بازگشت

دستگيري و شهادت مسلم بن عقيل


20) ابومخنف گفت: قدامه بن سعيد بن زائدة بن قدامه ي ثقفي به من گفت: زماني كه ابن اشعث به قصد آوردن ابن عقيل برخاست عبيداللَّه فردي را نزد جانشين خود عمرو بن حريث فرستاد و پيغام داد همراه ابن اشعث شصت يا هفتاد مرد از قبيله ي قيس بفرست. او نيز عمرو بن عبيداللَّه بن عباس سلمي را با شصت يا هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد تا به خانه اي كه ابن عقيل در آن بود رسيدند. هنگامي كه مسلم صداي پاي اسبها و فرياد مردان را شنيد يقين كرد كه به سوي او آمده اند لذا با شمشير بيرون آمد آنان به خانه حمله كردن و مسلم به شدت دفاع مي كرد و بازور شمشير آنها را از خانه بيرون كرد. ولي دوباره بازگشتند، مسلم با شدت بر ايشان حمله كرد تا اينكه بين او و بكير بن حمران احمري ضربتي مبادله شد. بكير ضرب اي به مسلم زد كه لب بالاي او را قطع كرد و بر لبت پائين فرود آمد و دو دندان جلو او را شكست. مسلم نيز ضربه ي سختي به سر و ضربه ديگري به شانه او زد كه نزديك بود به شكمش برسد. وقتي آنها چنين ديدند به بام خانه رفته و مسلم را سنگباران كردند و دسته هاي چوب را آتش زده به سر وي مي ريختند.او نيز با شمشير آخته آنان را در كوچه دنبال مي كرد و با ايشان مي جنگيد. محمد بن اشعث به طرف او آمد و گفت: اي جوان، تو در اماني خودت را به كشتن مده، مسلم با او به جنگ پرداخت و چنين رجز مي خواند:

سوگند خورده ام آزاده بميرم اگر چه مرگ را دوست نداشته باشم.


هر انساني روزي با شرّي تلافي مي كند و هر چيز خنكي روزي با چيز گرمي درهم مي آميزد.

پرتو خورشيد را رد كن تا جاويد بماني ترس دارم به من دروغ گويند و مرا بفريبند.

محمد بن اشعث به او گفت: كسي به تو دروغ نمي گويد و فريبت نمي دهد. اين قوم پسر عموهاي تو هستند و تو را نمي كشند و به تو صدمه نمي زنند.

مسلم در اثر سنگباران زحمي شده بود لذا از جنگ بازمانده و نفس نفس مي زد و با پشت به ديوار آن خانه تكيه زد. محمد بن اشعث به او نزديك شد و گفت: تو در اماني. مسلم گفت:... انا للَّه و انا اليه راجعون! و گريست. عمرو بن عبيداللَّه بن عباس به او گفت: كسي كه در پي چيزي است كه تو در پي آني وقتي به مصيبتي همچون مصيبت تو دچار شد هرگز گريه نميكند. مسلم گفت: سوگند بخدا به حال خود نمي گريم و از مرگ هراسي ندارم گر چه مردن را دوست ندارم. ليكن براي خاندانم گريه مي كنم كه به طرف من مي آيند. براي حسين (ع) و خانواده او مي گريم. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: اي بنده ي خدا، بخدا سوگند چنين مي بينم كه از عهده ي اماني كه بمن داده اي، بر نيايي آيا اهل كار خير هستي؟ آيا مي تواني مردي را نزد حسين بفرستي كه پيام مرا به او برساند؟ مي پندارم كه او و خانواده اش به طرف كوفه حركت كرده يا فردا حركت خواهند كرد؟ و فغاني كه در من مي بيني از اين جهت است. به حسين (ع) بگويد: ابن عقيل مرا نزد تو فرستاد و او اكنون در دست اين قوم اسير است و مي داند كه كشته خواهد شد و گفت با خاندانت بر گرد و فريب مردم كوفه را نخور. زيرا ايشان همان ياران پدرت هستند كه آرزو مي كرد خدا بواسطه مرگ يا كشته شدن بين او و آنان جدايي افكند براستي اهل كوفه به من و تو دروغ گفتند و دروغگو فكر و نظر ندارد. ابن اشعث گفت: سوگند بخدا حتماً اين كار را انجام مي دهم و به ابن زياد خواهم گفت كه ترا امان داده ام.

