بازگشت

شهادت قاسم بن حسن


92) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: حواني شمشير بدست به سوي ما آمد كه چهره او همچون ماه بود. پيراهن و شلوار و نعليني به تن داشت كه بند يكي از نعلينها بريده بود. فراموش نمي كنم كه آن نعلين بند بريده در پاي چپ او بود. عمرو بن سعد بن نفيل ازدي به من گفت: به خدا قسم با قدرت به او حمله خواهم كرد. به او گفتم: سبحان اللَّه! چرا مي خواهي چنين كني؟ كساني كه مي بيني آنها را محاصره كرده اند بجاي تو او را مي كشند. وي گفت: به خدا قسم به او حمله خواهم كرد. پس حمله كرد و تا سر او را با شمشير نزد برنگشت. جوان با صورت به زمين افتاد و گفت: اي عمو! راوي گفت: حسين به او خيره شده بود. سپس همچون شير خشمگيني حمله كرد و شمشيري به سوي عمرو رها كرد او دست خود را جلو آورد كه از مرفق جدا شد. عمرو فرياد كشيد و حسين از او دور شد. سواران كوفي حمله كردند تا عمرو را از دست حسين نجات دهند عمرو به سينه ي اسبان برخورد كرد و زير سم آنها لگدكوب شد و جان داد. گرد و غبار فرونشست. حسين را ديدم كه بر بالاي سر آن پسر ايستاده بود و او پاي خود را به زمين مي كوبيد و حسين مي گفت: از رحمت خدا دور باد قومي كه تو را كشتند. روز قيامت جدّ تو دشمن ايشان باشد! سپس گفت: به خدا سوگند چقدر براي عمويت دردناك است كه او را مي خواني ولي پاسخي از او نمي شنوي يا جواب مي دهد ولي نفعي براي تو ندارد. به خدا قسم كه دشمنان عمويت بسيار و يارانش اندكند. آنگاه حسين


او را برداشت؛ به ياد دارم كه پاهاي اين جوان بر زمين كشيده مي شد و حسين سينه اش را بر سينه خود نهاده بود.

راوي گفت: با خود گفتم: با او چه خواهد كرد! او را برد و كنار پسرش علي اكبر و ديگر كشته هاي اهل بيت قرار داد پرسيدم كه اين جوان كيست؟ گفته شد: او قاسم بن حسن بن علي بن ابي طالب است.

راوي گفت: حسين مدت زمان زيادي از روز را درنگ كرد و هر مردي كه به طرف او مي رفت باز مي گشت زيرا مايل نبود كه گناه بزرگ كشتن او را عهده دار شود.

راوي گفت: مردي از قبيله كنده به نام مالك بن نسير از طايفه بني بدّاء آمد و با شمشير ضربه اي به سر حسين زد. او كلاه بر سر داشت. كلاه پاره شده و شمشير به سر او برخورد كرد خون جاري و كلاه پر از خون شد. حسين گفت: دستمزد اين كارت را هرگز نخورده و نخواهي نوشيد خدا تو را ستمگران محشور كند! حسين كلاه را برداشت و كلاه ديگري گرفت و بر سر نهاد و عمامه پيچيد، او خسته و درهم شكسته بود. مرد كندي آمد و كلاه او را كه از خز بود برداشت و نزد همسرش ام عبداللَّه دختر حر و خواهر حسين بن حر بدّيّ رفت كه كلاه خونين را بشويد، زنش گفت: به يغما رفته ي پسر دختر پيامبر (ص) را به خانه من مي آوري؟! آن را از اينجا ببر. ياران كندي گفتند: وي پيوسته فقير و بخت برگشته بود تا مرد.

راوي گفت: هنگامي كه حسين نشست كودكش را نزد او آوردند وي او را در دامان خود نشاند. عده اي پنداشته اند آن كودك عبداللَّه بن حسين بود.

93)ابومخنف گفت: عقبة بن بشير اسدي نقل كرد: ابوجعفر محمد بن علي بن حسين به من گفت: اي بني اسد ما خوني به گردن شما داريم. گفتم: اي اباجعفر خدايت رحمت كند گناه من در اين مورد چيست؟ كدام خون؟ وي گفت: كودك حسين را نزد او بردند و در آغوش پدر بود، كه ناگهان يكي از شما با پرتاب تيري او را كشت. حسين دست خود را از خون او پركرده و بر زمين ريخت سپس گفت: خدايا اگر از آسمان ياري خود را از ما دريغ داشته اي پس اين خون را سبب خير و نيكي قرار ده و انتقام ما را از اين ستمگران بستان.

راوي گفت: عبداللَّه بن عقبة الغنوي با پرتاب تيري به سوي ابابكر بن حسين بن علي او را


كشت. در همين مورد ابن ابي عقب شاعر مي گويد:

در ميان قبيله ي غني قطره اي از خون ماست.

و قبيله ي اسد نيز خون ديگري را به گردن و ياد خود خواهد داشت.

