بازگشت

دستگيري هاني بن عروه


10) ابومخنف گفت: مجالد بن سعيد برايم نقل كرد: عبيداللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فراخواند.

11) ابومخنف گفت: حسن بن عقبه ي مرادي برايم نقل كرد: عبيداللَّه، عمرو بن حجّاج زبيدي را نيز هماره ايشان فرستاد.

12) ابومخنف گفت: نمير بن وعله از ابي ودّاك برايم نقل كرد: روعه خواهر عمرو بن حجاج همسر هاني بت عروه مادر يحيي بن هاني بود. عبيداللَّه به ايشان (محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمر بن حجّاج زبيدي) گفت: چرا هاني نزد ما نمي آيد؟ گفتند: خدا كارت را سامان دهد، نمي دانيم! ولي او از بيماري خويش شكايت دارد. عبيداللَّه گفت: با خبر شده ايم كه او شفا يافته و بر در خانه اش مي نشيند. به ديدنش رفته و به او بگوييد وظايفي را كه به عهده دارد فراموش نكند. چرا كه دوست ندارم كسي مثل او و از بزرگان عرب نزد من تباه گردد. آنها شامگاهي نزد هاني كه بر در خانه اش نشسته بود، رفتند و به او گفتند: چه چيز ترا از زيارت امير باز داشته؟ او تو را ياد كرده و گفته است: اگر بدانم كه هاني بيمار است به عيادت او خواهم رفت. هاني به ايشان گفت: بيماري مانع آمدن من است. گفتند: به عبيداللَّه گفته اند كه تو هر شب بر درب خانه ات مي نشيني و از او دوري مي كني. سلطان (عبيداللَّه) تأخير و دوري تو را تحمل نمي كند. ترا سوگند مي دهيم كه سوار شوي و با ما بيايي. وي لباس خود را پوشيد و اسبش را سوار شد وقتي نزديك قصر


رسيد احساس ناخوشايندي به او دست داد و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادرزاده، سوگند به خدا از اين مرد مي ترسم، نظر تو چيست؟ گفت: اي عمو، سوگند به خدا من درباره ي تو از چيزي نمي ترسم، چرا هراس به دل راه مي دهي؟ تو از هر شبهه اي مبّرايي [1] . و گفته اند اسماء نمي دانست عبيداللَّه چرا به دنبال هاني فرستاده است، اما محمد (بن اشعث) مي دانست. آنان با هاني بر ابن زياد وارد شدند وقتي عبيداللَّه هاني را ديد گفت: با پاي خويش به اجل نزديك مي شود! در آن زمان عبيداللَّه با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه ازدواج مي كرد. پس از اينكه هاني به نزديك ابن زياد آمد كه شريح قاضي نزد او بود، عبيداللَّه خطاب به او گفت:

من دوستي او را مي خواهم و او مرگ مرا، دوست مرادي تو را در اين امر چه عذري است؟

عبيداللَّه در آغاز كه به كوفه آمده بود، هاني را گرامي مي داشت و با او مهرباني مي كرد. هاني گفت: اي امير منظورت چيست؟ گفت: اي هاني بن عروه دست بدار! اين چه كاري است كه در خانه ات عليه اميرالمؤمنين و مسلمانان انجام مي دهي! مسلم بن عقيل را به خانه خود آورده و در خانه هاي اطراف خود براي او سلاح و مردان جنگي جمع مي كني و مي پنداري كه اين كارها از چشم ما پوشيده مي ماند؟ گفت: من چنين نكرده ام و مسلم بن عقيل نزد من نيست. عبيداللَّه گفت: ليكن چنين كرده اي، گفت: نه: او گفت: چرا؟ وقتي سخن در اين خصوص بالا گرفت و هاني پيوسته انكار مي كرد، ابن زياد معقل جاسوس را فراخواند. وي آمد و در مقابل او ايستاد. ابن زياد گفت: آيا اين مرد را مي شناسي؟ معقل گفت: بله. هاني دانست كه او جاسوس بوده و اخبار ايشان را به عبيداللَّه مي رسانده است. لحظه اي در خود فرورفت سپس به ابن زياد گفت: سخنم را بشنو و تصديق كن به خدا سوگند به تو دروغ نمي گويم. به خدايي كه جز او خدايي نيست من وي را به خانه ام دعوت نكرده و چيزي از كار او نمي دانستم.تا اينكه آمد و خواست بر من ميهمان شود. شرم كردم وي را برانم و او را به خانه آورده و پناه دادم و از كارهاي او نيز خود مطلعي. اگر بخواهي اكنون تعهد مي دهم تا اطمينان كني كه به تو بدي نخواهم


كرد يا كسي را نزدت به گروگان مي گذارم تا نزد ابن عقيل رفته و به او بگويم از خانه ام خارج شده و به هر كجا كه خواست برود و بدين وسيله از ذمّه و پناهم خارج شود. عبيداللَّه گفت: نه، سوگند بخدا هرگز از من جدا نخواهي شد مگر اينكه او را نزد من آوري. هاني گفت: سوگند بخدا هرگز او را نخواهم آورد ميهمان خود را بياورم تا او را بكشي؟! گفت: بخدا بايد بياوري، هاني گفت: بخدا نخواهم آورد.

