بازگشت

عابس بن ابي شبيب شاكري


عابس بن أبي شبيب

قلت و كان ينبغي ان أخص بالذكر عابس بن أبي شبيب الشاكري (بيض الله وجهه) ايضا فانه كان من رجال الشيعة رئيسا شجاعا خطيبا ناسكا متهجدا و كانت بنو شاكر و هم بطن من همدان من المخلصين بولاء أميرالمؤمنين (عليه السلام) و كانوا من شجعان العرب و حماتهم و كانوا يلقبون ب: «فتيان الصباح» و كان عابس أشجع الناس و لما خرج يوم عاشورا الي القتال لم يتقدم اليه أحد فمشي السيف مصلتا نحوهم و به ضرب علي جبينه فأخذ ينادي ألارجل! ألارجل! فنادي عمر بن سعد ويلكم ارضخوه بالحجارة فرمي بالحجارة فرمي بالحجارة من كل جانب. فلما رأي ذلك القي درعه و مغفره و كان لسان حاله:



وقت آن آمد كه من عريان شوم

جسم بگذارم سراسر جان، شوم



آنچه غير از شورش و ديوانگي است

اندرين ره، روي در بيگانكي است



آزمودم مرگ من در زندگي است

چون رهم زين زندگي پايندگي است



ثم شد علي الناس. قلت و كان حسان بن ثابت قصده بقوله:



يلقي الرماح الشاجرات بنحره

و يقيم هامته مقام المغفر



ما ان يريد اذا الرماح شجرنه

درعا سوي سربال طيب العنصر



و يقول للطرف أصطبر لشبا القنا

فهدمت ركن المجد ان لم تعقر



و قال شاعر العجم



جوشن زبر گرفت كه ما هم نه ماهيم

مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس



بي خود و بي زره به در آمد كه مرگ را

در بر برهنه مي كشم، اينك چو نو عروس



قال الراوي فوالله رأيته يكرد أكثر من مأتين من الناس ثم انهم تعطفوا عليه من كل جانب فقتل (رحمة الله عليه)

قلت و يعجبني ان أتمثل في رثائه بهذين البيتين:



و لنعم حشو الدرع كان و حاسرا

و لنعم مأوي الطارق المتنور [1] .



لا يمسك الفحشاء تحت ثيابه

حلو شمائله عفيف المأزر



السلام عليك يا عابس بن ابي شبيب الشاكري اشهد أنك مضيت علي ما مضي عليه البدريون و المجاهدون في سبيل الله.

فقد روي عن محمد بن اسحق قال حدثني عاصم بن عمرو بن قتاده أن عوف بن الحارث و هو ابن عفراء قال لرسول الله (صلي الله عليه و آله) يوم بدر يا رسول الله! ما يضحك الرب من عبده؟ قال غمسه يده في العدو حاسرا ففزع عوف درعا كانت عليه و قذفها ثم أخذ سيفه فقاتل القوم حتي قتل (رحمة الله عليه).

عابس بن ابي شبيب شاكري

اين صحابي بزرگواري كه خداوند چهره ي او را سفيد گرداند يكي از رجال بزرگ شيعه و يكي از رؤساي آنان بود فردي شجاع، خطيب، عابد، ناسك، متهجد، او از قبيله ي شاكر شاخه اي از قبيله بزرگ همدان بود.

