بازگشت

شب عاشورا


59) ابومخنف گفت: حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري نقل كرد: هنگامي كه شمر بن ذي الجوشن نامه را گرفت با عبداللَّه بن ابي المحل به عبيداللَّه گفت: خدا كار امير را سامان دهد! خواهر زاده هاي ما با حسين هستند، اگر صلاح ميداني براي ايشان امان نامه بده،- ام البنين دختر حزام همسر علي بن ابيطالب (ع) بود كه عباس، عبداللَّه، جعفر و عثمان را براي او به دنيا آورد. ام البنين عمه ي عبداللَّه بن ابي المحل بن حزام بن ربيعة بن الوحيد بن لعب بن عامر بن كلاب بود- عبيداللَّه گفت: بله، حتماً و به كاتب خود دستور داد كه براي ايشان امان نامه بنويسد. عبداللَّه بن ابي المحل امان نامه را به وسيله ي غلام خود كزمان فرستاد. وقتي كه وي رسيد آنها را فراخواند، (و گفت) اين امان نامه را دايي شما برايتان فرستاده است، جوانان به او گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو، ما نيازي به امان شما نداريم امان خدا بهتر از امان پسر سميه است.

راوي گفت: شمر بن ذي جوشن با نامه عبيداللَّه بن زياد نزد عمر بن سعد آمد هنگامي كه عمر بن سعد نامه را خواند، گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب كرده و اين نامه را نابود كند! سوگند به خدا مطمئن هستم تو مانع پذيرش پيشنهادهاي من به او شده و كاري را كه اميد اصلاح داشتيم خراب كردي به خدا قسم حسين هرگز تسليم نمي شود چون روح پدرش در اوست. شمر گفت: چه خواهي كرد؟ آيا دستور امير را اجرا كرده و دشمنش را خواهي كشت؟ اگر چنين نمي كني سپاهيان را به من واگذار. عمر بن سعد گفت:.


نه، تو لياقت نداري خود اين كار را به عهده مي گيرم و تو فرمانده ي پيادگان باش.

راوي گفت: شب پنجشنبه نهم محرم عمر بن سعد به حسين و يارانش حمله كرد. شمر در مقابل ياران حسين ايستاد و گفت: خواهر زاده هاي ما كجايند؟ عباس، جعفر و عثمان فرزندان علي بن ابي طالب جلو آمده و گفتند: چه مي خواهي؟ گفت: شما در امانيد. جوانان به او گفتند: خدا تو و امانت را لعنت كند! چون دايي ما هستي در امانيم! ولي پسر رسول خدا در امان نيست!

راوي گفت: سپس عمر بن سعد فرياد زد: اي لشگر خدا (بر اسبان خود) سوار شويد و خوشحال باشيد آنان سوار شدند و بعد از نماز عصر براي جنگ با حسين آماده شدند.

حسين در مقابل خيمه ي خود دو زانو نشسته و به شمشيرش تكيه داده بود. خواهرش زينب فريادي شنيد. نزديك برادر آمد و گفت: اي برادر؛ آيا نمي شنوي صداها نزديك شده است! حسين (ع) سر خود را بالا كرد و گفت: من رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من گفت: تو به سوي ما مي آيي، راوي گفت: زينب به صورت خود زده و گفت: اي واي بر ما! حسين (ع) گفت: خواهرم چرا واي بر تو؛ آرام باش خدا تو را رحمت كند. عباس بن علي گفت: اي برادر! لشگر آمد: حسين برخاست، سپس گفت: عباس؛ اي برادر سوار شو و از ايشان سئوال كن چه شده و چه اتفاق تازه اي افتاده است و براي چه آمده اند؟ عباس همراه بيست سوار از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نزد سپاه عمر بن سعد رفت و گفت: چه شده؟ و چه مي خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده كه به شما اعلام نمائيم يا بر حكم او گردن نهيد و يا به اين كار مجبور خواهيد شد. عباس گفت: عجله نكنيد تا نزد اباعبداللَّه برگشته و پيغام شما را به او برسانم. گفتند: برو و او را از اين خبر آگاه كن و به ما بگو او چه گفته است. عباس با شتاب نزد حسين آمد و مطلب را به او گفت. ياران امام در اين فرصت براي سپاه عمر خطابه مي خواندند. حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين قوم صحبت مي كني يا من سخن بگويم؟ زهير گفت: تو شروع كردي خود نيز سخن بگو. حبيب بن مظاهر به سپاه دشمن گفت: سوگند به خدا؛ كساني كه فرزند رسول خدا (ص) و خاندان و اهل بيت او و بندگان صالح اين شهر را كه سحرگاهان فراوان ذكر خدا مي گويند بكشند فردا نزد خدا بد مردمي هستند. عزرة بن قيس به او گفت تو هر چه توانستي از خود تعريف كردي! زهير گفت: اي عزره، خداوند آنها را پاك و


