بازگشت

قيام مسلم بن عقيل در كوفه


14) ابومخنف گفت: حجاح بن علي از محمد بن بشر همداني نقل كرد: هنگامي كه عبيداللَّه هاني را مصدوم و زنداني نمود از شورش مردم ترسيد. لذا همراه با بزرگان و اطرافيانش از قصر خارج شد و بر منبر رفت. خدا را شكر و ستايش كرد و گفت: اما بعد، اي مردم، در اطاعت خدا و پيشوايان خود استوار باشيد، سرپيچي و تفرقه افكني پيشه نكنيد. زيرا به هلاكت رسيده و خوار مي شويد. جفا مي بينيد و از عطايا محروم مي شويد. برادران شما كساني هستند كه راستگو باشند و ناصحين نيز معذورند.

راوي گفت: هنگامي كه عبيداللَّه از منبر پائين آمد كساني كه از بيرون مسجد نگاه مي كردند از در خرمافروشان با عجله وارد مسجد شده و گفتند: ابن عقيل آمد!ابن عقيل آمد! عبيداللَّه با شتاب داخل قصر شد و درها را بست.

15) ابومخنف گفت: يوسف بن يزيد از عبداللَّه بن خازم نقل كرد: به خدا سوگند من فرستاده ي ابن عقيل به دارالاماره بودم كه بدانم سرانجام هاني چه خواهد شد.وقتي هاني كتك خورد و زنداني شد، اسب را سوار شده و با اين خبر بر مسلم بن عقيل وارد شدم. ناگهان ديدم كه گردهي از زنان قبيله ي مراد جمع شده و فرياد مي كنند: وا مصيبتا؛ داخل شده و به مسلم بن عقيل خبر را گفتم. مسلم به يارانش كه در خانه هاي اطراف اجتماع كرده


بودند، دستور داد اطلاع دهم. و به من گفت: فرياد بزن يا منصور أمت [1] (اي ياري شده، بميران) پس فرياد زدم. مردم كوفه اجتماع كرده و اين شعار را سر دادند.

مسلم بن عقيل، عبيداللَّه بن عمرو بن عزير كندي را فرمانده ي بخشي از مردم قبيله ي كنده و ربيعه كرد و گفت: جلوتر از من با سپاهيان حركت كنيد. سپس مسلم بن عوسجه ي اسدي را فرمانده ي گروهي از افراد قبيله ي مذحج و اسد كرد و گفت: با پيادگان بيرون برو. ابوثمامه ي صائدي را فرمانده ي قسمتي از قبيله ي تميم و همدان نمود و عباس بن جعدة جدلي را فرمانده ي مردم ناحيه مدينه كرد [2] سپس به سوي قصر رهسپار شد، وقتي ابن زياد از حركت مسلم به سمت دارالاماره مطلع شد به قصر پناه بود و درها را بست.

16) ابومخنف گفت: يونس بن ابي اسحاق از عباس جدلي نقل كرد: چهار هزار مرد با ابن عقيل بيرون آمديم ولي هنوز به قصر نرسيده بوديم كه تعدادمان به سيصد نفر كاهش يافت.

راوي گفت: مسلم با افراد قبيله ي مراد، قصر را محاصره كرد. سپس مردم به سوي ما آمده و اجتماع كردند. سوگند بخدا؛ چيزي نگذشته بود كه مسجد و بازار مملّو از جمعيت شد كه تا شب در جوش و خروش بودند. عبيداللَّه در تنگنا قرار گرفت و نگهباني از قصر برايش دشوار مي نمود. چون بيش از سي نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خاندان و غلامانش كسي با او نبود. در اين هنگام بزرگان كوفه از طرف در پشتي دارالروميين نزد عبيداللَّه آمدند. كساني كه با ابن زياد در قصر بودند از بالا بر مردم مشرف بوده و بيم داشتند كه مردم با سنگ ايشان را زده و بر عبيداللَّه و پدرش دشنام دهند. عبيداللَّه كثير بن شهاب بن حصين خارثي را فراخواند و به او دستور داد با افرادي از قبيله ي مذحج كه در اطاعت او هستند؛ بيرون رفته و در كوفه بگردد و مردم را از پيرامون ابن عقيل پراكنده ساخته و از جنگ و عقوبت سلطان (ابن زياد) بترساند. او همچنين به محمد بن اشعث دستور داد با افرادي از قبيله ي كنده و حضر موت كه به او وفادارند، بيرون رفته و براي مردمي كه ميخواهند پناهنده شوند پرچم امان بدست گيرد. و نيز چنين فرماني را به قعقاع


بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن عامري داد و ديگر بزرگان مردم را بدليل وحشت از اندك بودن افرادش، جهت كمك به خويشتن، نزد خود نگاه داشت.

17) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبي نقل كرد كه كثير بن شهاب مردي از قبيله كلب به نام عبدالاعلي بن يزيد را ديد كه سلاح پوشيده و همراه گروهي از افراد قبيله «بني فتيان» قصد دارد به ابن عقيل بپيوندد. او را دستگير كرده و نزد ابن زياد برد و موضوع را گفت. عبدالاعلي گفت: قصد آمدن بسوي تو را داشتم. ابن زياد گفت: تو از جانب خودت با من قرار گذاشته بودي؟ آنگاه دستور داد وي را زنداني كردند. محمد بن اشعث بيرون آمد تا به خانه هاي بني عماره رسيد و عمارة بن صلخب ازدي را كه مسلّحانه قصد داشت به ابن عقيل بپيوندد، دستگير كرده و به سوي ابن زياد فرستاد. وي او را هم زنداني كرد.

ابن عقيل، عبدالرحمن بن شريخ شبامي را از مسجد به جانب محمد بن اشعث فرستاد. محمد بن اشعث كه تعداد ايشان را ديد عقب نشيني كرد. قعقاع بن شور ذهلي، فردي را به سوي ابن اشعث فرستاد و گفت: من از طرف «عرار» به ابن عقيل حمله كرده ام و وي از موضع خود عقب نشسته است. سپس قعقاع از طرف دارالروميين نزد ابن زياد آمد. هنگامي كه كثير بن شهاب و محمد و قعقاع همراه با پيروان خود نزد ابن زياد جمع شدند، كثير به او گفت: خدا كار امير را به سامان آرد! در قصر افراد زيادي از سران مردم، نگهبانان، خانواده و غلامانت هستند. با ما از قصر خارج شو. عبيداللَّه نپذيرفت و شبث بن ربعي را با پرچمي بيرون فرستاد. مردم با ابن عقيل قيام كرده و تكبيرگويان تا شب در جوش و خروش و در كارشان استوار و محكم بودند. عبيداللَّه بدنبال اشراف كوفه فرستاد و آنان را جمع كرد و گفت: از بالاي قصر خود را به مردم نشان دهيد و كساني را كه به اطاعت درآيند وعده پاداش فراوان دهيد و سركشان را از پريشاني و انتقام بترسانيد و بفهمانيد كه سپاه شام به طرف كوفه در حركت است.

18) ابومخنف گفت: سليمان بن ابي راشد از عبداللَّه بن خازم كثيري اهل قبيله ازد. از عشيره ي بني كثير نقل كرد: اشراف كوفه از بالاي قصر خود را به ما نشان دادند. نخستين فرد كثير بن شهاب بود كه تا نزديكي غروب سخنراني كرد و گفت: اي مردم به كسان خود ملحق شده و در كار شر شتاب مكنيد و خود را به كشتن ندهيد. سپاهيان اميرالمؤمنين


يزيد به سوي كوفه در حركت هستند و امير عبيداللَّه مقرر نموده اگر تا آخر شب به جنگ با وي اصرار كرده و بر نگرديد حقوق فرزندانتان را از بيت المال قطع و جنگجويانتان را بدون مزد به پادگانهاي شام تبعيد كند و افراد سالم را به جاي مريض و حاضر را به جاي غايب دستگير نموده تا هيچ خطاكاري در ميان شما نماند كه عقوبت عمل خويش را نديده باشد. وقتي مردم سخنان آنان را شنيدند كم كم برگشته و متفرق شدند.

19) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد به من گفت: در اين هنگام زنان به سراغ پسر يا برادران خود آمده و اظهار مي كردند برگرد، ديگران به جاي تو هستند، فردا شاميان به سراغتان مي آيند، از جنگ و بدبختي چه مي خواهي؟ برگرد و آنان را با خود مي بردند. بدين ترتيب پيوسته مردم متفرق شده و صحنه را ترك مي كردند بگونه اي كه تا شب تنها سي نفر براي نماز مغرب در مسجد با ابن عقيل ماندند. وقتي مسلم ديد شب است و بيش از چند نفر با او نمانده است، از مسحد بيرون آمده و به سوي محله هاي قبيله كنده براه افتاد. وقتي به محله كنده رسيد تنها ده نفر همراه داشت و هنگام خروج از آن محله ناگهان ديد هيچ كس با او نيست حتي يك نفر كه او را راهنمائي كرده يا به منزلي برساند و اگر مورد حمله دشمن قرار گرفت از او دفاع كند. پس بدون آنكه بداند به كجا مي رود حيران و سرگردان در كوچه هاي كوفه به راه افتاد تا به خانه هاي بني جبلة از قبيه ي كنده و به خانه زن كنيزي به نام طوعه كه بيرون منزل در انتظار فرزند خود بود رسيد طوعه، كنيز آزاد شده ابن اشعث بود كه اسيد حضرمي او را به همسري برگزيد و از وي فرزندي به نام بلال داشت. بلال آن هنگام با مردم خروج كرده بود و طوعه انتظار او را مي كشيد. سلام كرد و گفت: اي كنيز خدا تشنه ام، زن از داخل خانه آب آورد و به او داد، مسلم نشست و زن ظرف آب را برد، سپس بيرون آمد و به مسلم گفت: اي بنده ي خدا آب نخوردي؟ گفت: چرا. زن گفت، پس به خانه ات برو. مسلم جوابي نداد. زن مجدداً برگشت و مشابه سخنان قبل را تكرار كرده مسلم باز هم جوابي نداد. سپس زن گفت: پناه بر خدا، اي بنده خدا از خدا بترس و نزد كسانت برو. خدا تو را به سلامت دارد. شايسته نيست بر در خانه من بنشيني. من اجازه نمي دهم. مسلم برخاست و گفت: اي منيز خدا، من در اين شهر صاحب خانه و خانواده اي نيستم. آيا كار نيك و مأجوري انجام مي دهي؟ البته من اين زحمت تو را جبران خواهم كرد. زن گفت، اي بنده خدا، چه كاري. مسلم گفت: من


مسلم بن عقيل هستم اين مردم به من دروغ گفته و فريبم دادند. زن گفت: تو مسلم هستي؟! وي جواب داد: بله، زن گفت: داخل منزل بيا، و او را در اتاقي غير از اتاق مسكوني خود جاي داد و برايش زيراندازي انداخت. غذايي آورد. ولي مسلم نخورد. چيزي نگدشت كه فرزند آن زن آمد و ديد مادرش به آن اتاق زياد تردد مي كند پس گفت: بخدا سوگند رفت و آمد مكرر در طول شب مرا به شك انداخته كه در آنجا چه كاري داري؟ زن گفت، پسرم، از اين مسئله بگذر. پسر گفت: سوگند بخدا بايد به من بگويي چه خبر است. زن گفت: پسرم به كار خود بپرداز و چيزي نپرس. پسر اصرار كرد و زن گفت: پسرم به تو مي گويم ولي تو اين راز را به كسي نگوي و از او خواست كه سوگند ياد كند. پسر قسم خورد كه چنين نمايد. پس زن داستان را به او گفت، پسر سكوت كرد و خوابيد. عده اي گفته اند او، پسر خطاكاري بوده و با دوستانش شراب مي نوشيده است.

