بازگشت

عباس بن علي بن ابيطالب


در سال بيست و ششم هجري متولد گرديد، مادرش أم البنين فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر معروف به وحيد پسر كلاب بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعة. مادر أم البنين، ثمامه دختر سهيل بن عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب. و مادر ثمامه، عمرة دختر طفيل - صاحب اسب قرزل - بن مالك الأخزام - رئيس قبيله هوازن - بن جعفر بن شجاع معروف، و عمرة مادرش كبشه دختر عروة الرحال بن عتبة بن جعفر بن كلاب است - مادر او ام الخشف دختر ابي معاويه - شجاع معروف هوازن - بن عبادة بن عقيل بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است. مادر وي فاطمه دختر جعفر بن كلاب است و مادر فاطمه، عاتكه دختر عبدشمس بن عبدمناف است و عاتكه مادرش آمنه دختر وهب بن عمير بن نصر بن قعين بن حارث بن قيس بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل بن ربيعة بن نزار مي باشد، و مادر او دختر مالك بن قيس بن ثعلبه است، مادر او دختر ذي الرأسين خشين بن ابي عاصم بن سمح فزاره. و مادر وي دختر عمرو بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان مي باشد.

سيد داودي در كتاب العمدة گويد: اميرالمؤمنين (ع) به برادرش عقيل كه نسب شناس و از داستانها و اعراب اطاعات كافي داشت گفت: زني برايم خواستگاري كن كه از نسل مردان شجاع عرب باشد با او ازدواج كنم تا از او فرزندي سواركار و شجاع متولد گردد، عقيل گفت: درباره فاطمه دختر حزام بن خالد كلابيه چه نظر داري؟ همانا در ميان نژاد عرب سواركاري شجاع تر و بهتر از نياكان او را سراغ ندارم و لبيد شاعر در مقام توصيف نياكان او سروده است...

«از نژاد عرب كسي مقام و منزلت اين خاندان را انكار نمي كند، و ابوبراء قهرمان نيزه بازي از خانواده ي اوست كه در ميان عرب، كسي شجاعت، شهرت و آوازه ي او را ندارد. از اين تيره طفيل سواركار اسب قرزل و پسر او عامر سواركار اسب مزنوق مي باشد.»

أميرالمؤمنين فاطمه را به همسري او انتخاب نمود علي (ع) از او صاحب فرزنداني رشيد و بس نجيبي شد، كه نخستين فرزندش عباس بود كه در آن زمان به. قمر بني هاشم ملقب گرديد و كنيه ي ابوالفضل يافت، پس از او عبدالله و بعد از او جعفر و سپس عثمان متولد گرديد.

حضرت عباس (ع) مدت چهارده سال از زندگي خويش را در زمان پدرش گذراند، در بعضي از جنگها حضور پيدا نمود ولي پدر اجازه ي كارزار به او نمي داد، و مدت بيست و چهار سال را با برادرش امام حسن (ع) گذراند و سي و چهار سال تمام را نيز با برادرش امام حسين (ع) سپري كرد پس مدت عمر آن بزرگوار سي و چهار سال بود.

حضرت عباس عليه السلام فرد نيرومند، شجاع، سواركار، زيبا اندام، تنومند بود و بر اسب فربه و قوي هيكلي كه سوار مي شد پاهاي مباركش بر زمين كشيده مي شد.

از امام صادق (ع) روايت شده است: «كان عمنا العباس بن علي نافذ البصيرة، صلب الأيمان، جاهد مع أبي عبدالله (ع) و أبلي بلاء حسنا و مضي شهيدا»: عموي ما عباس بن علي (ع) صاحب بصيرت كامل در دين، صاحب ايمان استوار در راه خدا بود او در ركاب امام حسين (ع) جهاد كرد و آزمايش نيكو و امتحان ارزنده از خود نشان داد تا اين كه با شهادت از دنيا رفت.»

روايت شده است كه امام علي بن الحسين (ع) روزي تا چشمش به عبيدالله پسر عباس بن علي افتاد، اشك از ديدگانش جاري گشت سپس فرمود: روزي سخت تر از روزي نبود كه عمويم در آن روز به شهادت رسيد، پس از آن روز، جنگ موته بود كه در آن روز عموزاده اش جعفر بن ابيطالب شهيد شد، و رزوي سخت تر مانند روز عاشوراي حسين (ع) نيست كه: سي هزار لشكر به آن حضرت هجوم آوردند آنان خود را از امت اسلامي مي دانستند در حالي كه هر يك از ايشان در ريختن خون حسين (ع) به خدا تقرب مي جستند، آن حضرت ايشان را متوجه خدا مي كرد وليكن پند نمي گرفتند و نمي پذيرفتند تا اين كه او را بناحق و بيگناه از روي ظلم كشتند. سپس فرمود:

«رحم الله عمي العباس فلقد آثرو أبلي وفدي بنفسه، حتي قطعت يداه فأبدله الله عزوجل منهما جناحين يطير بهما مع الملائكه في الجنة كما جعل لجعفر بن أبيطالب (ع)، و ان للعباس عندالله تبارك و تعالي منزلة يغبطه بها جميع الشهداء يوم القيامة»:

«خدا عمويم عباس را رحمت كند او ايثار كرد، نيكو امتحان داد، جان خود را فداي برادرش كرد تا آنجا كه دو دستش قطع شد، خداوند در عوض، دو بال به او عنايت فرمود تا با ملائكه خدا در بهشت پرواز كند، چنان كه نسبت به جعفر بن ابيطالب اين كار را قرار داد، همانا عباس نزد پروردگار عالم، مقام و منزلتي دارد كه تمام شهداء در روز

قيامت، بر آن رشگ مي برند»

ابومخنف مي نويسد: «چون حسين (ع) و اصحاب از برداشتن آب ممنوع شدند و هنوز كار به جنگ نكشيده بود و تشنگي بر آن حضرت و اصحاب او فشار آورد برادرش عباس را خواست و با سي نفر سواره و بيست نفر پياده، شب هنگام فرستاد تا آب بياورند، آمدند و به آب نزديك شدند، پيشاپيش آنها نافع با پرچم حركت مي كرد، عمرو بن حجاج زبيدي جلو آنان را گرفت ولي آنان با شمشيرها حمله كردند، مشكها را پر آب كرده و آمدند، عباس بن علي و نافع دفاع مي كردند و دشمن را از خويشتن دور مي نمودند تا اين كه آبها را به خيمه رسانند از اين رو عباس (ع) سقا و أباقربة ناميده شد».

باز ابومخنف روايت مي كند: چون عمر بن سعد درباره حسين (ع) مكاتبه كرد و عبيدالله بن زياد به وسيله شمر به او نوشت يا جنگ را شروع كند، يا اين كه امارت لشكر را به شمر وا گذارد، عبدالله بن ابي المحل بن حزام خالد بن ربيعة بن عامر الوحيد - كه أم البنين عمه ي او بود - برخاست و از عبيدالله درخواست كرد كه امان نامه اي در مورد عباس و برادرانش بنويسد، شمر هم تقاضاي او را تأكيد كرد پس نامه اي نوشت و به عبيدالله داد، نامه را بوسيله كزمان غلامش براي عباس و برادرانش فرستاد، كزمان نامه را به ايشان داد نامه را خواندند، و گفتند به دائي ما سلام برسان و بگو: ما نيازي به اين امان نامه نداريم، امان خداوند بهتر از امان ابي سميه است، كزمان بي نتيجه برگشت.

باز ابومخنف گويد: روز عاشورا شمر جلو آمد و صدا زد: خواهرزادگانم عباس و برادرانش كجايند؟ كس جوابش نداد حضرت فرمود: اگر چه شمر مردي فاسق است ولي پاسخش را بدهيد. حضرت عباس (ع) به طرف شمر رفت و گفت: چه مي خواهي؟ گفت: خواهرزادگانم! شما در امان هستيد، عباس فرمود: لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد! اگر تو دائي مائي چرا به ما امان مي دهي ولي فرزند رسول الله (ص) در امان نيست؟!

برادران عباس نيز بدين منوال سخن راندند و برگشتند.

باز ابومخنف و ديگران نيز روايت كرده اند: عمر بن سعد روز نهم محرم صدا زد: «يا خليل الله اركبي و ابشري بالجنة!» سپاه الهي سوار شويد و مژده بهشت بر شما باد! لشكريان سوار شدند و حركت كردند - اين جريان پس از اقامه ي نماز عصر بود - امام حسين (ع) جلو خيمه نشسته و به شمشير خود تكيه داده سر را روي زانوها گذارده اندكي