پس هنگامي كه اين سخنان بين آندو رد و بدل شد مسلم بن عمرو باهلي از اهل شام، كه سرسختي هاني و سرپيچي وي را از سپردن مسلم به ابن زياد ديد برخاست و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند. اجازه بده با او صحبت كنم. و به هاني گفت: به اينجا بيا تا با تو سخن بگويم پس برخاست و ا و را به گوشه اي نزديك ابن زياد برد و به اندازه اي نزديك بودند كه ابن زياد آنها را مي ديد و اگر بلند صحبت مي كردند صدايشان را مي شنيد. مسلم بن عمرو به هاني گفت: اي هاني، ترا به خدا، خودت را به كشتن مده و خانواده و قبيله ات را به بلا مبتلا نكن. بخدا سوگند نگرانم كشته شوي، او (مسلم بن عقيل) پسر عموي اين قوم (بني اميه) است. او را نخواهد كشت و صدمه اي به او وارد كنند. او را تسليم كن و بدان اين كار سبب خواري و لطمه به شخصيت تو نمي شود زيرا او را به سلطان مي سپاري. گفت: بله، سوگند بخدا اين كار براي من عيب و عار است، من پناهنده و ميهمانم را به دشمن او بسپارم! در حالي كه زنده و سالم هستم مي شنوم و مي بينم و قدرت در بازو داشته و يارانم نيز فراوانند! سوگند بخدا اگر فقط يك ياور هم مي داشتم، مرگ را پذيرفته و مسلم بن عقيل را به دشمنش نمي سپردم. مسلم وي را سوگند مي داد و هاني مي گفت: بخدا قسم هرگز او را به وي تسليم نميكنم. ابن زياد اين سخن را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد، چنين كردند. عبيداللَّه به او گفت: بخدا قسم يا او را تسليم مي كني و يا گردنت را مي زنم. هاني گفت: آن هنگام پيرامون خانه ات را شمشيرها فراخواهند گرفت. ابن زياد گفت:اي بيچاره! مرا از شمشيرها مي ترساني! و با چوبدستي به صورت هاني كوبيد. و آنقدر به بيني و پيشاني و صورت او زد كه بيني اش شكسته و خون بر لباسهايش جاري شد و گوشت گونه و پيشانيش به روي ريشش ريخت و جوبدستي عبيداللَّه شكست. هاني به شمشير يكي از نگهبانان دست برد ولي نگهبان شمشير را كشيد و مانع او شد. عبيداللَّه گفت: امروز حروري (خارجي مذهب) شدي و


خونت حلال و كشتنت بر ما واجب شد. وي را در يكي از اتاقهاي قصر محبوس كنيد و نگهباني بر او بگماريد. اسماء بن خارجه نزد عبيداللَّه آمد و گفت: آيا امروز ما رسولان خيانت بوديم! به ما دستور دادي اين مرد را نزد تو آوريم و چون چنين كرديم صورتش را درهم كوبيده و خون او را بر ريشش روان كردي و پنداشتي كه او را خواهي كشت! عبيداللَّه به او گفت: تو در دارالاماره ما هستي (و اينگونه سخن مي گوئي) سپس دستور داد پس از ضرب و شتم زياد او را زنداني كردند.

اما محمد بن اشعث گفت: هر كاري كه نظر امير باشد به نفع يا به ضرر ما، به آن راضي هستيم زيرا كه وظيفه امير تأديب (امت) است. وقتي عمرو بن حجاج از كشته شدن هاني با خبر شد همراه با گروه زيادي از قبيله مذحج حركت كرده و قصر را محاصره نمود سپس ندا داد: من عمرو بن حجاج و اينها سوار كاران و بزرگان مذحج هستند ايشان از اطاعت امير بيرون نيامده و خواهان اختلاف ميان مردم نيستند لكن به آنها خبر رسيده كه يارشان (هاني) را كشته اند و اين مسأله برايشان گران آمده است.

به عبيداللَّه گفته شد، كه اينها (قبيله ي مذحج) مقابل قصر هستند. وي به شريح قاضي گفت: برو و هاني را ببين سپس برگرد و به اطلاع آنان برسان كه تو هاني را ديده اي و او زنده است. پس شريح به ديدن هاني رفت.

13) ابومخنف گفت: صقعب بن زهير از عبدالرحمن بن شريح نقل كرد: شنيدم شريح به اسماعيل بن طلحه مي گويد: نزد هاني رفتم هنگامي كه مرا ديد گفت: اي خدا، اي مسلمانان، آيا خانواده مرا كشته اند؟ پس دينداران كجايند؟ اهالي اين شهر كجايند؟ نابود شده اند؟ و مرا با پسر دشمن خود تنها رها كرده اند! در حالي كه خون بر ريشش جاري بود ناگهان فريادهايي را از بيرون قصر شنيد. من خارج شده و او دنبال من آمد و گفت اي شريح؛ گمان مي كنم اين صداي مردان قبيله ي مذحج و ياران من است. اگر ده نفر داخل شوند مرا نجات خواهند داد. شريح گفت همراه حميد بن بكير احمري به سوي ايشان (مردان قبيله مذحج) رفتم. بخدا سوگند اگر او (حميد) همراه من نبود قطعاً سخنان هاني را به يارانش مي گفتم. وقتي نزد ياران هاني رفتم، گفتم: هنگامي كه امير سخنان شما را در مورد هاني شنيد به من دستور داد نزد او بروم. هاني به من گفت: به اطلاع شما برسانم كه او زنده است و خبر كشته شدن او صحت ندارد. پس عمرو و يارانش گفتند: اكنون كه كشته نشده است، خداي را شكر. سپس برگشتند.



پاورقي

[1] از اين گفتگو مشخص مي‏شود حسان پسر اسماء بن خارجه در گروه اعزامي جهت احضار هاني بن عروه شرکت داشته است. (مترجم).