بازگشت

عبيدالله بن زياد در كوفه


8) هشام از قول ابي مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي ودّاك گفت: هنگامي كه عبيداللَّه در قصر استقرار يافت نداي نماز جماعت داد. راوي گفت: مردم اجتماع كردند. عبيداللَّه آمد و پس از حمد و ستايش خدا گفت: اما بعد، اميرالمؤمنين (يزيد) كه خدا كارش را اصلاح كند مرا والي شهر و مرز شما نموده و دستور داده با مظلومانتان به انصاف، بر محرومانتان با بخشش، با افراد حرف شنو و مطيع به نيكي و با كساني كه نسبت به ما شك يا نافرماني نمايند با شدت عمل رفتار كنم. من در مورد شما از دستور وي پيروي و فرمانش را جاري مي نمايم لذا با نيكوكاران و افراد فرمانبرتان مانند پدري بخشنده هستم و تازيانه و شمشير من عليه كسي است كه دستورم را ترك و با سخنم مخالفت نمايد. بهتر است هر كس به كار خود مشغول شود زيرا عمل، دليل صداقت شماست نه سخن. سپس از منبر پائين آمد.

راوي گفت: عبيداللَّه از اين پس بر مردم و رؤساي آنها سخت گرفت و گفت: اسامي بيگانگان و كساني را كه از دست اميرالمؤمنين فرار كرده اند و حروري مذهبان [1] و افراد


مشكوكي را كه نظر مخالف و ستيزه گرانه دارند براي من بنويسيد. هر كسي نوشت، بر او حرجي نيست و هر كس ننويسد بايد تضمين كند كه در ميان افراد او هيچ مخالفي وجود نداشته و عليه ما طغيان نمي كنند وگرنه از ذمه ي ما خارج و مال و جانش حلال است و هر رهبري كه در گروهش يكي از نافرمانان اميرالمؤمنين يافت شود و او را به ما تسليم نكند، مقابل در خانه اش به دار آويخته و حقوق و مزاياي او لغو و به زاره تبعيد مي شود.

9) هشام از قول ابي مخنف گفت: معلي بن كليب به نقل از ابي ودّاك به من گفت: شريك بن الاعور كه فردي شيعي بود و در جنگ صفين همراه عمار حضور داشت به خانه ي هاني بن عروة مرادي رفت.

مسلم بن عقيل از آمدن عبيداللَّه به كوفه و سخنراني او و نيز سختگيري وي با مردم و رؤساي آنها با خبر شد و چون مخفيگاهش شناسائي شده بود از خانه ي مختار خارج و به خانه ي هاني بن عروة مرداي رفت و فردي را نزد هاني فرستاد كه بيرون بيايد، هاني نزد او آمد و از آمدن او ناراحت شد. مسلم به او گفت: من به پناه و ميهماني تو آمده ام. هاني گفت: خدايت رحمت كند! پيشنهاد سختي نمودي، اگر به خانه ام وارد نشده و به من اعتماد نكرده بودي از تو مي خواستم از اينحا بروي ليكن حرمت تو مانع چنين كاري است و كسي مانند من، فردي مثل تورا از خود به جهالت نمي راند. پس داخل شو.

بدينسان مسلم در پناه هاني قرار گرفت و شيعيان رفت و آمد نزد او را شروع نمودند. ابن زياد يكي ار مأمورينش را به نام معقل فراخواند و به او گفت: اين سه هزار درهم را بگير و به آنها بگو آنرا در جنگ با دشمن خود به مصرف برسانيد. وانمود كن كه از ايشان هستي، اگر بتواني اين مال را به ايشان بدهي اطمينان و اعتماد كرده و اخبارشان را به تو خواهند گفت: آنگاه صبح و شب به نزدشان برو. وي نيز چنان كرد و نزد مسلم بن عوسجه اسدي از قبيله ي بني سعد بن ثعلبه كه در مسجد اعظم مشغول نماز بود آمد و شنيد كه مردم مي گويند: اين مرد براي حسين (ع) بيعت مي گيرد. معقل در كنار مسلم نشست تا او نماز را به پايان رساند سپس گفت: اي بنده ي خدا، من مردي از اهالي شام و از فرزندان ذي الكلاع هستم. خداوند نعمت دوستي اهل بيت و دوستداران آنان را به من عطا كرده است اين پول سه هزار درهم است كه با خود آورده و قصد دارم يكي از ايشان را كه شنيده ام به كوفه آمده و مي خواهد براي پسر دختر رسول خدا (ص) بيعت بگيرد، زيارت


كنم. دوست داشتم او را ببينم ولي كسي را كه بتواند مرا نزد او راهنمايي كرده و محل استقرارش را به من بشناساند پيدا نكرده ام. اكنون در مسجد شنيدم بعضي از مسلمانان مي گويند: تو افراد اين خاندان را مي شناسي. نزد تو آمدم تا اين پول را بگيري و مرا نزد دوستت برده تا با او بيعت كنم و اگر مي خواهي مي تواني قبل از ديدار وي از من براي او بيعت بگيري. مسلم بن عوسجه گفت: خدا را شكر مي گويم كه پيش من آمدي، خوشحالم كه به مقصود خويش نائل شدي. خدا بوسيله ي تو اهل بيت پيامبرش را ياري كند. ليكن نگران هجوم اين طاغوت هستم زيرا هنوز كار به نتيجه نرسيده و تو مرا شناخته اي!

آنگاه قبل از رفتن از او بيعت ستاند و تعهدهاي سخت و محكم گرفت كه دلسوز و رازدار باشد. او نيز تعهدهاي مورد نظر مسلم بن عوسجه را قبول كرد سپس به او گفت: چند روزي به خانه ي من بيا تا اجازه ورودت را به حضور آن دوست بگيرم. وي (معقل) همراه مردم به خانه ي مسلم مي رفت تا اينكه براي ديدار مسلم بن عقيل اجازه گرفت.

