بازگشت

شهامت و شهادت مسلم بن عقيل


ديري نگذشت پسر آن زن از راه رسيد و ديد مادرش در آن اطاق خيلي رفت و آمد مي كند.

پسر گفت: به خدا سوگند كه اين رفت و آمد بسيار تو به اين اطاق، مرا به ترديد افكنده، به راستي مسئله مهمي براي تو روي داده است؟

- پسرم! از اين موضوع بگذر.

- به خدا! بايد به من بگويي چه خبر است؟


- تو كار خود را پيش بگير و از من چيزي در اين باره مپرس.

پسر باز هم پافشاري كرد.

زن گفت: پسرم! پس مبادا از چيزي كه به تو مي گويم كسي را آگاه كني.

- باشد، به كسي نمي گويم.

زن او را سوگند داد و پسر هم سوگند خورد. آنگاه ماجرا را به وي خبر داد. پسر آسوده خاطر گشت و پس از آن، به پهلو خوابيد و خاموش شد.

مردم از دور و بر مسلم پراكنده شدند. كمي بعد ابن زياد دريافت كه از سر و صداي ياران فرزند عقيل كه پيش از آن به گوش مي رسيد خبري نيست. از اينرو به پيروان خود گفت: به پشت بام برويد و ببينيد آيا از آنها كسي به چشم مي خورد؟ آنها اطاعت كردند و از پشت بام به بيرون نگاه كردند ولي كسي را نديدند.

ابن زياد گفت:

خوب نگاه كنيد، شايد در تاريكي و زير سايه بانها براي شما كمين كرده باشند. آنها بر پشت بام مسجد رفتند و تخته هاي آن را كندند و به كمك شعله هاي آتشي كه به دست داشتند، به درون آن نگريستند ولي از آنجا كه شعله هاي آتش گاهي روشنائي مي بخشيد و گاهي هم آنگونه كه آنها مي خواستند نور نمي داد، ناگزير چراغها را به سقف آويزان كردند و دسته هايي از ني هاي بلند را به ريسمان بسته و آتش زدند تا نور آنها به زمين برسد. پس از انجام اين كار، همه سايه اندازهاي مسجد، از دور و نزديك و وسط، حتي زير منبر را گشتند و چيزي نديدند. پس از اطمينان، ابن زياد را از پراكنده شدن مردم آگاه كردند. پس در مسجد را گشودند و عبيدالله با يارانش به مسجد در آمدند و به بالاي منبر رفت و به اطرافيانش گفت كه بنشينيد تا وقت نماز عشاء برسد. و به عمر بن نافع دستور داد كه فرياد بزند: هر مردي از نگهبانان و سران قبايل و بزرگان شهر و جنگجويان كه نماز را جز در مسجد بپا دارد خون خود را هدر داده است. ساعتي بيش نگذشت كه مسجد پر از مردم شد، پس از آن منادي او ندا داد كه: نماز را بپا داريد.


و نگهبانانش پيش روي او ايستادند، و به ايشان دستور داد كه از او نگهباني كنند و مراقب باشند كسي ناگهان بر وي يورش نياورد.

پس از پايان نماز به منبر رفت و خدا را سپاس و ستايش كرد آنگاه گفت:

براستي كه پسر عقيل، اين كوتاه انديش نادان را ديديد كه چگونه زشتي و دودستگي به وجود آورد؟ پس آن كسي كه مسلم در خانه او يافت شود، جان و مالش در امان نيست. و هر كه او را نزد ما آورد، خون بهايش را به او مي دهيم. پروا پيشه كنيد اي بندگان خدا! و به پيروي و بيعت خويش پاي بند باشيد، و راه جان باختن پيش پاي خود قرار ندهيد. اي حصين بن نمير! [1] مادرت بر تو بگريد. اگر دري از دروازه هاي كوفه باز بماند و اين مرد بتواند از آن خارج شود و او را نزد من نياوري مي داني كه چه مي شود؟ من تو را بر همه خانواده هاي كوفيان مسلط كردم، پس ديده باناني بر كوچه ها و دروازه هاي كوفه بگمار و چون فردا صبح فرا رسيد در گوشه و كنار شهر به جستجو بپرداز تا اين مرد را بيابي و نزد من آري.

آنگاه ابن زياد به قصر رفت و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را امير بر مردم كرد.

