بازگشت

حر بن يزيد رياحي


حر بن يزيد بن ناجية بن قعنب، بن عتاب بن هرم بن رياح بن يربوع بن حنظلة بن مالك بن زيد بن مناة بن تميم تميمي يربوعي رياحي.

حر در دوران جاهليت و اسلام در ميان قومش مورد احترام بود زيرا جدش عتاب در رديف نعمان (فرمانگزار منطقه) بود و بعد از او پسرش قيس همپايه ي نعمان شد و شيبانيها با او جنگيدند و به همين جهت جنگ «يوم الطخفه» بوجود آمد.

حر پسر عموي أخوص (زيد بن عمرو بن قيس بن عتاب) صحابي شاعر بود. حر در كوفه رئيس بود كه بنا به دعوت ابن زياد با هزار جنگجو به مقابله ي حسين (ع) خارج شد. شيخ ابن نما روايت كرده است: چون حر از قصر ابن زياد خارج شد تا براي مقابله حسين (ع) بود صدائي شنيد كه مي گويد: اي حر بهشت بر تو مژده باد! برگشت ولي كسي را نديد و با خود گفت: به خدا اين حرف نمي تواند درست باشد زيرا جنگ با حسين و بهشت! اين جريان را به خاطر داشت تا اين كه به خدمت امام (ع) رسيد و جريان را بازگو كرد امام فرمود: به اجر و خير رسيدي.

ابومخنف روايت كرده است از عبدالله بن سليم اسدي و مذي بن مشمعل اسدي كه اين دو نفر گفتند: با حسين (ع) دو بدو حركت مي كرديم تا اين كه در «شراف» پياده شد و به جوانان دستور داد تا آب بيشتر بردارند و فردا صبح حركت كردند و تا ظهر به سرعت راه پيمودند ناگاه يكي از آنان تكبير گفت، حسين (ع) گفت: ألله اكبر. چرا تكبير گفتي؟ گفت: درخت خرما را ديدم (دو نفر راوي مي گويند) گفتيم: در اين جا درختي نديده ايم. گفت: آن را مي بينيد؟ گفتيم: گردن اسبها را ديده پس گفت: به خدا من هم آن را مي بينم؛ سپس حسين (ع) گفت: آيا پناهگاهي نيست؟ كه آن را در پشت سر خود قرار دهيم و از يك طرف با دشمن برخورد كنيم؟ گفتيم: بلي اين «ذوحسم» در طرف چپ واقع است به آن طرف حركت كن كه اگر زودتر برسي به مقصودت مي رسي. حسين (ع) به طرف چپ متمايل شد و به سرعت حركت كرد تا اين كه به روشني ديديم و از آنان منحرف شديم آنان نيز راهشان را كج كردند كه سرنيزه هايشان مانند زنبورها و بيرقهايشان مانند پرندگان بود و زودتر از آنان به «ذي حسم» رسيديم و چادرهاي حسين (ع) زده شد و دشمن رسيد. حر بود كه با هزار جنگجو آمده بود و در ساعات گرم روز و در مقابل حسين (ع) ايستاد و حسين (ع) و يارانش معمم و مسلح بودند و حضرت دستور داد كه به افراد دشمن و مركب هاشان آب دهند.

و چون افراد قشون حر را سيراب كردند و به اسبهاي آنان آب دادند، وقت نماز رسيد و حسين (ع) به حجاج بن مسروق جعفي كه همراه حضرت بود دستور داد كه اذان

بگويد. اذان گفته شد و وقت اقامه رسيد كه در اين لحظه حسين (ع) با روپوش ورداء و نعلين، بيرون آمد و خدا را سپاس و ثنا گفت و سپس فرمود: اي مردم! اين سخنان من معذرتي است به درگاه خدا و به شماها، همانا من به سوي شما حركت نكردم مگر بعد از رسيدن نامه هاي شما تا آخر سخنان آن حضرت. پس مردم سكوت اختيار كردند و حضرت به مؤذن دستور داد كه اقامه بگويد و او اقامه گفت. حسين (ع) به حر فرمود: مي خواهي با همراهانت نماز بخواني؟ حر گفت: نه و بلكه به همراه شما نماز مي خوانم و حسين (ع) با آنان نماز را اداء فرمود و سپس به جائي كه برايش تعيين شده بود، رفت و يارانش به دور او، اجتماع كردند و حر هم به خيمه خودش يافت و يارانش دور او را گرفتند و سپس به اردوگاه خود رفتند و هر شخص افسار مركب خود را گرفت و در سايه ي آن نشست تا عصر شد و حسين (ع) دستور كوچيدن داد و براي نماز عصر ندا در داد و با مردم نماز خواند، و بعد از نماز متوجه مردم شد و بعد از سپاس و ستايش خدا فرمود: اي مردم! اگر شما تقوا داشته باشيد... تا آخر. حر گفت: به خدا من نمي دانم كه جريان اين نامه ها چيست؟