21) ابومخنف گفت: جعفر بن حذيفه ي طائي به من گفت و سعيد بن شيبان هم اين سخن را تأييد كرد محمد بن اشعث، اياس بن العثل طائي شاعر را از قبيله بني مالك بن عمرو بن ثمامه فراخواند وي به زيارت محمد آمد، و به او گفت: حسين (ع) را ملاقات كرده و اين نامه را به او بده و در آن آنچه را ابن عقيل گفته بود نوشت و به او گفت اين نيز توشه و لوازم راه و خرجي خانواده ات اياس گفت: اسبي مي خواهم، زيرا اسبم را از دست


داده ام. گفت: اين هم اسب، پس سوار شو. وي فوري حركت كرد و در محل زباله چهار منزلي كوفه حسين (ع) را ملاقات كرد و خبر و پيام را به او رساند. حسين (ع) به او گفت: آنچه مقدر است خواهد شد و خدا، كار ما و فساد اُمتمان را رسيدگي خواهد كرد.

مسلم بن عقيل قبل از رفتن به خانه هاني بن عروة از هجده هزار نفر بيعت گرفته بود، لذا نامه اي به وسيله ي عابس بن ابي شبيب شاكري بدين مضمون براي حسين فرستاد:

اما بعد از حمد و ثناي خدا، بدرستي كه پيشگام به ياران خود دروغ نمي گويد. هيجده هزار نفر از اهالي كوفه با من بيعت كردند. هنگامي كه اين نامه را دريافت مي كني با شتاب به سوي كوفه بيا زيرا همه ي مردم با تو هستند و دل در گرو خاندان معاويه ندارند، والسلام.

محمد بن اشعث، ابن عقيل را به قصر آورد و اجازه ي ورود خواست. به او اجازه دادند. ابن اشعث خبر ابن عقيل و ضرب بكير را به او براي ابن زياد نقل كرد ابن زياد گفت: از او (بكير) بعيد است! سپس محمد بن اشعث خبر داد كه به مسلم امان داده است. عبيداللَّه گفت: ترا چه به امان دادن! مگر من ترا براي امان دادن فرستادم! تو را فرستادم كه او را بياوري و سكوت كرد. ابن عقيل در حالي كه تشنه بود به قصر رسيد آنجا مردمي را ديد كه در انتظار اذن دخول نشسته اند از جمله آنها عمارة بن عقبه بن ابي معيط، عمرو بن حريث مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب بودند.

22) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: وقتي مسلم به عقيل به قصر رسيد كوزه ي آب خنكي آنجا بود ابن عقيل گفت: به من آب بدهيد. مسلم بن عمرو به او گفت مي بيني چه آب خنكي است! نه؛ سوگند بخدا قطره اي از آن نخواهي چشيد تا از حميم جهنم بچشي! ابن عقيل به او گفت: بدابه حالت؛ تو كيستي؟ گفت: من فرزند كسي هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو انكار كردي و خيرخواه امامش بود آنگاه كه تو خيانت كردي و آن هنگام كه تو با او مخالفت نموده و عصيان كردي وي حرف شنيد و اطاعت نمود. من مسلم بن عمر باهلي هستم. ابن عقيل گفت: مادرت به عزايت بنشيند؛ چه جفا كار، خشن و قسي القلب هستي! اي پسر باهله تو از من به زيستن در آتش و نوشيدن حميم سزاوارتري. سپس به ديوار تكيه داد و نشست.