بامداد كه شد، ابن زياد، در قصر خويش نشست و مردم را به حضور پذيرفت، افرادي بر او وارد مي شدند كه محمد بن اشعث از آن شمار بود. چون چشم عبيدالله به محمد اشعث افتاد گفت: خوش آمدي اي كسي كه در دوستيت نيرنگي نيست، سپس در كنار خويش نشانيد. فرزند طوعه نيز كه شب را به صبح آورده بود، به سوي عبدالرحمن بن محمد بن اشعث شتافت و او را از جاي مسلم بن عقيل آگاه كرد.

عبدالرحمن نيز در پي پدر به جستجو پرداخت تا او در كنار ابن زياد يافت. پيش او رفت و آن راز را در گوش او فاش ساخت، ابن زياد نيز آن را شنيد و بر مطلب آگاهي يافت از اينرو با عصايي كه در كنارش بود به محمد بن اشعث اشاره كرد و گفت: برخيز


و هم اكنون او را نزد من بياور! محمد برخاست، ابن زياد قبيله محمد را نيز با او همراه كرد. زيرا كه مي دانست هر قبيله اي خوش ندارد كه مسلم در ميان ايشان گرفتار شود، از اينرو عبيدالله بن عباس سلمي را با هفتاد مرد از قبيله قيس، به پشتيباني آنها فرستاد.

چون مسلم صداي سم اسبان و هياهوي مردان را شنيد، دانست كه آنها براي او آمده اند، پس با شمشير آهيخته به سوي ايشان آمد، آنان به درون خانه حمله بردند و مسلم به مقاومت پرداخت و بر آنان سخت گرفت. و آنقدر با شمشير بر آنان زد كه مجبور به عقب نشيني شدند و از خانه بيرون گريختند.

دوباره پيش آمدند، و همچنان مسلم پايداري و سرسختي نشان داد. پس ميان او و بكر بن حمران احمري زد و خوردي پيش آمد، در آن حال بكر با شمشير ضربتي بر دهان آن حضرت وارد كرد كه لب بالا را شكافت و به لب پايين رسيد و دندان پيشينش را نيز جدا كرد.

مسلم بيدرنگ ضربت سختي بر سر او وارد كرد و در پي آن چنان ضربتي بر گردنش زد كه تا نزديك شكمش را شكافت.

هنگامي كه اين چنين شجاعت و جنگاوري را از او ديدند، به پشت بامها رفته و او را با سنگ مورد حمله قرار دادند و در دسته هاي ني آتش افكنده و به جانب او انداختند. مسلم كه اين ناجوانمردي را از ايشان ديد با شمشير به ايشان يورش برد تا جايي كه محمد بن اشعث گفت:

به تو امان مي دهيم، خودت را به كشتن نده، ولي او به نبرد با ايشان ادامه داد و اين اشعار را بر زبان آورد:

سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگي.

من مرگ (در بستر) را چيز بدي مي دانم.

هر چيز سردي در اثر گرما به تلخي مي گرايد.

شعاع آفتاب بر مي گردد و خورشيد در جاي خود قرار مي گيرد.


هر مردي روزي با بدي ديدار خواهد كرد.

تنها مي ترسم از آنكه به من دروغ بگويند و يا مرا بفريبند.

محمد بن اشعث در پاسخ اين اشعار گفت: به تو دروغ نگويند و فريبت ندهند، به راستي اين گروه پسرعموي تواند و كشنده و زيان رساننده به تو نيستند.

مسلم در حاليكه در اثر اصابت سنگها بي رمق شده بود و تواناي ادامه جنگ را نداشت، خسته و مانده، پشت خود را به ديوار آن خانه تكيه داد.

محمد بن اشعث كه آن حالت را ديد، سخن پيشين خود را تكرار كرد و اظهار داشت: تو در اماني!

- در امانم؟

- آري؟

آنگاه مسلم رو كرد به گروهي كه همراه محمد بن اشعث بودند و گفت:

آيا براستي من در امانم؟

همه آنها گفتند: آري، به جز عبدالله بن عباس سلمي كه گفت: مرا در اين كار نه شتر ماده و نه شتر نري است! و اين ضرب المثلي است در عرب، يعني من در اين زمينه نظري نمي توانم بدهم. مسلم گفت: اگر امانم ندهيد، هرگز دستم را دست شما نمي گذارم. آنان استري آورده و مسلم را بر آن سوار كردند، سپس پيرامونش را گرفته و شمشيرش را از دستش كشيدند، گويا مسلم پس از اين ماجرا از خود نااميد شد و اشك از دو ديده فروريخت.

