بازگشت

امام حسين و سركشي به تپه ها و گردنه هاي اطراف


بهبهاني گويد:

شبي امام حسين عليه السلام از خيمه ها بيرون آمد و دور شد. نافع بن هلال [1] شمشير خود را برداشت و به سرعت خود را به امام رساند. ديد كه آن حضرت تپه ها و بلنديهاي مشرف به خيمه گاه را بررسي مي كند. به پشت خود نگاه كرد و مرا ديد. پرسيد: كيستي؟ نافع گفت: منم فدايت شوم! بيرون آمدن شبانگاه تو به طرف لشكرگاه اين طغيانگر نگرانم ساخت. فرمود: هلال! بيرون آمده و اين تپه و بلنديها را بررسي مي كنم تا مبادا پناهگاهي براي حمله به خيمه گاه ما در روز نبرد باشد. آنگاه درحالي كه دست چپ مرا گرفته بود برگشت فرمود: به خدا كه اين همان وعده ي تخلف ناپذير است. سپس فرمود: نافع! نمي خواهي از بين اين دو كوه، هم اينك راه خود را گرفته و بروي و خود را نجات دهي؟ نافع به پاي حضرت افتاد و عرض كرد: مادر نافع، به عزايش


بنشيند، سرورم! شمشيرم را به هزار و اسبم را به هزار خريدم. از تو جدا نمي شوم تا آنكه اين دو از رفتن و بريدن بازمانند. آنگاه از من جدا شد و به خيمه ي خواهرش رفت. به اميد آنكه زود بيرون آيد. كنار خيمه ايستادم. خواهرش از او استقبال كرد و برايش پشتي گذاشت. نشست و با خواهر محرمانه سخن گفت. چيزي نگذشت كه زينب به گريه افتاد و صدايش بلند شد: واي برادرم! شهادت تو را مي بينم. سرپرستي اين مشت زنان و كودكان هم به گردن من مي افتد. اين گروه هم آنچنان كه مي داني با ما كينه اي ديرينه دارند. امتحاني سخت است. شهادت اين جوانان برگزيده و ماههاي بني هاشم بر من سخت است. آنگاه پرسيد: آيا يارانت را آزموده اي؟ من بيم دارم هنگام نبرد، تو را تنها گذارند. امام گريست و فرمود: به خدا قسم آنان را آزموده ام. آنان جز دليرمردان نجيب نيستند كه همچون انس كودك به شير مادر، با مرگ مأنوس و همدمند.

چون نافع آن سخنان را شنيد، دلش سوخت و گريست و راه خود را به طرف خيمه ي حبيب بن مظاهر انداخت. او را ديد كه نشسته و شمشيرش در دست اوست. سلام داد و بر در خيمه نشست. حبيب پرسيد: نافع! براي چه بيرون آمده اي؟ نافع ماجرا را گفت. حبيب گفت: به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود، همين شبانه بر آنان مي تاختم. نافع گفت: حبيب من! حسين را در حال نگراني خواهرش نزد وي گذاشتم. فكر مي كنم زنان ديگر هم مثل زينب در حسرت و بيم، باشند. مي خواهي يارانت را جمع كني و با زناني سخني بگويي كه دلشان آرام شود و بيمشان برود؟ صحنه اي از حضرت زينب ديدم كه قرار از من ربود. حبيب گفت: باشد.

حبيب از سويي و نافع از سوي ديگر رفت. ياران را صدا كردند، همه از خيمه هايشان بيرون آمده و جمع شدند. وي به بني هاشم گفت: شما به خيمه هايتان برگرديد، چشمانتان بي خواب مباد! آنگاه خطاب به اصحاب گفت: اي غيرتمندان! اي شيرمردان! نافع چنين و چنان خبر مي دهد. خواهر پيشوايتان را ديده كه با ديگر افراد خانواده، گريان و هراسانند. خبر دهيد كه چه تصميمي داريد؟ همه شمشيرها بركشيدند و عمامه ها از سر برگرفتند و گفتند: حبيب! به خدايي قسم كه ما را با اين موقعيت، شرافت بخشيد. اگر اين گروه حمله كنند، سرهايشان را درو مي كنيم و آنان را خوار و ذليل به نياكانشان ملحق مي سازيم و به سفارش پيامبر خدا درباره ي فرزندان و دخترانش عمل مي كنيم. گفت: پس با من بياييد. برخاست و راه افتاد. آنان هم در پي او، تا آنكه بين طنابهاي خيمه ها ايستاد و صدا زد: اي خاندان ما! اي سروران ما! اي خاندان رسول خدا! اينك اين تيغهاي جوانان شماست. سوگند خورده اند كه جز در گردن بدخواهان شما فرو نبرند و اين نيزه هاي جوانان شماست كه قسم خورده اند جز در سينه هاي آنان كه جمع شما را پريشان


مي كنند وارد نكنند.

حسين عليه السلام به زنان فرمود: نزد آنان بيرون رويد اي خاندان خدا. زنان همه بيرون آمدند، در حالي كه نالان بودند و مي گفتند: اي پاكمردان! از زنان فاطمي پشتيباني كنيد. چه عذري خواهيد داشت روز ديدار با جدمان رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم اگر ما از آنچه بر ما فرود آمد شكايت كنيم. آن حضرت بگويد: مگر حبيب و يارانش حاضر نبودند و نمي ديدند و نمي شنيدند؟

به خدا قسم آنان چنان ضجه زدند و ناليدند كه اسبهايشان به آن صدا گرد آمدند و شيهه كنان اين سو و آن سو مي رفتند. گويا هر يك، سوار و صاحب خود را صدا مي زد. [2] .


پاورقي

[1] در برخي منابع، هلال بن نافع آمده است.

[2] الدمعة الساکبة، ج 4، ص 273.