بازگشت

آمدن عمر سعد به كربلا


نيز گويد:

حر آمد و همراه سپاهش در برابر حسين عليه السلام اردو زد. به ابن زياد نامه نوشت و فرود آمدن امام را در سرزمين كربلا گزارش داد. ابن زياد به حسين عليه السلام چنين نامه نوشت:

اما بعد، اي حسين! خبر يافتم كه به كربلا آمده اي. يزيد به من نامه نوشته كه در اولين فرصت تو را به قتل برسانم، مگر آنكه به فرمان من و يزيد فرود آيي.

چون نامه اش به امام حسين عليه السلام رسيد و حضرت آن را خواند، نامه را دور انداخت و فرمود: هرگز رستگار مباد گروهي كه خشم خدا را به رضاي مردم فروختند.

پيك گفت: جواب نامه؟ فرمود: نامه اش جواب ندارد. عذاب خدا بر او حتمي شده است. پيك برگشت و ابن زياد را از آنچه گذشته بود خبر داد. بشدت خشمگين شد. يارانش را جمع كرد و


گفت: كدام يك از شما جنگ با حسين را به عهده مي گيرد، در مقابل حكومت هر استاني كه بخواهد؟ كسي پاسخش نداد. رو به عمر سعد كرد، در حالي كه چند روز پيش فرمان حكومت ري را به نام او صادر كرده بود، ولي پنهان داشته و او را به جنگ با ديلم فرمان داده و حكم او را هم نوشته بود، اما به سبب درگيري اش با قضيه ي حسين عليه السلام به تأخير انداخته بود.

گفت: اي عمر سعد! تو اين مأموريت را انجام بده، پس از آن در پي حكومت خويش برو. عمر سعد گفت: اگر امير مرا از جنگ با حسين معاف دارد بر من منت نهاده است. ابن زياد گفت: تو را معاف مي كنيم. پس آن حكم امارت ري را هم به ما برگردان و در خانه بنشين تا ديگري را به اين مأموريت بفرستيم. عمر سعد مهلت خواست تا در اين باره بينديشد. مهلتش داد.

عمر سعد برگشت و به مشورت با برادران و افراد مورد اطمينان خود پرداخت. هيچ كدام صلاح ندانستند و به او گفتند: از خدا بترس و چنين مكن. خواهرزاده اش حمزة بن مغيرة به او گفت: دايي جان! تو را به خدا به جنگ حسين مرو كه گناه مي كني و قطع رحم مي نمايي. به خدا قسم اگر ثروت و دنيايت و حكومت بر زمين را از دست بدهي برايت بهتر از آن است كه خدا را در حالي ملاقات كني كه دستت به خون حسين پسر فاطمه آغشته باشد، عمر ساكت ماند ولي دلش در هواي ري بود. صبح نزد ابن زياد رفت.وي پرسيد: چه تصميم گرفتي؟ گفت: اي امير! اين كار را (جنگ با ديلم) به من واگذار كردي و حكم مرا هم نوشته اي. مردم هم شنيده اند، اگر صلاح بداني، جز من كسي از بزرگان كوفه را به جنگ با حسين بفرستي؛ كساني مانند اسماء بن خارجه، كثير بن شهاب، محمد اشعث، عبدالرحمان بن قيس، شبث بن ربعي و حجار بن الجبر در كوفه هستند. ابن زياد گفت: پسر سعد! بزرگان كوفه را به من معرفي نكن. در مأموريتي كه مي فرستمت، از تو نظر نمي خواهم. اگر به جنگ حسين بروي و اين مشكل را حل كني، نزد ما محبوب و مقربي، وگرنه حكم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشين. نمي خواهم مجبورت كنيم. عمر ساكت شد و ابن زياد خشمگين گشت و گفت: اي پسر سعد! اگر به جنگ حسين نروي و با او به تندي برخورد نكني گردنت را مي زنم، خانه ات را ويران مي كنم، اموالت را غارت مي كنم و چيزي برايت باقي نمي گذارم.

عمر سعد گفت: فردا به خواست خدا در پي مأموريت مي روم. ابن زياد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرونشست و به او جايزه اي داد و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد كه بر حسين سخت بگير و بين او و آب فاصله بينداز. عمر سعد فرداي آن روز با چهار هزار نفر به


كربلا رفت. حر هم هزار نفر داشت. پنج هزار نفر كامل شد. [1] .


پاورقي

[1] مقتل الحسين، ج 1، ص 239.