بازگشت

هجوم به مسلم و امان دادن


ابن اعثم گويد:

محمدبن اشعث سوار شد و به خانه اي كه مسلم آنجا بود آمد. مسلم بن عقيل، صداي پاي اسبها و سواران را شنيد. دانست كه در پي او آمده اند. سوار بر اسب خويش شد، زره پوشيد، عمامه بر سر نهاد، شمشير برگرفت. درحالي كه آن گروه خانه را سنگباران مي كردند. در اطراف آن آتش مي افروختند، خنده اي كرد و به خود چنين خطاب كرد: به سوي مرگي بيرون آي كه از آن چاره اي نيست. طوعه را دعا كرد و به او گفت: بدان كه پسرت جاي مرا خبر داده است، ولي در را بگشاي. زن در را گشود. مسلم همچون شيري خشمگين در برابر آنان قرار گرفت و با آنان به جنگ پرداخت و گروهي را كشت. خبر به ابن زياد رسيد. به محمد اشعث پيغام داد كه: سبحان الله! تو را براي آوردن يك نفر فرستادم، آنگاه اين همه تلفات بر يارانم وارد آمد؟ محمد اشعث پيغام داد: تو مرا در پي شير بيشه و شمشير بران در كف يك قهرمان از دودمان رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرستاده اي!

عبيدالله بن زياد پيغام فرستاد كه امانش بده؛ جز با امان دادن بر او دست نخواهي يافت.


محمد اشعث مي گفت: واي بر تومسلم! خودت را به كشتن مده، تو در اماني. مسلم مي گفت: نيازي به امان نيرنگبازان نيست. رجز مي خواند و با آنان مي جنگيد.

محمد اشعث گفت: دروغ نيست، فريبي هم دركار نيست. اين گروه با تو نمي جنگند، خود را به كشتن مده. مسلم بي آنكه به حرفهاي او توجهي كند مي جنگيد تا آنكه بسختي مجروح گشت و از جنگيدن ناتوان شد. از هر طرف بر او سنگ و تيز مي زدند.مسلم گفت: واي بر شما! من از اهل بيت پيامبرم. بر من سنگ مي افكنيد آن گونه كه بر كافران سنگ مي زنند؟ آيا حق پيامبر و فرزندان او را مراعات نمي كنيد؟ با آنكه ناتوان شده بود، باز هم بر آنان حمله كرد و صفوفشان را در هم شكست. برگشت و به دري تكيه داد. مردم به سويش حمله ور شدند. محمد اشعث گفت: خودت را به كشتن مده، تو در اماني و خونت بر عهده ي من است. مسلم گفت: اي پسر اشعث! خيال مي كني من تا توان جنگيدن دارم خودم را تسليم مي كنم؟ نه به خدا، هرگز! به او حمله كرد و او را نزد همراهانش برگرداند و دوباره به جاي اولش برگشت. مي گفت: خدايا! تشنگي مرا از پاي درآورد. كسي جرأت نداشت به او آب دهد يا نزديكش رود. محمد ابن اشعث به همراهانش گفت: ننگ است كه از يك نفر هراسان باشيد و بترسيد. همگي يكباره بر او حمله كنيد. حمله از دو سوي شروع شد و درگيري سختي پيش آمد. مسلم با يكي از مردان كوفه به نام بكير بن حمران درگير شد و او را كشت. از پشت سر به او نيزه زدند. مسلم بر زمين افتاد، او را اسير كردند و اسب و شمشيرش را گرفتند.

مردي از بني سليمان به نام عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه از سرش برگرفت. مسلم آب مي طلبيد. مسلم بن عمرو باهلي گفت: به خدا كه آب نخواهي خورد تا مرگ را بچشي. مسلم گفت: واي بر تو! چقدر جفاكار و تندخود و خشني! گواهي مي دهم كه اگر از قريشي، سخنوري و اگر از غير قريشي، حرامزاده اي. كيستي اي دشمن خدا؟ گفت: آنگاه كه تو حق را نمي شناختي من حقشناس بودم. آنگاه كه تو نسبت به امام و پيشوا، بدخواه و نافرمان بودي، من مطيع و خيرخواه بودم. من مسلم بن عمرو باهلي هستم. مسلم بن عقيل گفت: تو بر آتش دوزخ سزاوارتري كه اطاعت آل سفيان را بر اطاعت پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم برگزيده اي. آنگاه گفت: واي بر شما! اي كوفيان! كمي آب به من بنوشانيد. غلام عمرو بن حريث، قدحي از آب برايش آورد، همين كه خواست بنوشد، قدح پر از خون شد. آن قدر خون زياد بود كه نتوانست آن را بنوشد. دندانهايش هم در جام افتاد. مسلم آب ننوشيد. آنگاه او را نزد ابن زياد بردند.