23) ابومخنف گفت: قدامة بن سعد به من گفت: كه عمرو بن حريث جواني به نام سليمان را فرستاد و كوزه آب را آورده و مسلم را سيراب كرد.


24) ابومخنف گفت: سعيد بن مدرك بن عمارة به من گفت: عمارة بن عقبه غلامش قيس را با كوزه ي آب و كاسه اي نزد مسلم فرستاد تا به او آب دهد. امّا هر گاه كه مسلم خواست آب بنوشد كاسه پر از خون شد، وقتي (قيس) كاسه را براي مرتبه سوم آب كرد و به او داد، دو دندان جلويي او در آب افتاد و گفت: الحمدللَّه!اگر اين روزي قسمت من بود، آن را مي نوشيدم. مسلم را نزد ابن زياد بردند. وي به عبيداللَّه سلام نداد... ابن زياد گفت: بجان خودم سوگند، مسلماً كشته خواهي شد. مسلم گفت (واقعاً) چنين است؟ جواب داد: بله مسلم گفت پس اجازه بده به يكي از اين اقوامم وصيت كنم. لذا به همنشينان عبيداللَّه نگاه كرد و عمر بن سعد را در ميان آنان ديد و گفت: اي عمر من و تو خويشاوند هستيم و من به تو نياز دارم. مي بايست حاجتم را بر آري. اين يك راز است ولي عمر بن سعد خودداري كرد. عبيداللَّه به او گفت: درخواست پسر عمويت را رد مكن. مقدار هفتصد درهم بدهي دارم كه از هنگام آمدنم به كوفه قرض گرفته ام، آنرا ادا كن، پس از مرگ مرا دفن كن و فردي به سوي حسين بفرست تا او را برگرداند. زيرا به او نوشته و خبر داده ام كه مردم با او هستند و مطمئنم كه او حركت كرده است. عمر به ابن زياد گفت: آيا مي داني به من چه مي گويد؟ و مطالب را به او گفت: ابن زياد به او گفت: او تو را امين پنداشت، ليكن به فرد خائني اعتماد كرد. اما تو مالك اموالت هستي و من مانع آنچه مي خواهي انجام دهي، نمي شوم و اما حسين (ع) اگر به سمت ما نيايد ما به سويش نخواهيم رفت و اگر قصر ما كند دست از وي بر نخواهيم داشت و در مورد جسدش نيز شفاعت تو را نمي پذيريم زيرا وي شايسته چنين كاري نيست وي به جنگ و مخالفت با ما برخاست و در نابودي ما كوشسيد. سپس ابن زياد گفت: اي پسر عقيل دست بردار! نزد مردمي آمدي كه در كارها و سخنشان متحد بودند. آمدي تا آنان را به اختلاف و تفرقه انداخته و به جنگ وادارشان نمائي! مسلم گفت: چنين نيست، من براي اين كار نيامدم. مردم اين شهر معتقد بودند كه پدر تو نيكان ايشان را كشته و چونان كسري و قيصر با ايشان رفتار كرده است و از ما خواستند تا به عدل فرمان داده و ايشان را به پيروي از كتاب خدا بخوانيم. ابن زياد گفت: اي فاسق تو را با اين مسائل چه كار! مگر نه اينكه وقتي تو در مدينه شراب مي نوشيدي ما در بين آنها به عدالت رفتار مي كرديم! مسلم گفت: من شراب