حسين (ع) به عقبة بن سمعان فرمود كه خورجين را كه نامه ها در آنست، بيرون بياورد خورجين پر از نامه بود او اين نامه را در مقابل آنان ريخت. حر گفت: ما از كساني نيستيم كه به شما نامه نوشته اند و دستور داريم كه در هر جا با شما ملاقات كرديم، از شما جدا نشويم تا شما را پيش ابن زياد ببريم. حسين (ع) فرمود: مرگ به تو نزديك تر است از اين حرف و سپس به يارانش دستور حركت داد و آنان سوار شدند و منتظر شدند تا زنها هم سوار شدند و حضرت فرمود: حركت كنيد و برگرديد و چون خواستند برگردند، افراد حر مانع شدند. حسين (ع) به حر فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چه مي خواهي؟ حر گفت: به خدا قسم اگر عربي غير از تو در موقعيتي كه تو هستي اين حرف را به من مي زد، مقابله به مثل مي كردم و كوچكترين هراسي از عواقب آن نداشتم ولي به خدا، در ياد از مادر تو، راهي ندارم جز آن كه به نيكوترين وجه ممكن، متذكر شوم. حسين (ع) گفت پس چه مي خواهي؟ حر گفت: مي خواهم تو را پيش عبيدالله ببرم، امام فرمود: در اين صورت به سخن تو گوش نمي كنم. حر گفت: من هم دست از تو برنمي دارم كه در نتيجه سه بار كشمكش رخ داد و بعد از آن حر گفت: من مأمور به. قتال تو نشده ام ولي مأمورم كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه برسانم حالا كه. قبول نمي كني پس راهي را بگير كه نه به كوفه منتهي شود و نه به مدينه و به انصاف به سخن هر دو طرف، عمل شود و من نامه اي به ابن زياد بنويسم و تو نامه اي به يزيد بنويس و يا نامه اي به ابن زياد بنويسم (اگر موافق باشي) كه شايد وضعي پيش آمد كند و مرا از درگيري با تو خلاص كند.

(راوي گويد) در نتيجه حسين (ع) از راه (العذيب) و قادسيه كه با عذيب 38 ميل فاصله داشت به طرف دست چپ حركت كرد و حر هم با او حركت مي كرد تا اين كه به «البيضه» رسيدند و حضرت براي همراهانش خطبه اي ايراد كرد و يارانش سخناني گفتند كه در شرح حال هر يك ذكر شده است و سپس هر دو قشون به حركت خود ادامه دادند و در مسير راه حر به حسين (ع) گفت: اي ابوعبدالله تو را در مورد جانت به خدا قسم مي دهم كه اگر اقدام به جنگ كني حتما كشته مي شوي و اگر فرصت جنگيدن به دشمن بدهي باز هم به نظر من به هلاكت مي رسي كه در پاسخ امام فرمود: آيا با مرگ مرا مي ترساني؟ و واقعا وضع شما به جائي منتهي شده است كه مرا بكشيد؟ نمي دانم به تو چه بگويم؟ ولي آن را مي گويم كه «أخوالأوس» به عموزاده اش گفت: (هنگامي كه به ياري پيامبر مي رفت و با او برخورد كرد و او گفت كه نرو كشته مي شوي) گفت: مي روم. زيرا در صورتي كه هدف شخص، حق باشد و بر اساس اسلام به جهاد برود... ننگي متوجه او نيست...

چون حر اين حرف را شنيد از او فاصله گرفت تا به «عذيب الهجانات» رسيدند. در اينجا بود كه ديدند چهار نفر با راهنمائي «طرماح بن عدي» در حالي كه اسب نافع بن هلال را يدك مي كشند، به سوي آنان مي آيند. اين چند نفر آمدند سلام كردند و به ياران حسين (ع) پيوستند. حر پيش آمد و گفت: اينان از كوفه مي آيند و از اول با تو نبودند و لذا من آنان را زنداني مي كنم و يا بر مي گردانمشان. حضرت فرمود: من مانند خودم از آنان، دفاع مي كنم زيرا اينان ياران من هستند و تو قول داده اي تا آمدن پاسخ عبيدالله، متعرض ما نشوي. حر گفت: درست ولي اينها با تو نبودند. حسين (ع) فرمود: در هر صورت اينان ياران من هستند و در حكم افرادي هستند كه با من آمده اند يا بايد به. قولت عمل كني و يا با تو مي جنگم. حر، ديگر، حرف نزد. سپس امام از «قصر بني مقاتل» كوچ كرد و به طرف چپ متمايل مي شد و حر مانع مي شد كه ناگهان سواره اي بر اسب بسيار خوبي كه مسلح بود و تيري بر شانه انداخته بود، از كوفه رسيد. افراد قشون طرفين ايستادند و منتظر شنيدن خبر از او شدند. چون خبر نزديك آمد به حر سلام كرد و از حسين (ع) رد شد. اين شخص يعني مالك بن نسر

