بازگشت

آغاز غربت و سرگرداني مسلم


هنگام شب فقط سي نفر از آن جمعيت انبوه به مسلم بن عقيل وفادار مانده بودند و بقيه يا فريب خورده و به خانه هاي خود رفته و يا دستگير شده بودند.

مسلم، نماز مغرب را بجاي آورد و سپس بسوي منطقه اي كه قبيله ي كنده در آنجا سكونت داشتند حركت كرد، هنوز به آنجا نرسيده بود كه فقط ده نفر او را همراهي مي كردند، و به هنگامي كه بازگشت، تنهاي تنها بود و در ميان كوچه هاي كوفه حركت مي كرد و نمي دانست در كدام خانه را بزند [1] .

در همين هنگام صداي مردي در آن تاريكي شب توجه مسلم را بخود جلب كرد كه به او مي گفت: مولاي من! در اين دل شب، آهنگ كجا داري؟ و به كجا مي روي؟! او سعيد بن احنف بود.

مسلم فرمود: مي خواهم به جايي امن و مطمئن بروم تا بلكه تني چند از يارانم را كه با من بيعت كرده بودند بيابم و به مبارزه بپردازم.

سعيد بن احنف كه از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوهباري در زير لب زمزمه كرد كه: حاشا و كلا! دروازه هاي شهر را بستند و جاسوسان را در اطراف شهر


گماشته اند تا تو را بيابند و كار را يكسره كنند، بيا با من باش تا تو را به خانه ي محمد بن كثير ببرم كه محلي است امن و مسلمأ تو را پناه خواهد داد.

مسلم به دنبال او به راه افتاد تا به در خانه ي ابن كثير رسيدند، محمد بن كثير كه فرستاده ي امام عليه السلام را بر در خانه ي خود ديد، بر پاي مسلم بوسه ها داد و خدا را بر اين موهبت سپاسها گفت و او را در گوشه اي از خانه ي خود كه از نظرها بدور بود، جاي داد.


پاورقي

[1] مقاتل الطالبيين 102.