بازگشت

آخرين نماز جماعت در كربلا و شهادت حبيب بن مظاهر


85) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كرد: به شمر بن ذي الجوشن گفتم: سبحان اللَّه! اين كار صلاح نيست، آيا مي خواهي دو كار انجام دهي، مانند خدا بسوزاني و زنان و كودكان را بكشي!. سوگند به خدا امير تو با كشتن مردها راضي مي شود. شمر پرسيد: تو كيستي؟ به او گفتم: به تو نمي گويم كه كيستم. حميد بن مسلم گفت: سوگند به خدا ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايت كرده و موجب آزار من شود. گفت: در اين هنگام شبث بن ربعي كه شمر كلام او را بيشتر از من مي پذيرفت، آمد و گفت: سخني بدتر از سخن تو و رفتاري زشت تر از رفتار تو نديده ام. آيا زنان را به وحشت مي اندازي!. راوي گفت: شهادت مي دهم كه شمر خجالت كشيده و منصرف شده بود كه زهير بن قين همراه ده نفر به شمر و ياران او حمله كرده و آنها را از خيمه ها دور كردند و ابا عزّة ضبابي از افراد شمر را به خاك انداخته و كشتند، اما تعداد زيادي از مردم (كوفه) به ياري شمر آمدند و پيوسته ياران حسين (ع) كشته مي شدند. هنگامي كه يك يا دو نفر از آنان كشته مي شد كاملاً مشخص بود ولي چون تعداد دشمن زياد بود كشته هايشان به نظر نمي آمد.

زاوب گفت: هنگامي كه ابوثمامه عمرو بن عبداللَّه صائدي چنين ديد به حسين (ع)گفت: اي اباعبداللَّه، جانم فدايت! مي بينم كه اين مردم هر لحظه به تو نزديكتر مي شوند و انشاءاللَّه تو قبل از من كشته نخواهي شد، و مايلم پروردگار خود را زماني ملاقات نمايم


كه اين نماز را كه اكنون وقت آن نزديك شده است بجا آورده باشم. حسين سر خود را بلند كرد و گفت: نماز را يادآوري كردي خدا تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد. بله، اكنون وقت نماز اول است. سپس گفت: از ايشان بخواهيد از ما دست بدارند تا نماز بخوانيم. حصين بن تميم به ايشان گفت: نماز شما مقبول نيست. حبيب بن مظاهر به او گفت: تو مي پنداري قبول نمي شود؟! نماز خاندان پيامبر (ص) قبول نمي شود و نماز تو اُلاغ قبول مي شود! حصين به آنها حمله كرد و حبيب بن مظاهر به مقابله ي او بيرون آمد و با شمشير به صورت است او زد، اسب خيز برداشت و حصين به زمين افتاد. يارانش حمله كرده و او را نجات دادند و حبيب بن مظاهر مي گفت:

قسم مي خورم كه اگر تعداد ما به اندازه ي شما بود.

يا به اندازه ي نصف شما بود گروه گروه از دست ما فرار مي كرديد.

اي مردم بد، بي اصل و نسب.

راوي گفت: همچنين در آن روز حبيب اين گونه رجز مي خواند:

اسم من حبيب است و نام پدرم مظاهر است.

سوار كار معركه و جنگهاي عظيم و گسترده.

شما به تعداد و لوازم جنگي تان از ما بيشتر هستيد.

ولي ما از شما وفادارتر و صابرتر هستيم

ما داراي دليل برتر و حق آشكارتري هستيم.

ما با تقواييم و براي جنگ دليل و عذر داريم.

حبيب جنگ شديدي كرد و سرانجام مردي از قبيله ي بني تميم به او حمله كرده و شمشيري به سر او زد و مرد ديگري از اسب به زمين آمد و سر او را بريد. حصين به او گفت: من در كشتن او با تو شريك هستم. آن مرد گفت: به خدا سوگند تنها من او را كشتم. حصين گفت: سر حبيب را به من بده تا به گردن اسب خود بياويزم كه مردم ديده و بدانند كه در كشتن او شريك هستم. سپس تو آن را بگير و نزد عبيداللَّه بن زياد ببر چون من به پاداش عبيداللَّه براي كشتن او نياز ندارم. راوي گفت: مرد تميمي نپذيرفت آنگاه افراد قبيله ي تميم ميان آنها صلح بر قرار كردند و سرانجام مرد تميمي سر حبيب را به حصين داد و او آنرا به گردن اسب خود آويخت و در ميان لشگر بگردانيد. و بعد از آن سر را به مرد


تميمي سپرد. هنگامي كه به كوفه برگشتند، شخص ديگري سر حبيب را گرفت و بر گردن اسب خود آويخت و آنرا به قصر نزد ابن زياد آورد. ناگهان چشم قاسم بن حبيب كه به حد بلوغ رسيده بود به سر پدرش افتاد. او از سوار جدا نمي شد. وقتي كه سوار داخل قصر شد او نيز همراهش رفت. هنگام خروج نيز با او خارج شد.تا بدان حد كه سوار به قاسم ظنين شد و گفت: پسرم؛ چرا مرا تعقيب مي كني؟ پسر جواب داد: چيزي نيست. مرد گفت: چرا پسرم، به من بگو، پسر به او گفت: اين سر پدر من است آيا آنرا به من مي دهي تا دفن كنم؟ گفت: پسرم امير راضي نمي شود كه اين سر دفن شود و مي خواهم كه امير بخاطر كشتن او پاداش نيكويي به من دهد.پسر گفت: اما خدا به تو بدين خاطر پاداش بدي خواهد داد. به خدا سوگند كه تو كسي را كشتي كه از خودت بهتر بود، آنگاه گريست. مدتي گذشت و پسر حبيب بزرگ شد و همه ي همّ و غم او اين بود كه قاتل پدر خود را يافته و انتقام پدر را از او بستاند. در زمان مصعب بن زبير كه مصعب در باجميرا [1] به جنگ رفت، پسر حبيب به لشگر او پيوست و وقتي كه قاتل پدرش در چادرش بود او را تعقيب كرده و در پي فرصت مي گشت تا اينكه روزي هنگام ظهر كه قاتل در خواب بود به چادر او وارد شد و با ضربه شمشير او را كشت.



پاورقي

[1] باجميرا نام منطقه‏اي در نزديکي شهر تکريت عراق. ياقوت حموي، معجم البلدان، ج 1، ص 314 دارالاحياء التراث العربي، بيروت.