بازگشت

حر بن يزيد به اردوي امام مي پيوندند


72) ابومخنف گفت: ابي جناب كلبي از عدي بن حرمله نقل كرد: هنگامي كه عمر بن سعد حمله را شروع كرد حر بن يزيد به او گفت: خدا تو را اصلاح كند! با حسين مي جنگي؟ عمر بن سعد گفت: بله، آنچنان جنگي خواهم كرد كه حداقل آن، بريدن سرها و قطع دستها باشد. حر گفت: آيا به يكي از سه پيشنهاد او راضي نمي شويد؟ عمر بن سعد گفت: به خدا قسم اكر كارها به عهده من بود، مي پذيرفتم وليكن امير نپذيرفت.

راوي گفت: حر همراه يكي از افراد خود به نام قرة بن قيس آمد و در كنار مردم ايستاد و گفت: اي قرة، آيا امروز اسب خود را آب داده اي؟ جواب داد: نه، گفت: مي خواهي آبش بدهي؟ قرة گفت: به خدا گمان كردم كه منصرف شده و نمي خواهد شاهد جنگ باشد و مايل نيست هنگام رفتن او را ببينم و مي ترسد رازش را بر ملا كنم. به او گفتم: تشنه است، مي روم تا سيرابش كنم و از جايي كه او (حر بن يزيد) در آن قرار داشت، كناره گرفتم. به خدا قسم اگر گفته بود چه قصدي دارد حتماً با او نزد حسين مي رفتم.

راوي گفت: حر، كم كم به حسين نزديك شد. فردي به نام مهاجرين اوس از افراد قبيله اش به او گفت: اي پسر يزيد چه قصدي داري، مي خواهي حمله كني؟ حر سكوت كرد و لرزه به اندامش افتاد. مهاجر بن اوس گفت: اي پسر يزيد؛ به خدا سوگند رفتارت مشكوك است. من هيچگاه ترا بدين گونه نديده ام اگر از من بپرسند: شجاع ترين مرد كوفه كيست، ترا نام مي برم. پس اين چه رفتاري است كه از تو مي بينم!. حر گفت: به خدا سوگند خود را ميان بهشت و درزخ مخير مي بينم و حتماً بهشت را انتخاب خواهم كرد


گرچه قطعه قطعه شده و يا به آتش بسوزم. سس به اسب خويش زد و به حسين (ع) پيوست و گفت: فدايت شوم اي پسر رسول خدا؛ من كسي هستم كه مانع بازگشت تو شده و تو را در اين مكان فرود آوردم. سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست هرگز گمان نمي كردم كه اين قوم پيشنهادهاي تو را رد كرده و كار به اينجا بكشد. با خود گفتم: اشكالي ندارد برخي از دستورات آنان را اطاعت كرده كه نپندارند عليه آنها طغيان كرده ام و آنها پيشنهادهاي حسين را خواهند پذيرفت. به خدا قسم اگر مي دانستم پيشنهادهاي تو را قبول نمي كنند هرگز پا در ركاب نمي گذاشتم و اكنون براي توبه به سوي تو آمده ام و با جان خويش تو را ياري مي كنم تا در مقابلت بميرم، آيا اين توبه قبول است؟ حسين گفت: بله خدا توبه ي ترا مي پذيرد و تو را مي بخشد، نامت چيست؟ گفت من حر بن يزيد هستم. حسين گفت: تو حري (آزاده اي) آنچنان كه مادرت تو را ناميد. انشاءاللَّه در دنيا و آخرت آزاده خواهي بود. از اسب پايين بيا. حر گفت: اگر من جزء سواركارانت باشم بهتر از اين است كه جزء پيادگانت باشم. بر اسبم مدتي با ايشان مي جنگم و سرانجام كارم پايين آمدن خواهد بود. حسين گفت: خدايت رحمت كند هر چه در نظر داري انجام بده.

حر مقابل يارانش رفت و گفت: اي قوم، آيا يكي از پيشنهادهاي حسين را قبول نمي كنيد تا خداوند شما را از جنگ و گشتن او معاف بدارد؟ گفتند: اين سخنان را به امير عمر بن سعد بگو. حر با او همان سخنان را تكرار كرد. عمر گفت: مايل بودم، و اگر راهي داشتم و مي توانستم انجام مي دادم. حر گفت: اي مردم كوفه، مادران شما عزادار و گريان شوند، زيرا حسين را دعوت كرده و وقتي به سوي شما آمد تسليمش نموديد. گمان مي كرديد خود را فداي او مي كنيد اما دشمنش شده و قصد كشتن او را داريد. محبوسش كرده و راه بر او بسته ايد. و از هر طرف محاصره اش نموده و نمي گذاريد خود و خانواده اش به جاي امني از سرزمين بزرگ خدا برود و مانند اسيري شده كه سود و زيان خود را مالك نيست. خود، زنان، بچه ها و يارانش را از آب فرات كه يهود، مجوس و مسيحي از آن نوشيده و خوكها و سگها در آن شنا مي كنند، منع كرده ايد و اكنون تشنگي بر آنان غالب شده است. (بدانيد كه) با فرزندان محمد (ص) رفتار بدي نموديد! اگر توبه نكنيد و از كاري كه در اين زمان بر آن مصمم هستيد دست بر نداريد خدا در تشنگي قيامت سيرابتان نكند. در اين لحظه پيادگان سپاه دشمن حمله كرده و او را تير باران نمودند، حر برگشت و در حضور امام حسين (ع) ايستاد.