سپس گفت: اين نخستين فريبكاري شماست.

محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه بر تو سختگيري نشود.

- چه اميدي؟ كو آن اماني كه داده بوديد؟ انا لله و انا اليه راجعون. اين گفت و گريست.

عبدالله بن عباس سلمي به او گفت: هر كس كه جوياي آن چيزي باشد كه


تو در جستجوي آن هستي، اگر هر چه برايش پيش بيايد، نبايد گريه كند.

- بخدا سوگند من براي خودم گريه نمي كنم و از كشته شدن نمي هراسم، اگر چه به اندازه يك چشم بهم زدن هم از بين رفتن خويش را دوست ندارم. ولي براي خاندان خود گريه مي كنم كه اينك به سوي من مي آيند، مي گريم بر حسين (ع) و خانواده او.

پس از آن رو كرد به محمد بن اشعث و گفت: اي بنده خدا من تو را در اين اماني كه داده اي ناتوان مي بينم، آيا به جاي آن كار خيري انجام مي دهي؟ تو مي تواني مردي را به جانب حسين اعزام كني تا از زبان من به او پيامي برسان. زيرا كه مي بينم اينك او به سوي شما در حركت است و يا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد، پس به او بگويد: براستي فرزند عقيل مرا بسوي تو برانگيخته است و در حالي كه او در دست گروهي اسير بود كه كشتن خود را پيش از رسيدن شامگاه انتظار مي كشيد، مي گفت: پدر و مادرم به فدايت. تو و خاندانت برگرد، مبادا كه مردم كوفه تو را بفريبند، زيرا كه آنها اصحاب پدرت بودند ولي با او به گونه اي رفتار كردند كه براي جدا شدن از ايشان آرزوي مرگ و ياكشته شدن مي نمود، براستي كه مردم كوفه به تو دروغ گفتند.

پس ابن اشعث به او گفت: به خدا سوگند آنچه را كه خواستي انجام مي دهم و ابن زياد را از اينكه من به تو امان داده ام آگاه مي گردانم.

با آن حال ابن اشعث، ابن عقيل را تا در قصر پيش آورد و اجازه براي ورود خواست، پس از آنكه به او اجازه دادند بر ابن زياد وارد شد، و او را از ماجراي درگيري با مسلم و دستگيري وي و همچنين ضربتي را كه بكر بر لب و دندان آن جناب زده و اماني كه خود به مسلم داده بود، آگاه كرد.

عبيدالله گفت: تو را چه كار با امان؟ انگار ما تو را براي امان دادن به او فرستاده بوديم؟ ما تو را فرستاديم كه او را نزد ما بياوري و نه كار ديگري. محمد بن اشعث ساكت شد. و ديگر سخني نگفت.


مسلم را بسوي در قصر آوردند، در حالي كه تشنگي او را بي تاب كرده بود جلوي در قصر مردمي به انتظار اجازه ورود نشسته بودند كه از آن شمار نام اين افراد ثبت شده است:

عمارة بن عقبة بن ابي معيط، عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب. مسلم چون چشمش به كوزه آب سردي كه در آنجا بود افتاد، گفت جرعه اي از اين آب به من بدهيد.

مسلم بن عمرو در جواب گفت: مي بيني كه اين آب چه اندازه سرد است، ولي به خدا قطره اي از آن را هرگز نخواهي چشيد تا آكه از حميم جهنم بنوشي!

ابن عقيل به او گفت: واي بر تو! تو كيستي؟

پاسخ داد: كسي كه حق را شناخت به هنگامي كه تو آن را انكار كردي! و خيرخواهي كرد براي پيشوايش زماني كه تو به او خيانت ورزيدي! و پيروي از او كرد وقتي كه تو با او به مخالفت برخاستي! من مسلم بن عمرو باهلي هستم.

ابن عقيل گفت: مادرت به سوگ تو بنشيند. تو چه اندازه ستمكار، تندخو و سنگدل هستي؟ اي پسر باهله! تو به حميم و آتش هميشگي جهنم از من سزاوارتري. سپس نشست و به ديوار تكيه داد.

