بازگشت

رو در رو شدن كاروان امام و سپاه حر بن يزيد رياحي


45) هشام به نقل از ابومخنف گفت: ابوجناب از عديّ بن حرمله و او از دو نفر افراد قبيله ي بني اسد (ابن سليم و ابن مشمعل) نقل كرد: حسين حركت كرد و به منزل شراف رسيد صبح هنگام به جوانانش دستور داد مقدار زيادي آب بردارند و از آنجا حركت كرده تا ظهر راه رفتند. سپس مردي فرياد زد: اللَّه اكبر! حسين گفت: اللَّه اكبر، براي چه تكبير گفتي؟ گفت: نخلستان ديدم، بني اسديها به او گفتند: ما تا كنون در اينجا يك نخل هم نديده ايم. حسين به آنها گفت: به نظر شما او چه ديده است؟ به او گفتيم: به نظر ما گردن اسبان (سپاه دشمن) را ديده است. حسين گفت: به خدا من نيز همين را مي بينم. آنگاه گفت: آيا در اينجا پناهگاهي هست كه پشت خود قرار داده و با اين قوم از يك طرف مواجه شويم؟ به او گفتيم: بله، (منزل) ذوحسم در كنار توست و از سمت چپ به آنجا مي رسي. اگر بتواني زودتر از آنان به آنجا برسي به خواسته ات رسيده اي پس حسين از سمت چپ و به آن سو رفت. آن دو گفتند: ما نيز همراه او راه خود را كج كرديم. و بزودي گردن اسبان آشكار شد. زماني كه ديدند ما راه را كج كرديم آنان نيز راه را به آن طرف كج كردند. گوئي كه نيزه هايشان شاخكهاي زنبور و پرچمهايشان بالهاي پرندگان بود. با شتاب به سوي ذوحسم رفتيم و زودتر از آنان به آنجا رسيديم. حسين پياده شده و دستور داد خيمه ها را بر افراشتند. آن قوم شامل هزار سوار كار به فرماندهي حرّ بن يزيد تميمي يربوعي آمدند تا اينكه در گرماي نيمروز مقابل حسين (ع) ايستادند. حسين و يارانش


عمامه بر سر داشته و شمشير آويخته بودند. او به جوانانش گفت: به آنان آب بدهيد و خود و اسبهايشان را سيراب كنيد. جوانان حسين برخاستند و مردان و اسبهاي لشگر حر را سيراب كردند. (بگونه اي كه) كاسه ها، ظرفها و طشتها را از آب پر كرده نزديك اسبها مي بردند و پس از اينكه سه، چهار يا پنج بار آب مي نوشيد، آنرا نزد اسب ديگري مي بردند تا همه سيراب شدند.

46) ابومخنف گفت: به نقل از عقبة بن ابي العيزار گفت: حسين براي ياران خود و لشگريان حر در منزل بيضة خطبه خواند و خدا را حمد و ستايش كرد و گفت: اي مردم، همانا رسول خدا (ص) گفت: هر كسي سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال مي كند، پيمان خدايي را مي شكند با سنت رسول خدا (ص) مخالفت مي كند، با بندگان خدا گناه و دشمني مي ورزد و او با كردار و گفتار عليه آن سلطان بر نخيزد، مسلّماً خداوند او را نيز به سرنوشت آن ستمگر دچار خواهد كرد. آگاه باشيد كه اين قوم از شيطان اطاعت كرده و از اطاعت خدا دست برداشته اند،فساد نموده و حدود خدا را تعطيل كرده و فيي ء (اموال عمومي) را به خويشتن منحصر كرده اند. حرام خدا را حلال كرده و حرام او را حلال نموده اند و من شايسته ترين كسي هستم كه اين وضعيت را تغيير دهم. نامه هاي شما را دريافت كردم و فرستادگان شما بيعتتان را به من رسانده اند (گفتند) مرا تسليم دشمن نكرده و تنها نمي گذاريد. اگر بر بيعت خود استوار هستيد هدايت خواهيد شد. من حسين بن علي پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم. پس من با شما و خاندانم با خاندان شماست، و راهنماي شما هستم. و اگر چنين نبوده و عهد و پيمان شكسته و بيعت را از گردن خود برداشته ايد، به جان خود سوگند اين كار از شما بعيد نيست زيرا پيشتر اين كار را با پدر، برادر و پسر عمويم مسلم كرديد. پس فريب خورده كسي است كه قصر آزمودن شما را داشته باشد، (بدانيد) در بخت و اقبال خويش خطا كرده و نصيب خود را تباه نموديد. مطمئن باشيد آن كس كه پيمان شكست،به ضرر خود پيمان شكسته است بزودي خدا مرا از شما بي نياز خواهد كرد و السلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.