راوي گفت: مردم پنداشتند كه عباس بت علي به برادران تني خود عبداللَّه، جعفر و عثمان گفت اي برادرانم به پيش تازيد تا من وارث شما شوم. زيرا شما فرزندي نداريد. برويد و كشته شويد. هاني بن ثبيت حضرمي با حمله به عبداللَّه بن علي بن ابي طالب او را كشت. سپس جعفر بن علي را كشته و سر او را آورد. خولي بن يزيد اصبحي تيري به عثمان بن علي بن ابي طالب زد. آنگاه مردي از قبيله ي بني ابان بن دارم او را كشته و سرش را آورد.

94) ابومخنف گفت: شمر بن ذي الجوشن با ده نفر از پيادگان اهل كوفه به طرف خيمه ي حسين رفت. حسين نيز به طرف شمر حركت كرد ولي دشمن ميان او و خيمه ايستاد و فاصله انداخت. حسين گفت: واي بر شما! اگر دين نداريد و از روز معاد نمي ترسيد، پس در كار دنيايتان آزاده و شرافتمند باشيد. اي مردم؛ اثاثيه و خاندان مرا از دست اوباشان و نادانانتان حفظ كنيد. شمر بن ذي الجوشن گفت: حق با تو است اي پسر فاطمه. راوي گفت: شمر با پيادگان از جمله: ابوالجنوب عبدالرحمن بن جعفي، قثعم بن عمرو بن يزيد جعفي، صالح بن وهب يزني، و خولي بن يزيد اصبحي كه آنان را به جنگ با حسين ترغيب مي كرد، كنار ابي الجنوب كه كاملاً مسلح بود آمد و گفت: به سوي او برو. ابوالجنوب گفت:چرا خود به طرف حسين نمي روي؟ شمر گفت: با من گستاخانه صحبت مي كني؟ او نيز گفت: تو نيز با من چنين مي كني؟ آنگاه به يكديگر دشنام دادند. ابوالجنوب كه مرد شجاعي بود، گفت: سوگند به خدا دوست داشتم اين نيزه را در چشمت فروكنم. شمر از فرماني كه داده بود منصرف شد و گفت: به خدا قسم اگر مي توانستم به تو آسيبي برسانم مطمئناً چنين مي كردم.

راوي گفت: سپس شمر با پيادگانش به سوي حسين رفت. حسين حمله كرد و آنها را عقب راند ولي ايشان مجدداً او را محاصره كردند. جواني از خاندان حسين قصد رفتن نزد حسين داشت. زينب خواست او را مانع شود. حسين نيز به خواهر گفت: او را نگاه دار. اما پسر از اين كار سرپيچيد و به سرعت نزد حسين رفته و در كنار او ايستاد. راوي گفت: بحر بن كعب بن عبيداللَّه از قبيله ي بني تيم اللَّه بن ثعلبة بن عكابه شمشيري به سوي


حسين حواله كرد. جوان گفت: اي خبيث زاده، مي خواهي عموي مرا بكشي؟ بحر شمشير را به سوي او رها كرد. جوان دست خود را سپر كرد و ضربه شمشير دست را قطع و به پوست آويزان نمود. جوان بانگ بر آورد و شيون كرد! حسين او را به سينه خود گرفت و گفت: اي پسر برادرم، بر اين ضربت صبر كن و آنرا جزء نيكي هاي خود بدان. خداوند تو را به پدران نيكوكارت رسول خدا (ص)، علي بن ابي طالب، حمزه، جعفر و حسن بن علي كه درود خدا بر همه ي ايشان باد، ملحق مي كند.

95) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: شنيدم حسين آن روز مي گفت: خدايا؛ باران را از ايشان دريغ كن، نعمتهاي زمين را به ايشان مده، خدايا اگر چند صباحي به ايشان نعمت مي دهي لكن آنان را به پراكندگي و تفرقه دچار كن كه به گروه هاي مختلف تقسيم شوند و واليان را هرگز از ايشان خشنود مكن، زيرا آنها از ما ياري خواستند ولي تاختند و ما را كشتند.

راوي گفت: حسين به پيادگان حمله كرد و آنان را عقب راند و وقتي سه يا چهار نفر از يارانش باقي مانده بود تقاضا كرد كه شلوار سخت باف درخشان يمني براي او بياورند. آنگاه آنرا پاره كرد تا پس از مرگ از تنش بيرون نياورند. بعضي از يارانش گفتند: بهتر است كه زير آن شلوار كوتاهي بپوشي. حسين گفت: اين لباس خواري است و شايسته نيست آنرا بپوشم.

راوي گفت: هنگامي كه حسين كشته شد، بحر بن كعب اين شلوار را ربود.

96) ابومخنف گفت: عمرو بن شعيب براي من به نقل از محمد بن عبدالرحمن نقل كرد: كه دستان بحر بن كعب در زمستان عرق مي كرد و در تابستان همچون چوب خشك مي شد.