در اين هنگام، عمرو بن حريث، غلامش را فرستاد تا كوزه آبي را كه دستمال بر سر آن بود با كاسه اي آورد. آب را در قدح ريخت و به مسلم داد و گفت بنوش! مسلم كاسه را گرفت چون خواست از آن جرعه اي بنوشد، كاسه آب پر از خون دهانش شد، و نتوانست آن را بياشامد. يكي دوبار ديگر نيز آب آوردند، و همينگونه شد.

بار سوم كه آب آوردند، تا خواست بنوشد، دندانهاي پيشينش در ظرف ريخت.

پس گفت: الحمدلله، اگر اين آب روزي من قرار شده بود، آن را نوشيده بودم. در اين هنگام فرستاده ابن زياد بيرون آمد، و دستور داد: به درون قصر بياورندش.


چون وارد شد به عبيدالله به عنوان امير سلام نكرد.

يكي از نگهبانان به او گفت: چرا به امير سلام نمي كني؟

مسلم پاسخ داد: اگر بخواهد مرا بكشد براي چه به او سلام كنم؟ و اگر نخواهد مرا بكشد سلام من بر او بسيار خواهد بود.

ابن زياد به او گفت: به جان خودم سوگند كشته خواهي شد.

- چنين مي شود؟

- بله.

- پس مرا بگذار تا به برخي از افراد قوم خويش وصيتي كنم.

- آنچنان كن.

پس نگاهي به هم نشينان عبيدالله كرد، و در ميان ايشان عمر بن سعد بن ابي وقاص را ديد، و به او چنين گفت:

اي عمر! براستي كه ميان من و تو خويشاوندي هست و اكنون حاجتي دارم كه برآوردن آن بر تو واجب و بايد پنهاني آنرا بشنوي.

عمر از شنيدن سخن او خودداري كرد.

عبيدالله بن عمر گفت: از توجه به حاجت پسر عمويت خودداري نكن.

عمر برخاست و با مسلم در گوشه اي نشست بگونه اي كه ابن زياد هر دوي آنها را مي ديد.

مسلم به او گفت: حقيقت آن است كه من در شهر كوفه وامي بر گردن دارم، و آن هفتصد درهم است كه به هنگام ورود به شهر گرفته ام. پس شمشير و زره ام را بفروش و آن قرض مرا ادا كن. و هنگامي كه كشته شدم، جنازه ام را از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسي را به جانب حسين (ع) بفرست كه او را از اين سفر بازگرداند، زيرا كه من به او نامه نوشته ام و وي را آگاه كرده ام كه مردم با او هستند و هم اكنون مي بينم كه آن حضرت در راه است و به پيش مي آيد.


عمر، به ابن زياد گفت: دريافتي كه به من چه گفت اي امير! براستي كه چنين و چنان سفارش كرد.

ابن زياد گفت: در حقيقت شخص امين خيانت نمي كند. ولي گاهي خائن، امين قرار داده مي شود. اما، مال او در اختيار تو، و از اينكه با آن خواسته ي او را برآورده سازي پيشگيري نمي كنم و اما درباره جسد او براي ما مهم نيست كه پس از كشتن او با آن چه مي كنند. و اما درباره حسين! اگر او از اينجا ما را بازنگرداند، ما هم او را باز نگردانيم. سپس خطاب به مسلم گفت: دم فرو بند اي ابن عقيل! به درون اين مردم آمدي، و جمع آنان را پراكنده ساختي و اتحاد آنان را از هم گسيختي و گروهي را به جان گروه ديگر انداختي.

مسلم گفت: هرگز! من براي آنچه تو گفتي نيامدم! ولي مردم اين شهر گمان دارند كه پدر تو نيكان ايشان را كشته و خونهاي آنان را ريخته و در ميان ايشان مانند كسري و قيصر (پادشاهان ايران و روم) با ايشان رفتار كرده است. از اينرو به نزد آنان آمده ايم تا فرمان عدل و داد دهيم و مردم را به قانون قرآن بخوانيم.

ابن زياد به او گفت: تو را چه به اين كارها؟ اي فاسق! چرا آنگاه كه در مدينه شراب مي خوردي به اين كارها دست نزدي؟

مسلم پاسخ داد: من شراب مي خوردم؟ اما به خدا سوگند! پروردگار بزرگ مي داند كه تو راستگو نيستي و ناآگاهانه سخن مي گويي. و من آنچنان كه تو گفتي نيستم. و تو به ميخوارگي از من سزاوارتر و در ليسيدن خونهاي مسلمانان (همچون سگ) پيش تري، كسي كه افرادي كه خداوند كشتن آنها را حرام كرده مي كشد و خونهاي بي گناهان را از روي تجاوزگري مي ريزد و با دشمني و بدگماني با بندگان خدا برخورد مي كند و به لهو و لعب مي پردازد و تازه انگار كه هيچ كار بدي هم انجام نداده است.