چون ابن زياد مدت طولاني از ياران ابن عقيل صدايي نشنيد به يارانش گفت: از بالا نگاه كنيد آيا كسي را مي بينيد. ايشان زا بالاي قصر نگاه كرده و كسي را نديدند. عبيداللَّه گفت: دقت كنيد ممكن است در تاريكي شب به كمين شما نشسته باشند. پس با پائين گرفتن شعله هاي آتش مسجد را نگاه كردند آيا كسي هست يا نه؟ پس قنديلها و تشتهاي حاوي آتش را با طناب بسته و پائين فرستادند تا به زمين رسيد و اين عمل را در همه مكانهاي تاريك حتي زير منبر انجام دادند و چون چيزي مشاهده نشد به ابن زياد خبر دادند. ابن زياد در سمت مسجد را گشود و با يارانش بيرون آمد و به منبر رفت و دستور داد پيرامون او نشستند و به عمرو بن نافع گفت اعلام نمايد هر كس از نگهبانان، بزرگان، معتمدان و جنگجويان كه نماز عشا را در مسجد نخواند خونش حلال است مدتي نگدشت كه مسجد از مردم پر شد سپس عبيداللَّه به مناديش گفت آماده نماز شوند. حصين بن تميم به عبيداللَّه گفت: اگر مي خواهي خود يا فرد ديگري با مردم نماز بخواند در هر صورت مي ترسم دشمنان ترا مورد سوء قصد قرار دهند. بهتر است تو در داخل قصر نماز بگزاري. ابن زياد گفت: به نگهبانان من بگو پشت سرم بايستند و مراقب ايشان باش چون داخل قصر نمي روم. آنگاه با مردم نماز گزارد، سپس برخاست و خداي را ستايش كرد و گفت: اما بعد؛ آنگونه كه ديديد ابن عقيل بي خرد و نادان اختلاف و چند دستگي پديد آورد. هر كس كه اين مرد در خانه اش يافت شود در امان نيست و كسي كه


او را تحويل دهد خونبها دريافت مي كند. اي بندگان خدا، تقوا پيشه كيند و اهل اطاعت باشيد و بر پيمان خويش وفادار مانده و راههاي نيك را بر خود مبنديد. اي حصين بن تميم، مادرت به عزايت بنشيند اگر دروازه هاي كوفه باز شود يا اين مرد از كوفه بگريزد! زيرا من تو را بر همه كوفه مسلط كرده ام، بر دروازه ها نگهبان بگمار و فردا صبح خانه ها را جستجو كن تا او را نزد من آوري.- حصين بن تميم از قبيله ي تميم و رئيس پليس ابن زياد بود- از منبر فرود آمد و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را حاكم مردم نمود. صبح روز بعد ابن زياد بر تخت امارت نشست و مردم را به حضور پذيرفت. محمد بن اشعث آمد و گفت درود بر كسي كه حيله گر نيست و من به او گمان بد ندارم. عبيداللَّه او را در كنار خويش جاي داد. بلال بن اسيد حضرمي فرزند پيرزني كه ابن عقيل را پناه داده بود نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن عقيل در خانه مادر او مخفي شده است. راوي گفت: عبدالرحمن نزد پدرش كه همراه ابن زياد بود، رفت و در گوش او چيزي گفت: ابن زياد گفت: ترا چه شده؟ ابن اشعث گفت: پسرم به من خبر داد كه ابن عقيل در يكي از خانه هاي ماست. ابن زياد با چوبدستي به پهلويش زد و گفت: برخيز و برو هم اكنون او را بياورد.



پاورقي

[1] اين جمله اسم رمز هواداران مسلم بن عقيل در کوفه بود. ايشان اين شعار را از مسلمانان جنگ بدر اخذ کرده بودند. (مترجم).

[2] يعني بخشي از افراد مدينه که در کوفه ساکن بودند. (مترجم).