عقبة بن ابي العيزار گفت: حسين (ع) در ذي حسم برخاست و حمد و ثناي خدا كرد و سپس گفت: كارها چنان شده كه مي بينيد، و دنيا دگرگون و زشت شده و نيكي آن پشت كرده و از بين رفته جز مقدار ناچيزي همچون آب ته مانده ظرفي نمانده است و زندگي


آنچنان پست و ناچيز است كه به چراگاه كم مايه و زيان آوري مي ماند. آيا نمي بينيد كه به حق عمل نشده و از باطل دوري نمي گزينند! در چنين شرايطي است كه مرگ براي مؤمن سزاوارتر است، من مرگ را جز شهادت و زندگي با ستمگران را جز ذلت نمي بينم.

راوي گفت: زهير بن قين بجلي برخاست و به ياران حسين (ع) گفت: سخن مي گوييد يا سخن بگويم؟ گفتند، نه، تو سخن بگو، پس زهير حمد و ثناي خدا كرد و گفت: اي پسر رسول خدا سخن تو را شنيديم. خدايت هدايت كند، بخدا سوگند اگر دنيا براي ما هميشگي و در آن جاويدان مي بوديم و تنها ياري و همراهي با تو موجب جدايي ما از آن مي شد بي ترديد همراهي با تو را بر ماندن در چنين دنيايي ترجيح مي داديم.

راوي گفت: حسين او را دعا كرد و سخنان نيكي در حقش گفت. حر با حسين (ع) همراه شد و به او گفت: اي حسين، ترا به خدا به فكر خود باش زيرا مطمئنم اگر بجنگي كشته خواهي شد و اگر با تو بجنگند باز هم كشته مي شوي. حسين گفت: آيا مرا از مرگ مي ترساني! آيا جز اين كه مرا بكشيد كار ديگري مي توانيد بكنيد! نمي دانم با تو چه بگويم! فقط سخن آن برادر اوسي را به پسر عمويش براي تو باز مي گويم آن هنگام كه قصد ياري رسول خدا (ص) را داشت پسر عموي خود را ديد،پسر عمويش به او گفت: كجا مي روي؟ حتماً كشته خواهي شد، به او جواب داد:

من مي روم و مرگ براي جوانمرد عار نيست؛

آنگاه كه او قصد حق كرده و بعنوان مسلمان جهاد مي كند.

و او با جانش از مردان نيك دفاع مي كند.

و چون بميرد مردم از مرگش ناراحت شوند.

راوي گفت: هنگامي كه حر اين سخن را از حسين شنيد از وي فاصله گرفته و با يارانش از يك سو مي رفت و حسين با ياران خود از سوي ديگر. تا به منزل عذيب الهجانات، جايي كه چراگاه اسبان نعمان بود رسيدند. ناگهان چهار نفر سوار از سوي كوفه آمدند و اسب نافع بن هلال را به نام كامل همراه داشتند. راهنماي آنان طرماح بن عديّ در حالي كه بر اسبش سوار بود مي گفت:.

اي شترم، از اين كه تو را مي رانم مترس.

با سرعت زياد قبل از طلوع فجر مرا برسان.


به بهترين سواران و مسافران

تا بر جوانمرد والا تباري فرودآيي

بزرگوار آزاده ي گشاده سينه اي

كه خدا او را براي كار خيري آورده است

خداوندا تا روزگار باقي است او را نگهدار

راوي گفت: چون طرماح به حسين رسيد، اين اشعار را براي او خواند، حسين گفت: سوگند به خدا من اميدوارم آنچه از خدا به ما مي رسد خير باشد چه كشته شويم و چه پيروز. راوي گفت: حر بن يزيد به سوي حسين و آن سواران آمد و گفت: اين مردان كوفي از همراهان اوليه تو نيستند من آنها را حبس كرده يا باز مي گردانم. حسين گفت: من از آنان محافظت خواهم كرد همچنان كه از خود حفاظت مي كنم. اينان ياران و پشتيبانان من هستند و تو قول داده بودي در هيچ كاري متعرض من نشوي تا نامه ي ابن زياد را دريافت نمائي. حر گفت: درست است ولي اينها با تو نيامده بودند. حسين گفت: ايشان ياران من و مانند كساني هستند كه همراه من آمده اند. به آن چه قول داده اي وفادار بمان وگرنه با تو خواهم جنگيد. (آنگاه) حر آنها را رها كرد. سپس حسين به ايشان گفت: از مردمي كه پشت سر گذاشته ايد (كوفه) خبر دهيد. مجمع بن عبداللَّه عائذي [1] گفت: به اشراف كوفه رشوه هاي زيادي داده و كيسه هايشان را پر كرده اند تا دوستي آنها را بدست آورده و به صفوف خويش بكشند. اكنون آنها عليه تو متحدند اما ديگر مردم، دلهايشان با تو و شمشيرهايشان فردا عليه تو كشيده مي شود. حسين گفت: بگوئيد كه آيا فرستاده ام نزد شما آمد؟ گفتند: چه كسي؟ حسين گفت: قيس بن مسهر صيداوي. گفتند: بله، حصين بن تميم او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. ابن زياد به او گفته بود تو و پدرت را لعنت كند. وي بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و از مردم خواست تو را ياري نمايند و گفت كه تو نزد آنان خواهي رفت. لذا ابن زياد دستور داد او را از بالاي قصر به پايين انداختند. در اين لحظه چشمان حسين پر از اشك شد و نتوانست جلوي گريه خود را بگيرد. سپس گفت: منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدّلوا تبديلا [2] .


