بازگشت

دفاع امام حسن و امام حسين از ولايت


ابن ابي عياش روايت كرده است:

سليم بن قيس گفته است: در حضور عبدالله بن عباس و در خانه اش بودم. گروهي از پيروان علي عليه السلام نيز با ما بودند. گفتگو كرديم. از جمله سخنان او اين بود كه گفت: برادران من! پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم آن روز كه درگذشت، هنوز دفن نشده بود كه مردم پيمان شكستند و از حق برگشتند و بر مخالفت هماهنگ شدند. علي بن أبي طالب عليه السلام به تجهيز رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم مشغول بود تا آنكه از غسل و كفن و حنوط و خاكسپاري حضرتش آسود. آنگاه به گردآوري قرآن روي آورد. به وصيت پيامبر خدا از آنان روي گرداند و در پي حكومت نبود، چرا كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم درباره ي آن گروه به او خبر داده بود. چون مردم دچار فتنه ي آن دو مرد شدند، جز علي عليه السلام و بني هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و گروهي اندك از مردم وفادار نمانده بودند. عمر به ابوبكر گفت: فلاني! همه ي مردم با تو بيعت كرده اند جز اين مرد و خانواده اش و اين گروه. پس به سراغ او بفرست. ابوبكر، قنفذ پسرعموي عمر را فرستاد...؛ تا آنجا كه گفته است: علي عليه السلام را در حالي كه گريبانش را گرفته بودند و مي كشيدند، نزد ابوبكر آوردند...

عمر به ابوبكر كه بر منبر نشسته بود گفت: چه بر منبر نشسته اي، در حالي كه او نشسته و با تو در ستيز است و برنمي خيزد تا با تو بيعت كند! مگر آنكه دستور دهي گردنش را بزنند. حسن و حسين عليهماالسلام نيز نزد علي عليه السلام ايستاده بودند. چون سخن عمر را شنيدند گريستند و صداي خود را به «يا جداه، يا رسول الله» بلند كردند. علي عليه السلام آن دو را به سينه چسباند و فرمود: «گريه نكنيد. به


خدا قسم نمي توانند پدرتان را بكشند. آنان خوارتر و كوچكتر از آنند كه بتوانند چنين كنند» [1] .

شيخ طوسي روايت كرده است:

چون امام موسي بن جعفر عليهماالسلام بر مهدي عباسي وارد شد، او را در حال رد حقوق و مظالم ديگران يافت. به وي فرمود: اي امير! چرا حق و مظلمه ي ما بازگردانده نمي شود؟ گفت: حق شما چيست اي اباالحسن؟ فرمود: چون خداي متعال، فدك و حومه ي آن را بر پيامبرش گشود بي آنكه اسب و شتري بر آن تاخته شود، اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود: «حق خويشاندان را بپرداز» [2] پيامبر خداصلي الله عليه و اله و سلم نمي دانست كه منظور از خويشاندان چه كساني اند. در اين باره به جبرئيل رجوع كرد، او هم از خداوند متعال در اين مورد پرسيد. خداوند به آن حضرت وحي نمود كه «فدك» را به فاطمه عليهاالسلام بده. پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم دخترش را فراخواند و به وي فرمود: اي فاطمه! خداي متعال مرا فرمان داده است كه فدك را به تو بدهم. فاطمه عليهاالسلام گفت: پذيرفتم اي رسول خدا از خدا و از تو. كاركنان حضرت زهرا عليهاالسلام در طول حيات پيامبر پيوسته در آن زمين بودند.

چون ابوبكر به حكومت رسيد، گماشتگان حضرت فاطمه عليهاالسلام را از آن بيرون كرد. حضرت نزد او آمد و درخواست كرد كه فدك را به وي بازگرداند. ابوبكر به او گفت: سياه پوست يا سرخ پوستي بياورد تا در اين مورد به نفع تو گواهي دهند. فاطمه عليهاالسلام، اميرالمؤمنين و حسن و حسين عليهم السلام و ام ايمن را آورد و همه به آن شهادت دادند. پس نوشت كه متعرض فدك نشوند. حضرت فاطمه عليهاالسلام آن نامه را همراه خود بيرون برد. عمر او را ديد و گفت: اين چيست همراه تو اي دختر محمد؟ فرمود: نامه اي است كه ابوبكر برايم نوشته است. گفت: نشانم بده.فاطمه عليهاالسلام نداد. عمر آن را از دستش كشيد و به آن نگريست و آب دهان بر آن انداخت و نوشته را زدود و نامه را پاره كرد. گفت: اين براي آن است كه پدرت براي تصرف آن، اسب و شتري نتاخته است، آن را گذاشته و رفته است.