مي نوشم؟ خدا عالم است كه تو قطعاً دروغ گويي و جاهلانه سخن مي گويي و من آنگونه كه گفتي نبودام. از من سزاوارتر به نوشيدن شراب، كسي است كه خون مردم را ريخته و قتل نفس را كه خدا حرام كرده حلال نموده است، و افراد را بدون اين كه كسي را كشته باشند، مي كشد، به ناروا خونريزي مي كند و بر اساس حشم، دشمني و سوءظن انسان مي كشد و لهو و لعب انجام ميدهد گوئي مرتكب كاري (حرام) نشده است. ابن زياد گفت: از فاسق، تو مي خواهي كاري انجام دهي كه خداوند به ديگري محول كرده و تو شايسته آن نيستي. مسلم گفت: پس چه كسي سزاوار آن است اي پسر زياد؟ وي گفت: اميرالمؤمنين يزيد. گفت: خدا را در همه حال ستايش مي كنم و راضيم به اينكه بين ما و شما حكم كنم. ابن زياد گفت: مثل اينكه مي پنداري در اين كار تو را هم نصيبي هست! مسلم گفت: بخدا سوگند اين نه گمان بلكه يقين است. ابن زياد گفت: خدايم بكشد اگر تو را نكشم آنگونه كه كسي را پيش از آن در اسلام نكشته باشند. مسلم گفت: البته تو سزاوارترين فرد براي بدعت گذاري در اسلام هستي. و از كشتار فجيع، مثله كردن، بدطينتي و پست فطرتي دست نخواهي كشيد و هيچكس شايسته تر از تو به چنين كاري نيست. پسر سميه (ابن زياد)، حسين (ع) و علي (ع) و عقيل را ناسزا گفت و مسلم سكوت كرد.

افراد دانشمند پنداشته اند كه عبيداللَّه دستور داد در ظرفي سفالين به او آب بنوشانند. سپس گفت: دوست داريم كسي را كه مي كشيم با اين ظرف آب دهيم، به همين دليل تو را با آن سيراب كرديم. سپس گفت: او را به بالاي قصر ببريد و گردنش را بزنيد و جسدش را به سرش ملحق كنيد. مسلم گفت: اي ابن اشعث به خدا سوگند اگر به من امان نداده بودي تسليم نمي شدم، برخيز و آنچه به عهده گرفته اي انجام بده. سپس گفت: اي پسر زياد، به خدا قسم اگر بين من و تو خويشاوندي بود مرا نمي كشتي. ابن زياد گفت: كسي كه ابن عقيل با شمشير به سر و گردن او زد كجاست؟ او را فراخواندند. ابن زياد گفت: بالا برو و او را گردن بزن. مسلم را بالاي قصر بردند. او تكبير گفته و استغفار مي كرد و بر خدا و ملائكه و پيامبرش صلوات مي فرستاد و مي گفت: خدايا بين ما و بين اين قوم كه فريبمان دادند و به ما دروغ گفته و خوارمان كردند حكم كن. وي را در محلي كه امروزه بازار قصابان است، گردن زدند و بدن را به سرش ملحق نمودند.


25) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير به نقل از عون بن ابي جحيفه بن من گفت: بكير بن حمران احمري (قاتل مسلم) پايين آمد. ابن زياد به او گفت: او را كشتي؟ گفت:بله، گفت: وقتي او را بالا مي برديد چه مي گفت. گفت: وي تكبير مي گفت و تسبيح خدا مي كرد و استغفار مي نمود وقتي او را نزديك آوردند كه بكشم گفت: خدايا بين ما و اين مردمي كه به ما دروغ گفتند و ما را واگذاشتند و كشتند حكم كن، به او گفتم: نزديك بيا، سپاس خدايي كه مرا بر تو چيره كرد. آنگاه به او ضربه اي زدم كه كارگر نيفتاد. مسلم به من گفت: اي بنده! اين خراشي كه به من وارد كردي با جان تو مقابله مي كند!ابن زياد گفت: زمان مرگ هم فحر فروشي كردن؟احمري گفت: سپس با ضربه ديگري او را كشتم.

راوي گفت: محمد بن اشعث برخاست و نزد عبيداللَّه بن زياد رفت و در مورد هاني بن عروه با وي سخن گفت و اظهار نمود: شما منزلت هاني بن عروه را در ميان شهر و ميان اقوامش مي شناسي. خانواده او مي دانند كه من و دوستم او را نزد تو آورده ايم ترا به خدا قسم مي دهم كه بخاطر من او را ببخشي زيرا از دشمني خاندان او مي ترسم، آنان عزيزترين افراد كوفه و بيشترين گروه اهل يمن هستند.