(برخي در اين راه جان خود را فدا كردند و شربت شهادت نوشيدند و برخي به انتظار شهادت بسر مي برند و راه خود را عوض نكردند) خدايا بهشت را منزل ما و ايشان قرار بده، و ما و ايشان را مشمول رحمت و ذخيره هاي دلنشين پاداش خود بنما.

47) ابومخنف گفت: جميل بن مرثد از قبيله ي بني معن از طرّماح بن عدّي نقل كرد: طرماح به حسين نزديك شد و گفت: سوگند به خدا تعداد كمي نيرو با تو مي بينم و اگر همين افراد كه اكنون اطراف تو هستند (سپاه حر) با تو بجنگند قطعاً همه شما را از پاي در خواهند آورد. من يك روز قبل از حركت به سوي تو، در بيرون شهر كوفه جمعيت انبوهي ديدم كه تا كنون نديده بودم. از آنها پرسيدم، گفته شد اين اجتماع براي نشان دادن قدرت آنان است تا به سوي حسين فرستاده شوند. ترا به خدا قسم ميدهم اگر مي تواني يك قدم نيز جلوتر مرو! و اگر مي خواهي كه به سرزميني روي كه خدا ترا از شرّ ايشان حفظ كند تا در كار خويش بنگري و كارهائي كه انجام داده اي برايت روشن شود پس بيا تا تو را به كوهستان محفوظ خود «اجأ» ببرم كوهي كه ما را اي ستم پادشاهان غسّان، حمير و نعمان بن منذر و هر دشمن سياه و سرخي حفظ كرد. بخدا سوگند هرگز در آنجا ذليل نشديم. من همراه تو خواهم آمد تا ترا به آن روستا در آورم. سپس به سوي مردان قبيله طيي ء در منطقه اجأ و سلمي مي فرستيم به خدا سوگند در كمتر از ده روز پيادگان و سواران قبيله ي طيي ء به سوي تو خواهند آمد. هر چه مي خواهي در ميان ما بمان اگر اتفاقي هم رخ داد من عهده دار مي شوم كه بيست هزار مرد طائي (از قبيله طيّي ء) شمشير بدست براي تو آماده كنم. به خدا سوگند كه تا ايشان زنده اند دست كسي به تو نخواهد رسيد. حسين گفت: خدا به تو و قومت جزاي خير دهد ولي بين ما و اين قوم (سپاه حر) عهدي بسته شده كه من نمي توانم از آن تخلف كنم و نمي دانم سرانجام كار ما و ايشان چه خواهد شد.

48) ابومخنف گفت: جميل بن مرثد از طرّماح بن عديّ نقل كرد: از او خداحافظي كردم و به او گفتم: خداوند شر جن و انس را از تو دور كند، از كوفه براي خانواده خود آذوقه آورده و خرجي ايشان همراه من است، پس مي روم و آنها را به ايشان مي رسانم سپس انشاءاللَّه به سوي تو بر مي گردم اگر به تو ملحق شدم بخدا قسم مطمئناً از ياران تو خواهم بود. حسين گفت: اگر اين كار را انجام مي دهي پس عجله كن خدايت رخمت كند...


هنگامي كه به خانواده خود رسيدم آنچه را همراه داشتم براي سامان زندگي به آنها داده و وصيت نمودم. خانواده اطرافم را گرفته و مي پرسيدند اين مرتبه كارهايي انجام مي دهي كه تا امروز انجام نداده بودي. تصميم خود را به ايشان گفتم و از راه بني ثعل راه افتادم تا به نزديكي عذيب الهجانات رسيدم. سماعة بن بدر نزد من آمد و خبر شهادت حسين (ع) را داد لذا برگشتم. راوي گفت: حسين (ع) رفت تا به قصر بني مقاتل رسيد و فرودآمد، در آن جا خيمه اي افراشته ديد.



پاورقي

[1] يکي از چهار سواري که از کوفه آمده بود.

[2] سوره‏ي احزاب،آيه‏ي 23.