ابن زياد به او گفت: اي فاسق. براستي كه تو در آرزوي چيزي بوي كه خداوند


عكس آنرا پيش آورد و تو را شايسته آن نديد. (يعني تو در پي بدست گرفتن زمام حكومت بودي و موفق نشدي).

مسلم پاسخ داد: اگر ما شايسته آن نباشيم پس چه كسي شايسته است؟

ابن زياد به او گفت: اميرالمؤمنين يزيد!

مسلم گفت: سپاس و ستايش مر خداي راست در همه حال، ما به داوري خداوند ميان ما و شما خشنوديم.

ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر كه تو را نكشم، آنهم بگونه اي كه هيچكس را آنطور در اسلام نكشته باشند.

مسلم در پاسخ گفت: براستي كه تو سزاواري چيزي را در اسلام پديد آوري كه هرگز سابقه نداشته و در واقع تو از بد كشتن، زشت مثله كردن، بد رفتار بودن و كينه توزي به هنگام غالب شدن نسبت به هيچكس، ابايي نداري.

ابن زياد در برابر سخنان مسلم، عنان از كف داد و به حسين (ع) و علي (ع) و عقيل ناسزا گفت.

چون كار به اينجا كشيد مسلم سكوت اختيار كرد و ديگر سخني نگفت.

سپس ابن زياد دستور داد: او را به بالاي قصر ببريد و گردنش را بزنيد و پيكرش را از بام فرو افكنيد.

مسلم گفت: به خدا سوگند اگر ميان من و تو خويشاوندي بود، مرا نمي كشتي، يعني چون تو حرام زاده اي و هيچ نسبتي با من نداري، دست به چنين جنايتي مي زني.

ابن زياد فرياد زد: كجاست آن كسي كه ابن عقيل شمشير بر سرش زده بود؟

پس بكر بن حمران احمري [2] را كه از مسلم زخم خورده بود فراخواند و به او گفت: به


پشت بام برو، در ازاي ضربتي كه به تو زده است، گردنش را بزن.

آن مرد، مسلم را به بام قصر برد، در حالي كه آن حضرت تكبير مي گفت و از خداوند طلب آمرزش مي كرد و بر پيامبر خدا درود مي فرستاد و مي گفت: خداوندا! ميان ما و مردمي كه به ما نيرنگ زدند و ما را خوار كردند، داوري فرما!

به هر حال، او را بالاي بام قصر در همانجايي كه بعدها محل كفش دوزان شد، برده و گردنش را زدند و پس از آن سرش را به پايين انداخته و در پي آن پيكرش را به زير افكندند.

آنگاه محمد بن اشعث برخاست و با عبيدالله درباره هاني بن عروه به گفتگو پرداخت. و گفت: براستي كه تو خود مقام و منزلت هاني را دراين شهر مي داني و از موقعيت خانواده او در ميان قبيله اش آگاهي اكنون خاندان او مي دانند كه من و همراهم او را نزد تو آورده ايم، پس تو را به خدا سوگند! از وي درگذر و او را به من ببخش. زيرا كه دشمني مردم شهر و خاندان او را بر خود خوش ندارم.

ابن زياد نخست وعده داد كه خواهش او را انجام دهد ولي زود پشيمان شد و دستور داد كه در همان وقت هاني را حاضر كنند، سپس گفت: او را به سوي بازار شهر ببريد و گردنش را بزنيد. به دنبال اين دستور،هاني را بيرون بردند، به جايي كه آخر بازار و محل خريد و فروش گوسفند بود، در حالي كه شانه هاي او بسته بود و فرياد مي زد: اي قبيله مذحج! گويا امروز قبيله مذحجي براي من در كار نيست!

چون ديد هيچكس، ياريش نمي كند، دستش را كشيد و بندها را از شانه هاي خويش باز كرد، سپس گفت: آيا عصايي يا خنجري يا سنگي و يا استخواني پيدا نمي شود كه مرد بتواند از خودش دفاع كند؟


در اين هنگام به او يورش آوردند و او را محكم بستند، سپس به او گفته شد: گردنت را بكش. گفت: نه من هرگز جانم را نمي بخشم و در كشتن خود به شما كمك نمي كنم.