از قبيله كنده، نامه اي از ابن زياد به حر داد كه در آن چنين نوشته شده بود: «اما بعد به محض وصول اين نامه و رسيدن فرستاده ام به تو، به حسين (عليه السلام) ميدان حركت مده و او را در همان جاي بازدار و در محل بدون آب و نبات فرود آور و به فرستاده ام دستور دادم كه همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر اجراي دستورم را به من بياورد. والسلام.»

حر چون نامه را خواند، نامه و نامه رسان را پيش حسين (ع) آورد و جريان را به طور كامل بازگو كرد. حسين (ع) در پاسخ گفت پس بگذار در يكي از اين سه روستا يعني نينوا، غاضريه، يا شفيه، منزل كنيم. حر گفت: نه، نمي توانم، اين مرد جاسوس امير است. در نتيجه در همان محلي كه بودند فرود آمدند.

ابومخنف گويد: چون گروههاي مختلف دشمن در كربلا گرد آمدند، عمر بن سعد بر ربع مدينه عبدالله بن زهير بن سليم ازدي، و بر ربع مذحج و اسد، عبدالرحمن بن ابي سبرة الجعفي و بر ربع ربيعه و كنده، قيس بن اشعث و بر ربع تميم و همدان حر بن قيس و بر پياده ها شبث بن ربعي را قرار داد و بيرق را به غلامش دريد داد و همه اينها در جنگ حسين (ع) شركت جستند به جز حر كه به سوي حسين (ع) رفت و همراه او به. قتل رسيد.

ابومخنف گفت: هنگامي كه گروههاي دشمن به عمر بن سعد پيوستند، حر به او گفت: خدا اصلاحت كند، آيا با اين مرد خواهي جنگيد؟ گفت: بلي به خدا، جنگي كه آسان ترينش اين است كه سرها از بدنها جدا و دستها قطع شود! حر گفت: آيا يكي از پيشنهادات حسين (ع) رضايت تو را تأمين نمي كند؟ گفت: اگر من خودم بودم، چرا؟ ولي اميرت نپذيرفته است. سپس حر همراه قرة بن قيس رياحي در گوشه اي از جمعيت ايستاد و به. قرة گفت: اسبت را آب داده اي؟ گفت: نه، حر گفت: نمي خواهي آبش دهي؟ گفت: به خدا گمان كردم كه او مي خواهد از جنگ كناره گيري كند. و دوست ندارد كه من او را در آن حال ببينم تا مبادا خبر دهم پس گفتم كه مي روم آبش مي دهم و از او (حر) فاصله گرفتم همو گويد: به خدا اگر مرا از تصميم خودش آگاه مي كرد حتما با او مي رفتم، او رفت و كم كم به حسين (ع) نزديكتر مي شد كه مهاجرين اوس رياحي به او گفت: چه مي خواهي بكني اي پسر يزيد؟ قصد حمله داري؟ حر ساكت شد و لرزشي بر وي مستولي شد پس به او گفت: اي پسر يزيد! همانا وضع حال تو شبهه انگيز است و تا كنون در هيچ

موقعيتي، چنين حالي را از تو نديده ام و اگر دليرترين مردان كوفه را از من مي پرسيدند از تو رد نمي شدم پس چيست اين حالي كه تو داري؟

حر گفت: به خدا خودم را در ميان بهشت و دوزخ مخير مي بينم و به خدا سوگند چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد هر چند تكه تكه شده و سوزانده شوم سپس اسبش را زد و به حسين ملحق گشت و چون به آنان نزديك شد. به نشان متاركه جنگ سپرش را وارون كرده بود پس گفتند: براي طلب أمان آمده و آن قدر نزديك شد كه او را شناختند. بر حسين (ع) سلام كرد و گفت: فدايت شوم اي پسر رسول خدا! من، همانم كه از مراجعت تو جلوگيري كردم و دست از تو برنداشتم و در اين جا زندانيت كردم، قسم به خداي يكتا، گمان نمي كردم كه اينها پيشنهاد تو را اصلا نخواهند پذيرفت و فكر نمي كردم كه كار را در ارتباط با تو به اينجا بكشانند و با خود گفتم مانعي ندارد كه در برخي از كارها با آنان همكاري كنم تا گمان نكنند كه من مطيع آنان نيستم و فكر مي كردم كه پيشنهادات تو را خواهند پذيرفت و به خدا قسم اگر به نظرم مي رسيد كه پيشنهادات تو را نخواهند پذيرفت، مانع انصراف تو نمي شدم و حالا با قصد توبه از گذشته ي خويش پيش تو آمده ام و مي خواهم با تو همدردي كنم يا پيش تو بميرم. بنظرتان مي توانم توبه كنم؟ آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟ امام فرمود: بلي خدا، توبه ات را مي پذيرد و تو را مي بخشد، بيا پائين.