راوي گفت: ابن زياد به او وعده داد كه چنين كند وقتي پايان كار مسلم بن عقيل آنگونه شد كه بيان كرديم از عمل به وعده اي كه داده بود خودداري كرد.

راوي گفت: وقتي مسلم بن عقيل كشته شد، (عبيداللَّه) دستور داد هاني را به بازار برده و گردنش را بزنند. پس هاني را دست بسته به محله خريد و فروش گوسفند در بازار بردند. هاني مي گفت: امروز مذحج [1] پيش من نيست بدا به حال قبيله ي مذحج! افراد قبيله ي من كجائيد؟ هنگامي كه ديد كسي او را ياري نمي كند؛ دستش را با فشار باز كرد و گفت: آيا عصا، چاقو، سنگ يا استخواني هست كه انسان به وسيله آن از خود دفاع كند!

راوي گفت: بر او حمله كرده و او را محكم بستند سپس به وي گفته شد: گردنت را نزديك بياورد! وي گفت: در اين مورد بخشنده نبوده و شما را عليه خود ياري نمي كنم.

راوي گفت: يكي از غلامان ترك عبيداللَّه بن زياد به نام رشيد شمشيري به او زد ولي مؤثر نبود. هاني گفت: بازگشت به سوي خداست، حدايا به سوي رحمت و بهشت تو


(مي آيم)! سپس با ضربه ي ديگري او را كشت.

راوي گفت: عبدالرحمن بن الحصين مرادي، رشيد ترك را همراه ابن زياد در «خازر»ديد، مردم گفتند: اين قاتل هاني بن عروة است، ابن حصين گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم يا بدان خاطر كشته نشوم! پس با نيزه بر او حمله كرد و او را كشت.

وقتي مسلم و هاني كشته شدند عبيداللَّه، عبدالاعلي كلبي را كه توسط كثير بن شهاب در ميان قبيله ي بني فتيان دستگير شده بود فراخواند. او را آوردند. به او گفت: بگو چه مي خواستي انجام دهي؟ جواب داد: خدا كار امير را سامان دهد!بيرون آمدم ببينم مردم چه مي كنند كه كثير بن شهاب مرا دستگير كرد. به وي گفت: حال كه چنين مي گويي بايد سوگند محكمي بخوري كه جز براي آنچه مي گويي خارج نشده اي! وي از سوگند خوردن خودداري كرد. عبيداللَّه گفت: او را به محل جبّانه السبيع برده و گردن بزنيد. و اين كار را كردند. راوي گفت: عمارة بن صلخب ازدي را آوردند. عبيداللَّه به او گفت: كيستي؟ گفت از قبيله ازد هستم: وي را به ميان مردم قبيله ازد برده و گردن بزنيد.

عبداللَّه بن زبير اسدي در قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروه مرادي چنين سرود.البته بعضي گفته اند اين شعر متعلق به فرزدق است:

اگر نمي دانيد مرگ چيست پس به جسد هاني و ابن عقيل در بازار نگاه كنيد.

به قهرماني كه شمشير چهره ش را شكافته است و ديگري كه به لباس كهنه اي عشق مي ورزد.

فرمان امير به آنها رسيد و در هر كوي و برزن از آنها سخن گفته مي شد.

حسدي را مي بيني كه مرگ رنگش را عوض كرده و جوشش خوني كه هر آبراهي را پر كرده است.

جوانمردي كه از هر زنده اي زنده تر است و آزاد مردي كه از هر تعلق آزاد است.

آيا اسماء [2] مركب اميني را سوار مي شود در حالي كه قبيله ي مذحج او را به قربانگاه مي طلبد.


