بازگشت

دستگيري هاني بن عروه


آنان به ديدار هاني رفتند در حالي كه او به هنگام شامگاه در جلوي خانه اش نشسته بود، به او گفتند: چرا از ملاقات با امير خودداري مي كني در حالي كه او هميشه به ياد توست و به ما مي گفت: اگر بدانم كه او بيمار است به عيادتش خواهم رفت؟ هاني گفت: بيماري نمي گذارد كه من به نزد عبيدالله بيايم.


گفتند: به عبيدالله خبر رسيده است كه هر شامگاه در جلوي خانه ات مي نشيني و تأخير در ملاقات با امير، خشم او را در پي خواهد داشت و اين بي حرمتي را بر نمي تابد! از تو مي خواهيم كه بر مركبت سوار شده و به همراه ما به ملاقات امير بشتابي.

هاني كه ديگر نمي توانست بهانه اي بياورد، لباس پوشيده بر مركب خود سوار شد و به همراه آنان به طرف قصر دارالاماره حركت كرد، در نزديكيهاي قصر احساس كرد كه توطئه اي در كار است لذا به حسان بن اسماء بن خارجه گفت كه: اي پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله بن زياد) هراس دارم، تو چه فكر مي كني؟ گفت: اي عمو! بخدا سوگند كه من بر جان تو بيمناك نيستم و خود موجبات بدگماني او را نسبت به خود فراهم مساز؛ و حسان نمي دانست كه عبيدالله به چه منظوري هاني بن عروه را به نزد خود فراخوانده است.

بهر حال هاني بر عبيدالله بن زياد وارد شد، چون چشم ابن زياد بر او افتاد زير لب زمزمه كرد كه: قرباني به پاي خود به قربانگاه آمده است! [1]

چون هاني نزديك ابن زياد رسيد ديد كه شريح قاضي در كنار او نشسته است، عبيدالله رو به شريح كرد و اين شعر را قرائت كرد كه:



اريد حباءه و يريد قتلي

عذيرك من خليل من مراد



[2] .

و بعد هاني را مورد لطف و محبت خود قرار داد.

هاني گفت: اي امير! مگر چه پيش آمده است كه اينگونه سخن مي گوئي؟!

عبيدالله گفت: اين چه آشوبي است كه در خانه ي خود براي يزيد و مسلمانان برپا كرده اي؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات جا داده اي و در خانه هاي اطراف براي او


اسلحه و نيروي نظامي فراهم آورده اي و گمان مي كني كه اين امور از نظر تيزبين من و جاسوسان حكومتي مخفي مي ماند؟!

هاني گفته هاي عبيدالله را انكار كرد و گفت: مسلم در خانه ي من نيست.

چون گفتگوي عبيدالله با هاني به دارازا كشيد و حالت مشاجره به خود گرفت، دستور داد معقل- كه جاسوس حكومتي بود- را احضار كنند.

هنگامي كه معقل در آنجا حضور يافت، عبيدالله پرسيد كه: او را مي شناسي؟

هاني كه از ديدن معقل به سختي تكان خورده بود گفت: آري! و همانجا بود كه به اشتباه خود و دوستانش پي برد و دانست كه او براي عبيدالله جاسوسي مي كرده است.پس از لحظاتي سكوت، به ابن زياد گفت: حرف مرا باور كن، بخدا سوگند كه قصد گفتن دروغ ندارم، من او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از مأموريت او اطلاعي نداشتم، او به من مراجعه كرد و خواست كه در خانه ي من سكونت كند و من شرم كردم كه ميهمان را از خانه ي خود برانم و كار به اينجا كشيد كه به تو گزارش كرده اند، اگر مايل باشي با تو پيمان مي بندم و گروگاني نزد تو مي سپارم كه به خانه باز گردم و او را از سراي خويش بيرون كنم تا به هر نقطه اي را كه مي خواهد برود.

عبيدالله گفت: بخدا سوگند كه تو از من جدا نخواهي شد تا اينكه او را نزد من حاضر كني.

هاني گفت: بخدا سوگند كه تن به چنين كاري نخواهم داد، تو از من مي خواهي كه ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا فرمان به قتل او دهي؟!

عبيدالله بر سخن خود پافشاري مي كرد، و هاني نيز پاسخ خود را تكرار مي كرد [3] .

برخي نوشته اند كه هاني به عبيدالله گفت: بخدا سوگند حتي اگر مسلم اينك در


چنگ من بود، او را به تو تسليم نمي كردم [4] .

و بعضي نوشته اند كه هاني به درشتي در پاسخ عبيدالله گفت: تو با اهل بيت و خدم و حشم بسوي شام رهسپار شو! زيرا كسي به اين ديار آمده است كه از تو و يزيد به حكومت سزاوارتر است [5] .


پاورقي

[1] «اتتک بحائن رجلاه».

[2] «من مي‏خواهم او را اکرام کنم و او قصد کشتن مرا دارد، به من بگو که بهانه‏ي تو در اين بي‏لطفي نسبت به کسي که دوست توست چيست؟».

[3] ارشاد شيخ مفيد 47 /2.

[4] مثير الاخزان 33.

[5] مروج الذهب 7 /3.