حر گفت: سواره بودنم از پياده بودنم بهتر است، با اسبم مدتي مي جنگم و سرانجام پياده خواهم شد. امام فرمود: آنچه مصلحت مي داني بكن. سپس حر پيش ياران سابق خود آمد و گفت: اي مردم! آيا پيشنهادات حسين (ع) را قبول نمي كنيد؟ تا از درگيري با او رها شويد؟ گفتند: با فرمانده (عمر بن سعد) مذاكره كن. حر با او مذاكره كرد و عمر گفت: علاقمندم و اگر راهي داشتم، اين كار را مي كردم ولي... پس حر متوجه افراد قشون شد و گفت: اي مردم كوفه! مادرتان عزادار و گريان باشد، پسر رسول خدا را دعوت كرديد تا با او بيعت كنيد و خودتان را در راه او، به كشتن دهيد و حالا مي خواهيد او را بكشيد؟ او را محاصره كرده ايد و راههاي ورود و خروج او را بسته ايد و از هر طرف بر وي احاطه كرده ايد تا او را از توجه به سرزمين وسيع خود براي آسايش خودش و خانواده اش، بازداريد و او را اسير خودتان كرده ايد كه. قدرت انجام هيچ كاري را ندارد و آب روان فرات را كه يهود و

نصراني از آن مي نوشند، و حيوانات و درندگان بيابانها در آن مي لولند بر او و همسران و اولادش حرام كرده ايد؟ ببينيد كه تشنگي آنان را از پا انداخته است. با خانواده حضرت محمد (ص) چقد رفتار ناپسند كرديد؟ خداوند شما را روز تشنگي - اگر از همين لحظه توبه نكنيد و برنگرديد - سيراب نكند. سخن حر به ا ينجا رسيده بود كه چند نفر از دشمن به او حمله بردند و شروع به تيراندازي كردند و حر برگشت و در پيش امام (ع) ايستاد.

ابومخنف روايت كرده است: كه يزيد بن سفيان ثغري از بني حارث بن تميم؛ گفته بود: به خدا اگر حر را موقع رفتن اش مي ديدم با سر نيزه دنبالش مي كردم (راوي گفت) در حالي كه دشمن به شدت مشغول جنگ بود، حر بن يزيد پيشدستي مي كرد و بر آنان حمله مي برد و رجز مي خواند و اسبش از دو گوش پيشاني زخمي شده بود و خونش جاري بود. در اين موقعيت حصين بن تميم تميمي به يزيد بن سفيان گفت: اين همان حر است كه آرزويش مي كردي. گفت بلي و به سوي او رفت و گفت: اي حر! علاقه به مبارزه داري؟ حر گفت: بلي و به طرف او رفت. حصين مي گويد: به دقت به آنها نگاه مي كردم به خدا مثل آن بود كه جان يزيد بن سفيان در اختيار حر باشد كه به محض رسيدن او را به. قتل رساند. ابومخنف از ايوب بن مشرح خيواني از بني حارث بن تميم روايت كرده كه او مي گفت: حر بر اسب خود جولاني داد و من تيري به سوي او رها كردم كه شكم اسبش را دريدم و در همان لحظه اسب او لرزيد و تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد و حر از روي آن مانند شير شمشير به دست پريد و جنگ بي نظيري كرد.

ابومخنف گفته است: چون حبيب كشته شد، حر پياده مي جنگيد و سپس حر و زهير جنگ سختي كردند و چون يكي حمله مي كرد و در محاصره. قرار مي گرفت، ديگري حمله مي كرد و او را خلاص مي كرد كه مدتي بدين نحو جنگيدند تا اين كه جماعتي بر حر حمله ور شدند و او به. قتل رساندند و چون كشته شد، حسين (ع) بر بالاي سرش ايستاد و به او گفت: تو در دنيا آزاد مرد و در آخرت خوشبختي چنان كه مادرت ترا «حر» ناميده است.