قبيله ي مراد [3] همه به گرد او مي گردند و همه ي ايشان زنده و مرده چشم به او دوخته اند. اگر شما خونخواه برادرتان نمي شويد به مثابه ي متجاوزيني هستيد كه به اندگي راضي شده ايد.

26) ابومخنف گفت: ابي جناب يحيي بن ابي حيّه كلبي به من گفت: وقتيكه مسلم بن عقيل و هاني كشته شدند، عبيداللَّه بن زياد سر آنان را بوسيله هاني بن ابي حيّه وادعي و زبير بن اروح تميمي نزد يزيد بن معاويه فرستاد و به كاتبش عمرو بن نافع دستور داد كه ماجراي مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد. وي نامه ي مفصلي نوشت هنگامي كه ابن زياد نامه را ديد نپسنديد و گفت: اين زياده نويسي و زياده گويي براي چيست؟ بنويس:

اما بعد، پس ستايش خدايي را كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و او را در مقابل دشمنش حمايت كرد. به اطلاع اميرالمؤمنين كه خدايش گرامي بدارد مي رسانم كه مسلم بن عقيل به خانه هاني بن عروة مرادي پناهنده شد. من جاسوسها برايشان گماردم و با مرداني در كار آنها دسيسه كرده و فريبشان دادم تا آنها را بيرون بياورم و خدا آنان را به چنگ من انداخت. پس ايشان را آورده و گردن زدم و سر آنان را بوسيله هاني بن ابي حيّه همداني و زبير بن اروح تميمي كه از افراد مطيع و نيكخواه هستند به سوي شما فرستادم. پس اميرالمؤمنين مي تواند از جزئيات كار از آنان سئوال كند زيرا آنان، افرادي دانا، صادق، فهيم و پارسا هستند. والسلام.

يزيد در جواب نوشت: اما بعد از حمد و ثناي خدا، گمان نمي كردم خواست مرا برآوري. ولي با دورانديشي و قاطعيت عمل كرده و همچون فردي شجاع و خونسرد كار را محكم نمودي و لياقت و كفايت بخرج دادي و صداقت تو بر من ثابت شد.

من از فرستادگانت محرمانه پرسيدم و درايت و برتري ايشان را آنگونه كه گفته بودي يافتم، به آنان پاداش نيكو بده. به من خبر رسيده كه حسين بن علي به سوي عراق رهسپار شده است. پس پاسگاههايي با افراد مسلح جهت ديده باني آماده كن و مراقب افراد مظنون باش، كساني را كه مورد تهمت هستند دستگير كن و فقط كسي را كه با تو مي جنگد بكش و هر آنچه كه رخ مي دهد برايم بنويس، والسلام عليك و رحمةاللَّه.


27) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عون بن ابي جحيفه نقل كرد: مسلم به عقيل در كوفه روز سه شنبه نهم ماه ذي حجة سال شصت هجري خروج كرد و حسين (ع) روز يكشنبه بيست و هشتم ماه رجب سال شصت هجري از مدينه به سوي كوفه بيرون آمده بود و در شب جمعه سوم شعبان وارد مكه شد و ماههاي شعبان، رمضان، شوال و ذيقعده را در مكه ماند و هشتم ذيحجه يعني روز ترويه و همان روزي كه مسلم بن عقيل در كوفه قيام كرد، از مكه خارج شد.



پاورقي

[1] نام قبيله‏ي هاني (مترجم).

[2] بر اساس روايات 10 و 12، اسماء بن خارجه از جمله کساني بود که از جانب عبيداللَّه براي احضار هاني بن عروه اعزام شد. پس از مشاهده‏ي بر خورد خصمانه‏ي ابن‏زياد با هاني به عبيداللَّه اعتراض کرد که بلافاصله به دستور او زنداني شد. (مترجم).

[3] هاني بن عروه مرادي از افراد قبيله‏ي مراد بود. مترجم).