هدايت نموده است. از خدا بترس، من خيرخواه تو هستم. اي عزره تو را قسم مي دهم از آنها مباش كه گمراهان را براي كشتن افراد پاك ياري مي كنند. عزره گفت: تو شيعه ي خاندان نبوده و عثماني مذهب بودي. زهير گفت: در اينجا بودنم خود دليل است كه من نيز از آنان هستم. اما سوگند به خدا من هرگز نامه اي به حسين ننوشته و رسولي به جانب او نفرستاده و به او وعده ي ياري نداده ام و هنگامي كه در راه او را ديدم به ياد رسول خدا و جايگاه حسين نزد او افتادم و فهميدم كه از دشمنش و گروه شما براي او چه پيش خواهد آمد. تصميم گرفتم از ياران و افراد او بوده و خود را براي حفظ حق خدا و رسولش كه شما از بين برده ايد، فدا نمايم.

راوي گفت: عباس بن علي با شتاب خود را به لشگر عمر رساند و گفت: اي مردم، اباعبداللَّه از شما مي خواهد كه امشب را برگرديد تا در اين كار انديشه نمايد، زيرا در مسأله اي كه ميان شما و او واقع شده، سخن ره به جايي نمي برد، پس صبح هنگام يكديگر را خواهيم ديد انشاءاللَّه. اگر درخواست شما را پذيرفتيم پس بدان گردن مي نهيم و اگر مايل نبوديم، نخواهيم پذيرفت. حسين امشب را فرصت مي خواهد تا به كارهايش رسيدگي كرده و به خاندانش وصيت نمايد. هنگامي كه عباس بن علي اين پيغام را داد، عمر بن سعد گفت: اي شمر نظر تو چيست؟ شمر گفت: تو چه مي گويي؟ تو فرمانده هستي، نظر، نظر توست. عمر بن سعد گفت: اي كاش نبودم. سپس عمر بن سعد به لشگر گفت: نظر شما چيست؟ عمرو بن حجاح سلمة زبيدي گفت: سبحان اللَّه! به خدا سوگند اگر مردم ديلم هم چنين درخواستي از تو مي كردند بايد قبول مي كردي. قيس با اشعث گفت: قبول كن، به جان خود سوگند صبح زود براي جنگ با تو آماده مي شوند. عمر بن سعد گفت: سوگند به خدا اگر بدانم كه چنين خواهند كرد هم امشب به ايشان مي تازم.

راوي گفت: هنگامي كه عباس بن علي پيام عمر بن سعد را براي امام آورده بود: امام گفت: به سوي ايشان برو اگر توانستي تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب آنان را دور كن، تا اين شب را به نماز و دعا و استغفار پروردگار بگذرانيم او خود مي داند كه من خواندن نماز و قرائت قران و دعاي فراوان و استغفار نمودن را دوست دارم.

60) ابومخنف گفت: حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري و او از علي بن حسين نقل كرد: فرستاده اي از سوي عمر بن سعد به سوي ما آمد و در جايي كه صدايش


شنيده مي شد ايستاد و گفت: ما تا فردا به شما مهلت مي دهيم. اگر تسليم شديد شما را نزد امير عبيداللَّه بن زياد برده و اگر خودداري كرديد، از شما دست بر نخواهيم داشت.

61) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشي از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي يكي از افراد قبيله همدان نقل كرد: حسين بن علي (ع) يارانش را جمع كرد.

