بازگشت

عمر بن سعد جنگ را آغاز مي كند


73) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير و سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم نقل كردند: عمر بن سعد به سوي ايشان حمله كرده و فرياد زد: اي ذويد؛ پرچمت را جلو ببر، سپس عمر بن سعد تيري در كمان نهاد و بسوي سپاه امام پرتاب كرد و گفت: شاهد باشيد كه من نخستين كسي هستم كه تير انداختم.

74) ابومخنف گفت: ابوجناب نقل كرد: در ميان ما مردي به نام عبداللَّه بن عمير از قبيله ي بني عليم به همراه زني بن نام ام وهب دختر عبد از قبيله نمر بن ساقط حضور داشت- كه در كوفه ساكن شده بود و در حوالي بئر الجعد نزديك قبيله ي همدان خانه اي گرفته بود- عبداللَّه مردم كوفه را در نخيله ديد كه آماده اعزام به سوي حسين هستند از آنها علت را پرسيد. به او گفته شد: به سوي حسين فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) مي روند. گفت: سوگند به خدا من بر جهاد با مشركين حريص بودم. اميدوارم جهاد با اينان كه به جنگ فرزند دختر پيامبرشان مي روند نزد خدا ثواب بيشتري داشته باشد. وي نزد همسر خود رفته و آنچه را شنيده بود، گفت و او را از تصميم خود مطلع نمود. زنش گفت: تصميم درستي گرفته اي، خدا تو را به بهترين كارها رهنمون شود، اين كار را انجام بده من نيز با تو مي آيم.

راوي گفت: آنها شبانه آمدند و به حسين پيوستند هنگامي كه عمر بن سعد و سپاه او به ياران امام تير اندازي كردند، يسار غلام زياد به ابي سفيان و سالم غلام عبيداللَّه بن زياد


بيرون آمده و گفتند: آيا كسي هست كه با ما مبارزه كند؟ حبيب بن مظاهر و برير بن حضير با خشم برخاستند، حسين به ايشان گفت: بنشينيد. عبداللَّه بن عمير كلبي برخاست و گفت: اي اباعبداللَّه خدايت رحمت كند، اجازه بده به جنگ اينها بروم. وقتي حسين ديد كه او مردي بلند قد با بازوهاي قوي و چهارشانه است گفت: گمان مي كنم كه او آنها را خواهد كشت پس گفت: اگر مي خواهي برو. عبداللَّه به سوي آنها رفت، به او گفتند: كيستي؟ وي خود را معرفي كرد. آنها گفتند: ترا نمي شناسيم. بايد زهير بن القين يا حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. يسار در مقابل سالم آماده نبرد ايستاده بود. كلبي به او گفت: اي زنازاده، تو به مبارزه ي يك نفر مثل من راضي نيستي! ولي كسي به سوي تو مي آيد كه از تو بهتر است. سپس با شمشير ضربه اي به او زد كه جان داد. در اين هنگام كه او مشغول كشتن يسار بود، سالم به او حمله كرده و فرياد زد: اين برده به سوي تو آمد. وي از غفلت ابن كلبي استفاده نمود و ضربه اي به او زد. كلبي دست چپ خود را سپر كرد و انگشتان دست چپ او قطع شد. سپس به او ضربه اي زد و او را نيز كشت و در حال بازگشت رجز مي خواند:

اگر مرا نمي شناسيد بدانيد كه من فرزند كلب هستم.

همين شرافت براي من كافي است كه خاندانم را بشناسيد.

من مردي پر توان و غيورم.

و به هنگام جنگ ناله نمي كنم.

اي ام وهب، من پيش از تو حمله را به آنان آغاز مي كنم و با نيزه آنان را مي زنم.

ضربه ي بنده اي كه به خدايش مؤمن است.