او يكي از ارادت كيشان و مخلصين ولايت اميرالمؤمنين علي (ع) مي باشد او فردي شجاع و يكي از شجاعان و جوانمردان عرب مي باشد كه به «فتيان الصباح» ملقب مي شدند (جوانمردان روز) او از شجاع ترين مردم روزگار خويش بود هنگامي كه روز عاشورا به كارزار برخاست كسي نتوانست به مبارزه ي تن به تن او اقدام كند پس شمشير خود را از غلاف كشيد و به سوي آن قوم شرور شتافت فرياد مي كشيد آيا مردي در ميان شما وجود ندارد؟

عمر بن سعد (لع) دستور داد واي بر شما باد او را سنگباران كنيد پس از هر طرف سنگ به سوي او سرازير نمودند هنگامي كه اين صحنه را مشاهده نمود او زره و كلاه خويش را افكند و زبان حالش اين چنين بود:



وقت آن آمد كه من عريان شوم

جسم بگذارم، سراسر جان شوم



آنچه غير از شورش و ديوانگي است

اندرين ره روي در بيگانگي است



آزمودم، مرگ من در زندگي است

چون رهم زين زندگي، پايندگي است



او به لشكر حلمه ور شد به تعبير شاعر فارسي گو



جوشن زبر گرفت كه ما هم نه ماهي ايم

مغفر ز سر فكنده كه بازم نيم خروس



بي خود و بي زره به درآمد كه مرگ را

در بر برهنه مي كشم اينك چو نوعروس



راوي مي گويد: ديدم به خدا سوگند بيش از 200 نفر از مردم از پيش او فرار مي كردند پس از مدتي از هر طرف به او حمله آوردند تا به فيض شهادت نائل آمد و سلام و درود الاهي بر او باد! شهادت مي دهم كه او بر آن آرمان و هدفي كه بدريون و مجاهدان راه خدا داشتند بر همان آرمان و همان هدف مقدس، از دنيا رفت.

مي گويم مرا به شگفت وا مي دارد كه در رثاي او به اين دو بيت شعر تمسك جويم جايي كه مي گويد:

چه زيباست حاشيه ي زره جايي كه او را در برگرفته است

و چه نيكوست جايگاه تارك متنور او هرگز فحشاء و بدي را زير لباسهاي خود نگه نمي دارد شمايل او شيرين و جايگاه او بسيار عفيف مي باشد.

سلام و درود بر تو اي عابس بن ابي شبيب شاكري! گواهي مي دهم تو به همان راهي رفتي كه اصحاب بدر و مجاهدان راه خدا آن راه را طي نموده بودند

روايتي از رسول خدا (ص):

از محمد بن اسحاق روايت شده است كه گويد: عاصم بن عمرو بن فتاده روايت نمود كه عوف بن حارث كه نوجوان سپيد رويي بود و به او ابن عفراء هم مي گفتند روزي به پيامبر خدا (ص) عرض كرد يا رسول الله! چه چيزي خداوند را از بنده اش خوشنود مي سازد؟ فرمود: آن كه بنده اي با تن برهنه و بدون زره به جنگ با دشمن خدا دست يازد پس عوف زرهي كه بر تن داشت بيرون كرد و آن را دور افكند سپس شمشير خود را برداشت و با دشمن به جنگ و ستيز پرداخت چنان جنگيد تا آن كه در راه خدا به فيض شهادت نائل آمد [2] كه رحمت و رضوان خدا بر او باد!


پاورقي

[1] هذان البيتان لمتمم بن نويرة في رثاء أخيه مالک بن نويرة حکي انه وقف مدة في المسجد اي مسجد النبي صلي الله عليه و آله و هو غاص بالصحابه ايام ابي‏بکر بعد صلوة الصبح و اتکاء علي سية قوسه فأنشد: نعم القتيل اذ الرماح تناوحت خلف البيوت قتلت يابن الازور. ثم آوي الي ابي‏بکر مخاطبا له أدعوته بالله ثم غدرته لو هو دعاک بذمة لم يغدر. فقال ابوبکر والله ما دعوته و لا غدرته ثم قال و لنعم خشو الدرع الخ و بکي حتي انحط عن سية قوسه. قالوا فما زال يبکي حتي دمعت عينه العوراء.

[2] مغازي واقدي ج 1 ص 80 چاپ مارسدون جونس آکسفورد چاپ 1969 و اسد الغايه ج 4 ص 156.