62) ابومخنف گفت: همچنين حارث بن حصيره از عبداللَّه بن شريك عامري و او از علي بن حسين نقل كرد: پس از رفتن عمر بن سعد حسين شب هنگام يارانش را جمع كرد. علي بن حسين گفت: من بيمار بودم ولي نزديك او رفتم تا بشنوم. شنيدم پدرم به يارانش مي گفت: خدا را به بهترين شكل ممكن حمد و ثنا نموده و او را در خلوت و جلوت ستايش مي كنم. خدايا ترا مي ستايم كه ما را به وسيله نبوت گرامي داشتي، به ما قرآن آموختي، در دين بصيرتمان عنايت كردي و براي ما گوش و چشم و دل نهاده و از مشركانمان قرار ندادي. اما بعد؛ من هيچ كس را شايسته و بهتر از ياران خود و هيچ خانداني را صادق تر و متحدتر از خاندانم نديده ام. خداوند از جانب من به شما بهترين پاداش را بدهد. آگاه باشيد من گمان مي كنم فردا سرانجام ما و اين گروه مشخص شود، بدانيد كه من همه ي شما را آزاد كرده و بيعت خود را از شما برداشتم، تاريكي شب پوشش مناسبي است كه سوار شده و برويد.

63) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشي از افراد قبيله ي همدان، از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: من و مالك بن نصرار حبي بر حسين وارد شده و پس از سالم نشستيم، جواب سلام داد و به ما خوشامد گفت و پرسيد براي چه نزد او آمده ايم گفتيم: براي عرض سلام و آروزي سلامتي براي شما و تجديد پيمان و ديدار آمديم و نيز خبر دهيم كه مردم (كوفه) بر جنگ با تو اتفاق كرده اند پس در كار خويش دقت كن. حسين (ع) گفت: حسبي اللَّه و نعم الوكيل! راوي گفت: آنگاه با احترام براي او دعا كرده و خداحافظي نموديم. حسين گفت: چرا مرا ياري نمي كنيد؟ مالك بن نصر گفت: من مقروض و عيالمند هستم. من به او گفتم: من نيز مقروض و عيالمند هستم، اما اگر اجازه دهي باز گردم تا وقتي كه هيچ جنگاوري برايت باقي نماند براي دفاع از تو خواهم جنگيد! حسين گفت: تو آزادي،پس با او برخاستم.

شب هنگام حسين گفت: از تاريكي شب استفاده كرده و بر شتر شب سوار شويد و


هر كدام شما، دست يكي از افراد خانواده مرا بگيريد و به روستاها و شهرهاي خود ببريد تا زماني كه خدا گشايشي حاصل كند زيرا اينان مرا خواسته و اگر به من دست يابند ديگران را دنبال نمي كنند. پس برادران، پسران، برادر زادگان و فرزندان عبداللَّه بن جعفر گفتند: چنين نمي كنيم كه بعد از تو باقي بمانيم، خداوند اين كار را هرگز از ما نبيند. ابتدا عباس بن علي چنين گفت سپس ديگر يارانش مطالب مشابهي بيان كردند. حسين (ع) گفت: اي فرزندان عقيل، شهادت مسلم براي شما كافي بوده و مي توانيد برويد. ايشان گفتند: مردم چه خواهند گفت: آنها خواهند گفت پسران عقيل، بزرگ و سرور و بهترين عمو زادگان خود را ترك كردند و همراه ايشان تيري نينداخته، نيزه اي نزده و شمشير نكشيدند و (بالاخره) نمي دانيم چه كرده اند! نه سوگند به خدا چنين نمي كنيم، بلكه جان، مال و خانواده خود را فدايت كرده و همراه تو مي جنگيم تا به خواسته ات برسيم و خداوند زندگي بدون تو را زشت گرداند.

64«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: مسلم بن عوسجه اسدي برخاست و گفت: اگر تو را رها كنيم چه عذري براي خدا بياوريم كه حق تو را اد نكرده ايم! سوگند به خدا اگر نيزه ام در سينه آنها بشكند، دسته شمشيرم بخاطر ضربه زياد در دستم بماند، از تو جدا نخواهم شد، اگر حتي سلاحي براي جنگ نداشته باشم با سنگ به آنها حمله خواهم كرد تا همراه تو جان دهم.