مهدي عباسي به امام گفت: حدود آن را برايم مشخص كن. امام حدودش را تعيين كرد. گفت: اين خيلي زياد است، باشد تا در آن بينديشم. [3] .

طبرسي روايت كرده است:

عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم بر مردم خطبه مي خواند. در خطبه اش چنين گفت كه او از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر است. حسين عليه السلام از گوشه ي مسجد به او خطاب كرد:


اي دروغگو! از منبر پدرم رسول خدا پايين بيا، نه منبر پدرت!

عمر گفت: به جانم قسم كه منبر، منبر پدر توست نه پدر من. اين حرف را چه كسي به تو ياد داده است؟ پدرت علي بن أبي طالب؟

حسين عليه السلام به او فرمود: اگر از فرمان پدرم اطاعت كنم، به جانم قسم كه او هدايتگر است و من هدايت يافته ي به او. از زمان پيامبر خدا بيعت او بر گردن مردم است، آن را جبرئيل از سوي خداي متعال آورده است و جز منكر قرآن، آن را انكار نمي كند. مردم ولايت او رادر دل قبول دارند، اما به زبان انكار كردند. واي بر منكران حق ما اهل بيت از خشم پيوسته و شدت عذاب، كه با رسول خدا محمد صلي الله عليه و اله و سلم رو به رو خواهند شد.

عمر گفت: اي حسين! لعنت خدا بر كسي كه حق پدرت را انكار كند. مردم، ما را به حكومت برگزيدند، ما هم قبول كرديم. اگر پدرت را به خلافت مي پذيرفتند، ما هم پيروي مي كرديم.

حسين عليه السلام به او فرمود: اي پسر خطاب! كدام مردم تو را بر خويش امير ساختند، پيش از آنكه تو ابوبكر را بر خود امير ساختي تا بدون دليلي از سوي پيامبر و رضايتي از آل محمد، تو رابر مردم حاكم سازد. آيا رضايت شما مورد پسند پيامبر هم بود؟ يا رضايت خاندان او نارضايي از وي بود؟ به خدا قسم كه اگر زبان را گفتاري بود كه پذيرش آن استمرار مي يافت و كاري بود كه مؤمنان ياري اش مي كردند، تو بر گرده ي خاندان پيامبر مسلط نمي شدي و از منبر آنان بالا نمي رفتي. با كتابي مي خواهي بر آنان حكومت كني كه درباره ي آنان نازل شده و از اسرار و تأويل آن بي خبري، مگر آنچه به گوشها رسيده است. خطاكار و درستكار پيش تو يكسان است. خداوند آن گونه كه شايسته اي سزايت دهد و از بدعتهايي كه آورده اي بشدت بازخواستت كند.

گويد: عمر خشمگين فرو آمد. گروهي هم همراه او شدند تا به در خانه ي اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند. اجازه ي ورود خواست. حضرت اجازه داد. وارد شد و گفت: اي اباالحسن امروز از دست فرزندت حسين چه ها كه نديدم! در مسجد پيامبر خدا با صداي بلند با ما سخن مي گويد و اوباش و مردم مدينه را بر ضد من مي شوراند.

امام حسن عليه السلام به وي فرمود: آيا كسي كه هيچ حكمي (از خدا و پيغمبر) ندارد به كسي مانند حسين پسر پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم حمله مي كند يا به همدينان او اوباش مي گويد؟ به خدا سوگند خودت جز به كمك اوباش به حكومت نرسيدي. لعنت خدا بر كسي كه اوباش را بشوراند.