پس يكي از غلامان عبيدالله كه ترك بود و رشيد نام داشت، با شمشير به گردن او زد ولي كارساز نشد، هاني گفت: بازگشت همه به سوي خداست، خداوندا! پيش به سوي رحمت و رضوان تو. پس از آن شمشير ديگري به او زد و او را به قتل رساند.

پس از آنكه مسلم و هاني به شهادت رسيدند، ابن زياد، سرهاي آن دو را توسط هاني ابن ابي حيه وادعي و زبير بن اروح تميمي، به سوي يزيد فرستاد. و به كاتب خود دستور داد كه ماجراي مقاومت و شهادت مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد. كاتب كه عمرو بن نافع بود، نامه را طولاني نوشت، و او نخستين كسي بود كه نامه هاي دراز مي نوشت.

ناگاه عبيدالله به نامه نگاهي انداخت و با ناراحتي گفت:

اين درازنويسي ها چيست؟ اين فزوني ها چيست؟

بنويس: اما بعد، پس ستايش براي خدايي است كه حق اميرمؤمنان را ستاند و پاسخگوي دشمن او گرديد. به آگاهي اميرمؤمنان مي رسانم كه مسلم بن عقيل در خانه هاني به عروه پناه گرفت و من بر آن دو، جاسوسان و چشماني گماردم، نقشه ها براي آن دو كشيدم و مرداني را در كمينشان نهادم تا ايشان را از خانه بيرون آورم. خداوند مرا بر آن دو پيروز گردانيد، آنها را به چنگ آورده و گردن زدم. و اينك سر آن دو را به همراه هاني ابن حيه وادعي و زبير بن اروح تميمي، پيش تو فرستادم. و اين دو تن از سخن پذيران، فرمانبرداران و خيرخواهان هستند. پس اميرمؤمنان هر چه از ماجراي هاني و مسلم مي خواهد از ايشان بپرسد، زيرا آن دو از آگاهان، راستگويان و پارسايان مي باشند. و السلام پس از آنكه اين نامه به يزيد رسيد و آنرا خواند پاسخي اين چنين براي او نگاشت:


اما بعد، براستي از آنچه كه من دوست داشتم پا فراتر نگذاشتي، كردار تو كردار فرد دورانديش بود. تو همچون دلاوران شيردل و بي باك يورش برده اي و ما را از دفع دشمن بي نياز كرده اي و گمان و انديشه ام را درباره ي خويش درست گردانيده اي. به راستي كه من دو فرستاده تو را فراخواندم و از آن دو پرسشها كردم، آنها را در انديشه و دانش همانگونه كه تو ياد كردي يافتم. پس در نيكي به ايشان دريغ مدار.

براستي به من خبر رسيده است كه حسين به سوي عراق روي آورده، پس ديده بانان و افراد مسلح بگمار، و مراقب باش. و به هر كس گمان مخالف بردي او را به زندان بينداز و به تهمت وي را بكش و هر خبري از آنچه كه پيش مي آيد را براي من بنويس. ان شاء الله تعالي. [3] .


پاورقي

[1] حصين بن نمير، رئيس پليس کوفه و از بني‏تميم بوده است.

[2] آنگونه که پيش از اين نقل شد، گويا ضربت شمشير مسلم بر بکر، به اندازه‏اي سخت بود که از پاي افتاده بود، ولي خبري که در اينجا نقل شده تصريح مي‏نمايد که بکر، از مرگ رهيده است.

[3] گزارشهاي مربوط به مأموريت، قيام و شهادت مسلم بن عقيل را، طبري و مفيد، کاملا يکسان نقل کرده‏اند. ر. ک: طبري، ج 5، ص 360 تا 381. ارشاد ص 212 - 218.

بي‏ترديد آنچه دو کتاب ياد شده در اين باره آورده‏اند از گزارشهاي روايتگران ديگر، گسترده‏تر و دقيق‏تر است، و به همين دليل ما به آن اعتماد کرده‏ايم، اما راويان و مورخان ديگري نيز، اين رويداد را به گونه‏اي فشرده نقل کرده‏اند که براي نمونه مي‏توان آثار ذيل را نام برد: «تجارب الامم، اخبار الطوال، مقاتل الطالبيين، الکامل، لهوف، مناقب، مروج الذهب».