سعيد بن عبداللَّه حنفي گفت: سوگند به خدا هرگز تو را رها نخواهيم كرد تا خدا بداند كه حرمت رسول خدا (ص) را نسبت به تو حفظ كرده ايم. به خدا قسم اگر بدانم كه كشته شده سپس زنده و سوزانده خواهم شد و خاكسترم را به باد مي دهند و اين عمل را هفتاد بار تكرار مي كنند هرگز از تو جدا نمي شوم تا در مقابل تو جان دهم. چگونه جان خود را فدا نكنم در صورتي كه اين تنها يك بار مردن است و در پس آن كرامتي وجود دارد كه هرگز به پايان نخواهد رسيد!

راوي گفت: زهير بن القين گفت: به خدا سوگند دوست دارم كشته شوم سپس زنده و دوباره كشته شده و تا هزار بار به همين صورت كشته شوم بلكه خدا بدين وسيله از كشته شدن تو و جوانان خاندانت جلوگيري نمايد. راوي گفت: ديگر يارانش نيز سخناني مشابه بيان كرده و گفتند: بخدا سوگند از تو جدا نمي شويم، جان ما فداي تو باد. با سينه،


صورت و دستهايمان از تو محافظت خواهيم كرد و چون كشته شويم به عهد خود وفا و به تكليف عمل كرده ايم.

65«ابومخنف گفت: حارث بن كعب و ابوالضحاك از علي بن حسين بن علي (ع) نقل كردند: در شبي كه فرداي آن پدرم شهيد شد نشسته بودم و عمه ام زينب از من پرستاري مي كرد. پدرم تنها در خيمه خود بود و حُوَيّ غلام ابوذر غفاري نيز مشغول تعمير و اصلاح شمشير خود بود كه پدرم اين اشعار را مي خواند:

اي دنيا اف بر تو باد كه دوست بدي هستي.

چه بسيار در بامدادان و شامگاهان،

ياران يا حق جويان را كشته اي

روزگار به تاوان راضي نمي شود.

كار را به خداوند واگذارده ام.

و هر زنده اي همين راهي را مي رود كه من مي روم.

علي بن الحسين گفت: اين شعر را دو يا سه مرتبه خواند به گونه اي كه متوجه شده و دانستم كه منظور او چيست. بغض گلويم را گرفت اما مانع گريه شده و سكوت اختيار كردم. پس يقين كردم كه بلا نازل شده است. عمه ام نيز سخنان او را شنيد و چون زنان رقيق القلب اند و زود زاري مي كنند نتوانست خود را كنترل نموده و دامن كشان و سر برهنه نزد پدرم رفت و گفت: اي واي از اين مصيبت! كاش مرده بودم! مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن مردند، (آيا امروز هم نوبت توست؟) اي جانشين گذشتگان و فريادرس آيندگان. راوي گفت: حسين (ع) به او نگاه كرد و گفت: خواهرم؛ مبادا شيطان بردباري تو را ببرد. زينب گفت:پدر و مادرم فدايت اي اباعبداللَّه! جانم فداي تو، آيا منتظر كشته شدن هستي؟ ولي نتوانست سخن خود را ادامه دهد. اشك در چشمان حسين (ع) پر شده و گفت: اگر شب هنگام مرغ قطا را آرام بگذارند، مي خوابد. زينب گفت: اي واي بر من! آيا جان تو را به زور مي گيرند؟ اين سخن دل مرا شكسته و جانم را شديداً آزار مي دهد! آنگاه به خود سيلي زده و گريبان پاره كرد و بيهوش بر زمين افتاد. حسين (ع) برخاست و به صورت او آب ريخت و كفت: خواهرم؛ تقواي خدا پيشه كن و از او تسلي بخواه و بدان كه همه ي اهل زمين مرده و اهل آسمان پايدار نمي مانند و همه چيز


نابود خواهد شد مگر خدايي كه با قدرتش زمين را آفريد و همه به سوي او باز مي گردند و خود تنها و يكتاست. پدر، مادر و برادرم كه بهتر از من بودند مردند، و رسول خدا كه براي من و آنان و همه مسلمانان الگو بود نيز مرد.

راوي گفت: حسين با اين سخنان او را دلداري داد و گفت: اي خواهرم تو را سوگند مي دهم براي من گريبان چاك مده و به صورتت مزن و پس از كشته شدن براي من زاري و شيون مكن. راوي گفت: سپس او را كنار من نشانيد و سوي ياران خود رفته و به ايشان دستور داد خيمه ها را به يكديگر نزديك كرده و طناب چادرها را از ميان هم بگذرانند و خود درون خيمه ها بمانند و با دشمن از يك طرف روبرو شوند.