اميرالمؤمنين عليه السلام به امام حسن فرمود: آرام، اي ابامحمد! تو نه زود خشمگين شونده اي و نه فرومايه و نه رگ و ريشه اي در آشفتگان داري. سخنم را بشنو و در سخن شتاب مكن.


عمر به حضرت گفت: اين دو پيش خود جز به خلافت نمي انديشند.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اين دو در نسب، به پيامبر خدا نزديكتر از آنند كه در پي خلافت باشند. اي پسر خطاب! آنان را به حقشان راضي كن تا پيشوايان پس از اين دو از تو راضي باشند.

گفت: يا اباالحسن! رضايت آن دو به چيست؟

فرمود: بازگشت ازخطا و جلوگيري از گناه و توبه.

عمر به حضرت گفت: يا اباالحسن! فرزندت را ادب كن تا كاري به كار حاكمان نداشته باشد، آنان كه حكيمان روي زمينند.

اميرالمؤمنين عليه السلام به وي فرمود: من كساني را كه گنهكارند يا بيم لغزش و هلاكتشان مي رود ادب مي كنم، اما كسي كه پدرش پيامبر خداست و از ادب خويش به او بخشيده است، به بهتر از تربيت پيامبر نمي توان روي كرد. اي پسر خطاب! راضي شان كن.

گويد: عمر بيرون آمد. با عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف رو به رو شد. عبدالرحمان به او گفت: اي اباحفص! چه كردي؟ بحث شما به درازا كشيد!

عمر گفت: مگر مي توان با پسر ابوطالب و دو فرزندش بحث و احتجاج كرد؟

عثمان به او گفت: اي پسر خطاب! آنان فرزندان عبدمنافند كه پرمايه اند و ديگران بي مايه اند.

عمر گفت: آنچه را از روي حماقت به آن افتخار كردي، افتخار به حساب نمي آورم!

عثمان با خشم جامه ي او را گرفت و او را كناري انداخت و به او گفت: اي پسر خطاب! گويا حرف مرا انكار مي كني؟ عبدالرحمان پادرمياني كرد و آنان را از هم جدا ساخت. مردم هم پراكنده شدند. [4] .

طبرسي روايت كرده است:

صالح بن كيسان گفت: چون معاويه، حجر بن عدي و يارانش را به شهادت رساند، آن سال به حج رفت و حسين بن علي عليه السلام را ديدار كرد. به آن حضرت گفت: يا اباعبدالله! به تو خبر رسيد كه با حجر و يارانش و پيروانش و پيروان پدرت چه كرديم؟

فرمود: با آنان چه كردي؟

گفت: آنان را كشتيم، كفن كرديم و بر آنان نماز خوانديم.

حسين عليه السلام خنديد. سپس فرمود: اي معاويه! آنان خصم توند، ولي اگر ما، پيروان تو رابكشيم، نه آنان را كفن مي كنيم و نه برايشان نماز مي خوانيم و نه به خاكشان مي سپاريم. به من خبر


رسيده كه درباره ي علي عليه السلام ناسزا مي گويي و به دشمني با ما برخاسته اي و از بني هاشم عيبجويي مي كني. اگر چنين است پس به وجدان خودت برگرد و حق را بپرس، چه به زيانت باشد يا به سودت. پس اگر خود را عيبناكتر نديدي، پس عيب تو كم و كوچك بوده و ما به تو ستم كرده ايم! اي معاويه! جز كمان خويش را زه مبند و جز به هدف خود تير ميفكن و ما را از نزديك، هدف تير دشمني ات قرار مده. به خدا قسم تو درباره ي ما از كسي پيروي كرده اي (يعني عمرو عاص) كه نه سابقه ي اسلام دارد و نه آنكه نفاقش تازه است و نه آنكه به فكر توست. پس به فكر خودت باش يا رها كن!» [5] .


پاورقي

[1] کتاب سليم بن قيس، ص 249.

[2] سوره‏ي اسراء، آيه‏ي 26.

[3] تهذيب، ج 4، ص 148، حديث 414.

[4] احتجاج، ج 1، ص 292.

[5] احتجاج، ج 1، ص 296.