونه و چرا گريه نكنم كه پدرم را از آبي محروم كردند كه حيوانات هم براي خوردنش آزاد بودند. به آن حضرت گفتند: همه ي عمرت را گريه مي كني. اگر خودت را مي كشتي بيش از اين نمي شد. فرمود: خودم را كشته ام و بر آن گريه مي كنم. [6] .


پاورقي

[1] سوره‏ي يوسف، آيه‏ي 86.

[2] خصال، ج 1، ص 272.

[3] حلية الابرار، ج 1، ص 582.

[4] کامل الزيارات، ص 213.

[5] لهوف، ص 233.

[6] مناقب، ج 4، ص 166.