66«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحّاك بن عبداللَّه مشرقي نقل كرد: حسين و يارانش تمام شب را به نماز و استغفار و دعا و زاري به درگاه خق گذراندند. راوي گفت: سپاهيان و نگهبانان دشمن دائماً در رفت و آمد بودند و حسين اين آيات قرآن را مي خواند و لايحسبن الّذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزداد وا اثماً و لهم عذاب مهين. ماكان اللَّه ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتّي يميز الخبيث من الطيب [1] : (آن كساني كه با دورويي و دو رنگي كافر شدند تصور نكنند كه اين عمر طولاني و رفاه زندگي را به خاطر خوشبختي به آنان عطا كرده ايم. ما بدين منظور بر عمر و رفاه آنان افزوده ايم تا بر زورگويي و طغيان خود بيفزايند و از آمرزش حق محروم شوند. اينان ياران دوزخند و براي آنان عذاب خوار كننده اي مهيا است. خداوند رحمان را، اين روش نيست كه مؤمنان را به همين حالت واگذارد كه منافق و مخلص آنان ناشناخته بماند بلكه شما مؤمنان را مي آزمايد تا ناپاك شما را از پاكان جدا سازد). يكي از سپاهيان دشمن كه در حال نگهباني بود، صداي قرآن حسين را شنيد و گفت: به خداي كعبه سوگند، منظور از پاكيزگان در اين آيه، ما جدا شدگان از شما هستيم. راوي گفت: او را شناختم و به بريربن حضير گفتم: مي داني او كيست؟ گفت: نه، گفتم او ابوحرب سبيعي عبداللَّه بن شهر است- وي مردي شوخ طبع، بذلگو، شريف، شجاع و داراي مهارت بود و سعيد بن قيس بارها به خاطر جنايت او را زنداني كرده بود- برير بن حضير به او گفت: اي فاسق، تصور مي كني


كه خدا تو را از پاكان قرار داده است! وي گفت: تو كيستي، جواب داد: برير بن حضير. ابوحرت گفت: انا للَّه! نمي توانم باور كنم! بخدا قسم هلاك خواهي شد، اي برير هلاك خواهي شد.

برير گفت: اي اباحرب، آيا مي خواهي از گناهان بزرگت به سوي خدا توبه كني؟ بخدا سوگند ما پاكان و شما از ناپاكان هستيد، ابوحرب گفت: من هم بر درستي اين سخن شما گواهم. گفتم: واي بر تو، آيا اين شناخت براي تو بي تأثير است؟ گفت: فدايت شوم! پس چه كسي با يزيد بن عذرة عنزي از قبيله عنز بن وائل شراب بنوشد! و اكنون همراه من است.

برير گفت: خدا نظر تو را همواره زشت گرداند، تو ناداني. راوي گفت: سپس ابوحرب باز گشت و آن شب عزرة بن قيس احمسي فرمانده سپاه نگهبان ما بود. راوي گفت: عمر بن سعد روز شنبه پس از نماز صبح با لشگر و ياران خود به طرف حسين (ع) حركت كرد. عده اي گفته اند روز جمعه و در هر حال آن روز عاشورا بود.

راوي گفت: حسين ياران خود را آماده نموده و نماز صبح را با آنان برگزار كرد سي و دو سوار و چهل پياده همراه او بود او زهير بن القين را فرمانده جناح راست و حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ ياران خود قرار داد و پرچم را بدست عباس بن علي داد. در اين آرايش جنگي، خيمه ها را پشت سر خود قرار دادند و حسين دستور داد پشت چادرها آتش بپا كنند كه مبادا دشمن از پشت سر به ايشان حمله كند.

راوي گفت: حسين (ع) دستور داد مقداري چوب و ني كنار گودالي كه شبيه آبراهي كوچك پشت چادرها بود قرار دادند. البته اين جوي را شب عاشورا به شكل خندق حفر كردند و چوب و ني ها را در آن ريختند و گفتند اگر بر ما حمله كردند در آن خندق آتش مي اندازيم تا نتوانند از پشت سر حمله كنند و تنها از يك طرف بجنگند، پس چنين كردند و مؤثر واقع شد.



پاورقي

[1] سوره‏ي آل‏عمران، آيات 178 و 179.