ام وهب (همسر او) چوب خيمه را برداشت و به سوي شوهرش رفت و به او مي گفت: پدر و مادرم فدايت، بخاطر فرزندان پاك محمد جنگ كن. كلبي خواست او را نزد زنان ببرد ولي او پيراهن شوهرش را كشيد و گفت: تا مر گ همراهت هستم و از تو جدا نمي شوم. حسين ام وهب را صدا كرد و گفت: خدا از جانب اهل بيت به تو پاداش نيك دهد. به سوي زنان بازگرد و با ايشان باش خدايت رحمت كند زيرا جنگ را بر زنان واجب نيست. ام وهب نيز به سوي زنان بازگشت.

راوي گفت: عمرو بن حجّاج زبيدي كه فرمانده ي جناح راست (سپاه كوفه) بود، حمله كرد. هنگامي كه نزديك شد ياران حسين بر دو زانو نشسته و نيزه ها را به طرف دشمن


گرفتند. لذا سواركاران قادر به پيشروي نبوده و عقب نشستند. ياران امام ايشان را تير باران نمودند و چند نفر از آنها كشته و تعدادي نيز مجروح شدند.

75) ابومخنف گفت: حسين ابوجعفر نقل كرد: سپس يكي از مردان بني تميم به نام عبداللَّه بن حوزه در مقابل امام حسين (ع) ايستاد و گفت: اي حسين، اي حسين! حسين گفت: چه مي خواهي؟ گفت: تو را بر آتش بشارت باد. حسين گفت: چنين نيست من به سوي خداي بخشنده ي ياري كننده اي كه شايسته ي اطاعت است خواهم رفت؛ و سئوال كرد: اين كيست؟ يارانش به او گفتند: اي ابن حوزه است. حسين گفت: خدايا او را به آتش درآور. راوي گفت: اسبش در كنار جويي رميد و در آن افتاد، پاي ابن حوزه در ركاب گير كرد و سر او به زمين خورد. اسب، او را روي زمين و سنگها و درختان مي كشيد تا اينكه مرد.

76) ابومخنف گفت: اما سويد بن حيه چنين گفت: هنگامي كه عبداللَّه بن حوزه از اسب سقوط كرد پاي چپش را ركاب و پاي راستش در هوا معلق ماند اسبش او را مي كشيد و سرش به سنگها و تنه ي درختان مي خورد تا اينكه مرد.

77) ابومخنف گفت: عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمي و او هم از برادر خود مسروق بن وائل نقل كرد: من در ميان نخستين سواراني بودم، كه به سوي حسين رفتم با خود گفتم: در صف اول مي ايستم تا سر حسين نصيب من شود و نزد عبيداللَّه موقعيتي بدست آورم. راوي گفت: هنگامي كه به حسين رسيديم يكي از افراد سپاه به نام ابن حوزه جلو رفت و گفت: آيا حسين در ميان شماست؟ حسين ساكت ماند، بار دوم پرسيد، حسين باز هم سكوت كرد، بار سوم پرسيد؟ به او گفتند: بله، اين حسين است، چه مي خواهي؟ وي گفت: اي حسين، تو را به آتش بشارت باد. حسين گفت: دروغ گفتي، بلكه من نزد خداي بخشنده، ياري كننده و شايسته ي اطاعت خواهم رفت. تو كيستي؟ گفت: ابن حوزه. راوي گفت: حسين دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا او را به آتش درآور. ابن حوزه حشمگين شد. خواست از جوئي كه ميان آنها بود اسب را به سوي حسين بجهاند كه پايش در ركاب گير كرد و معلق ماند. اسب به جولان درآمد و او بر زمين افتاد. پايش از ران قطع شد و بقيه ي بدنش به ركاب آويزان بود. راوي گفت: سپس مسروق برادر او از پشت سپاه فرار كرد. از او پرسيدم (كجا مي روي) گفت: من از اين خاندان چيزي ديدم كه هرگز با ايشان نخواهم جنگيد. راوي گفت: و جنگ آغاز شد.