هاني بن عروة بيمار شد و عبيداللَّه به عيادت او آمد عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفت: هدف و انديشه ي ما قتل اين طاغوت است. اكنون كه خدا اين فرصت را فراهم كرده او را بكش. هاني گفت: دوست ندارم كه وي در خانه من كشته شود. جمعه ي بعد شريك بن اعور بيمار شد. وي در تشيع استوار و مورد احترام عبيداللَّه و ديگر اميران بود. عبيداللَّه كسي را نزد او فرستاد و گفت: امشب به عيادت تو مي آيم. شريك به مسلم گفت: اين فاجر امشب به عيادت من مي آيد هنگامي كه نشست، برون بيا و او را بكش. سپس بدون هيچ مانعي در دارالاماره بنشين. من نيز اگر از اين بيماري نجات يافتم به بصره مي روم و كار آنجا را برايت به سامان مي رسانم.

شب فرارسيد و عبيداللَّه به عيادت شريك بن اعور آمد. مسلم بن عقيل برخاست كه داخل شود هاني بن عروه نزد او رفت و گفت: من دوست ندارم كه وي در خانه ام كشته شود- ظاهراً هاني اين اقدام را نمي پسنديده است- عبيداللَّه بن زياد بنشست و از بيماري شريك پرسيد و گفت: ترا چه شده، چه مدت بيمار هستي؟ هنگامي كه سؤالات عبيداللَّه طولاني شد و شريك مي ديد مسلم خارج نمي شود ترسيد كه فرصت از دست برود، گفت:

چرا منتظريد و به سلمي خوش آمد نمي گوئيد.


مرا سيراب كنيد گر چه هلاك شوم [2] و اين سخن را دو سه بار تكرار كرد. عبيداللَّه كه از سخنان او چيزي نفهميد گفت: آيا هذيان مي گويد؟هاني گفت: بله، خدا كارت را سامان دهد! از صبح تا به حال چنين مي كند. سپس عبيداللَّه برخاست و رفت. آنگاه مسلم بيرون آمد. شريك به او گفت: چرا او را نكشتي؟ مسلم گفت به دو دليل، اول اينكه هاني كشته شدن عبيداللَّه را در خانه اش دوست نداشت و ديگر روايت پيامبر كه فرمود ايمام مانع كشتن غافلگيرانه اسن و مؤمن كسي را غافلگيرانه مي كشد. هاني گفت: سوگند به خدا اگر او را مي كشتي فردي فاسق، بدكار، كافر و ستمگر را كشته بودي وليكن من دوست نداشتم كه در خانه من كشته شود. شريك بن اعور پس از سه روز در گذشت و ابن زياد بر جنازه او نماز خواند.

پس از مرگ مسلم و هاني به عبيداللَّه گفتند آنچه را كه به هنگام بيماري شريك از وي شنيدي به اين دليل بود كه مسلم بن عقيل را بر كشتن تو ترغيب مي كرد. عبيداللَّه گفت: سوگند به خدا از اين پس بر جنازه ي هيچ فرد عراقي نماز نخواهم خواند و اگر قبر زياد (پدر عبيداللَّه) در عراق نبود، قبر شريك را نبش مي كردم.

معقل مأمور ابن زياد كه با سه هزار درهم نزد ابن عقيل و يارانش فرستاده شد بود، چند روزي به منظور ديدن مسلم با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي كرد. بعد از مرگ شريك بن اعور او رانزد مسلم بن عقيل برده و ماجراي وي را گفتند. ابن عقيل از او بيعت گرفت و به اباثمامه صائدي دستور داد مالي را كه آورده بود بگيرد.- اباثمامه از سواركاران عرب و بزرگان شيعه و مسئول جمع آوري اموال و كمكهاي مالي بود و چون در تهيه ي سلاح كار كشته بود براي ياران مسلم سلاح مي خريد- معقل پيوسته نزد ايشان تردد مي كرد، وي صبحگاهان نخستين كسي بود كه مي آمد و آخرين كسي بود كه شامگاهان مي رفت و پس از اطلاع از اخبار و اسرار، آنها را به ابن زياد مي رساند.

راوي گفت: هاني قبلا نزد عبيداللَّه رفت و آمد مي كرد ولي از هنگامي كه مسلم به خانه اش آمد، رفت و آمد خود را قطع نمود وانمود مي كرد بيمار است. لذا از خانه خارج نمي شد. ابن زياد به ياران خود گفت: چرا هاني را نمي بينم! به او گفتند: وي بيمار است، عبيداللَّه گفت: اگر ميدانستم به عيادت او مي رفتم.



پاورقي

[1] خوارج بعد از حکميت در روستايي به نام حروراء در چند مايلي کوفه گرد آمدند. از آن زمان به بعد ايشان، حروريه ناميده شدند. حروريه قائل به تکفير امت اسلام بودند و از عثمان و علي (ع) تبري و نسبت به ابوبکر و عمر تولّي مي‏کردند و معتقد به قرآن منهاي سنت بودند. نگاه کنيد به: مشکور، محمود جواد، فرهنگ فرق اسلامي، مشهد بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي، چاپ اول، 1368 ص 152 و 153.

[2] شريک بن اعور مي‏خواست به شکلي که عبيداللَّه بن زياد متوجه نشود به مسلم بن عقيل بفهماند که از مخفي‏گاه بيرون آمده و در کشتن عبيداللَّه بن زياد شتاب کند. (مترجم).