خواب چشمانش را ربوده بود، زينب (سلام الله عليها) صداي هياهوي لشكر را شنيد نزد برادر آمد. عرض كرد برادرم! صداي هياهوي دشمن را نمي شنوي كه نزديك شده است؟ حضرت سر برداشت، و در خواب ديدن رسول الله (ص) و دعوت او را براي خواهرش بازگو كرد زينب (ع) سيلي به صورت خويش زد و گفت: يا ويلتاه! حضرت فرمود خواهر عزيزم «ليس لك الويل» (واي و ناراحتي بر تو نيست) آرام باش خداوند رحمان تو را رحمت كند. سپس عباس آمد و عرض كرد: برادرم دشمن نزديك شده است حضرت برخاست و فرمود: عباس! جانم قربانت، سوار شده نزد آنان مي روي و مي گوئي: چه خبر است؟ چه مي خواهيد؟ و مي پرسيد چرا آمده اند و چه تصميمي دارند؟ عباس با بيست سوار كه - زبير و حبيب نيز در ميان ايشان بود - نزد ايشان رفت و پرسيد: چيست؟ چه تصميمي داريد؟ چه مي خواهيد؟ جواب دادند فرمان عبيدالله رسيده است از شما مي خواهيم كه مطيع فرمان و دستور او باشيد، يا اين كه با شما بجنگيم. فرمود: شتاب مكنيد. تا پيشنهاد شما را به اباعبدالله (ع) برسانم، لشكر ايستاد و گفتند: حضرت را ملاقات كن، جريان را خبر ده، و برگرد، تا به بينيم چه تصميمي دارد؟ عباس (ع) به سرعت برگشت، و جريان را خبر داد اصحب با لشكريان به گفتگو پرداختند تا اين كه حضرت برگشت و گفت: اباعبدالله (ع) از شما مي خواهد كه اكنون برگرديد تا من در اين باره فكر كنم و تصميم بگيرم چون تاكنون در اين باره گفتگويي با شما انجام نگرفته است، فردا صبح با يكديگر ملاقات خواهيم كرد، يا اين كه راضي خواهم شد تا آنچه را كه مورد خواست شما است انجام دهم، با اين كه خواسته ي شما را نمي پذيرم و رد مي كنم.

ابومخنف گويد: عباس (ع) با گرداندن آنان مي خواست تا حسين (ع) در آن شب كارهايش را مرتب كند و سفارش لازم به خاندانش بنمايد آري حسين (ع) به برادرش فرمود: اگر توانستي امشب را تا فردا مهلت بگير و ايشان را برگرداني تا امشب را به نماز و مناجات و استغفار بگذارانيم، خدا مي داند كه نماز براي خدا و تلاوت قرآن و مناجات و استغفار را بسيار دوست دارم.

پس حضرت عباس (ع) خواسته ي حضرت را به لشكريان بازگو كرد، عمر بن سعد به شمر گفت چه مي گوئي؟ شمر گفت: هر چه تو نظر بدهي، تو فرمانده ي لشكر هستي و نظر، نظر توست، گفت: مي خواهم من صاحب نظر نباشم، سپس رو به لشكريان كرد و گفت:

چه پيشنهادي داريد؟ عمرو بن الحجاج گفت: سبحان الله! به خدا سوگند اگر ايشان از ديلميان بودند و چنين درخواستي داشتند هر آينه سزاوار بود كه خواسته ي ايشان را بپذيريم. قيس بن اشعث گفت: خواسته ايشان را قبول نكن. به جانم سوگند كه فردا صبح به جنگ اقدام مي كنند امشب را مهلت نخواهم داد، سپس دستور داد كه مردي به حسين (ع) نزديك شد به طوري كه صدايش را بشنود و بگويد: تا فردا صبح به شما مهلت مي دهم، اگر تسليم شديد شما را نزد امير خواهيم برد، اگر نپذيرفتيد دست از شما نخواهيم برداشت.

مورخين از ضحاك بن قيس مشرقي [1] نقل مي كنند: حسين (ع) شب عاشورا نزديكان و اصحابش را جمع كرد و خطابه ي «اما بعد فاني لا اعلم...» را ايراد كرد عباس بن علي عليه السلام برخاست و گفت: هرگز اين كار را نكنيم كه بعد از تو زنده بمانيم، خداوند آن روز را نصيب ما نفرمايد، سپس نزديكان و اصحاب حضرت، هر كدام از اين قبيل مطالب را اظهار داشتند كه خواهد آمد.

مورخين نوشته اند: عمر بن سعد، صبح روز عاشورا عبدالله بن زهير بن سليم ازدي را فرمانده گروه مدينه، و عبدالرحمان بن أبي سيرة جعفي را فرمانده گروه مذحج و اسد، و قيس بن اشعث بن قيس را فرمانده گروه. قبيله ربيعه و كنده، و حر بن يزيد رياحي را فرمانده گروه. قبيله تميم و همدان قرار داد جناح راست لشكر را به عمرو بن الحجاج زبيدي، و جناح چپ را به شمر بن ذي الجوشن الضبابي سپرد عزرة بن قيس احمسي را به فرماندهي سواره ها، و شبث بن ربعي را به فرماندهي پياده نظام گمارد و پرچم را به دست غلامش «دريد» داد حسين

بن علي (ع) هم جناح راست سپاه را به «زهير» و جناح چپ را به «حبيب» و پرچم را به برادرش «عباس بن علي (ع)» سپرد. ابومخنف از ضحاك بن قيس روايت مي كند:

«حسين عليه السلام وقتي كه بر شترش سوار بود خطابه اي ايراد كرد و در آغاز آن با صداي بلند گفت: «ايها الناس اسمعوا قولي...» صداي حضرت آن چنان بلند بود كه زنان حرم نيز آن را مي شنيدند. ضجه زدند و گريستند و صداي گريه از خيمه ها بلند شد حضرت برادرش، عباس و فرزندش علي (ع) را فرستاد تا زنان و بچه ها را ساكت كنند و فرمود: بگويند كه گريه ي طولاني در پيش داريد آنان رفتند تا زنان را ساكت نمايند حضرت دوباره سخن خود را آغاز نمود نخست حمد خدا را اداء كرد و حمد و ثنا به جا آورد و درود بر پيامبر خدا فرستاد، ضحاك مي گويد: به خدا سوگند هرگز در گذشته و آينده ي سخنوري را بليغ تر از آن حضرت نديدم.»

ابوجعفر طبري و ابن اثير نوشته اند: چون بين دو گروه جنگ درگرفت عمرو بن خالد و غلامش سعد، مجمع بن عبدالله، و جنادة بن حارث به ميدان تاختند و با شمشير به سپاه دشمن حمله ور شدند و خود را به. قلب سپاه دشمن زدند، دشمن اطراف آنان را گرفت و محاصره كرد و از ياران حسين آنان را جدا ساخت، حسين (ع) از برادرش عباس خواست تا به ياري ايشان بشتابد، عباس به تنهايي به دشمن حمله ور شد و شمشير مي زد تا دشمن را از اطراف آنان پراكنده ساخت و خود را به آنان رساند، سلام كردند و آنها را با خود آورد، ولي مجروح شده بودند لذا قبول نكردند كه دشمن را سالم رها كنند، دوباره به جنگ پرداختند، و حضرت از ايشان دفاع مي كرد تا اين كه يكجا به شهادت رسيدند، حضرت عباس نزد برادر برگشت و جريان را بعرض رساند.

مورخين مي نويسند: حضرت عباس (ع) گاهي پرچم را در مقابل حسين (ع) در زمين نصب مي كرد و به دفاع و حمايت اصحاب آن حضرت، مي پرداخت، يا اين كه مي رفت آب مي آورد از اين رو بعد از شهادت او را به سقا و أباقربة - صاحب مشك - ملقب نمودند.

مي گويند: حضرت عباس (ع) وقتي ديد حسين (ع) تنها ماند. و اصحاب و جمعي از نزديكان آن حضرت، به شهادت رسيدند به برادران خود گفت: به كارزار بشتابيد تا تحمل رنج مصيبت شهادت شما را به حساب خدا بگذارم، زيرا شما فرزند و خلفي نداريد، آنان به ميدان جنگ شتافتند و به شهادت رسيدند سپس نزد حسين (ع) آمد و

اجازه ي جنگ خواست، حضرت فرمود تو پرچمدار من هستي، عرض كرد: سينه ام گرفته از زندگي ملول گشته ام، حضرت فرمود: حال كه تصميم كارزار گرفته اي پس مقداري آب بياور، مشك را برداشت و به دشمن حمله كرد مشك را پر از آب نمود كمي از آب برداشت تا بخورد ولي تشنگي حسين (ع) را ياد آورد آب را به دريا ريخت و گفت:



يا نفس! من بعد الحسين هوني

و بعده لا كنت ان تكوني



هذا الحسين وارد المنون

و تشربين بارد المعين [2] .



از فرات برگشت، راه را بر او بستند، با شمشير حمله مي كرد و رجز مي خواند، حكيم بن طفيل طائي سنبسي ضربتي بدست راست حضرت وارد كرد كه دستش را جدا ساخت پرچم را بدست چپ گرفت و رجز مي خواند، زيد بن ورقاء ضربتي بدست چپ او وارد ساخت و دست چپش را قطع كرد و پرچم را به سينه چسباند - چنان كه عمويش جعفر در جنگ موته هنگامي كه دست راست و چپش را قطع كردند پرچم را به سينه چسبانيد - و رجز مي خواند، پس مرد تميمي از فرزندان ابان بن دارم، عمودي بر سر مباركش كوبيد كه از روي اسب برو بر زمين افتاد، به آواز بلند صدا زد: أدركني يا أخي!: برادرم مرا درياب! حسين (ع) صفوف را شكافت و چون باز شكاري به سرعت تمام، خود را به برادرش رساند، و مشاهده نمود كه دست چپ و راست او قطع شده، پيشاني شكافته و تير در چشم فرورفته، بدن او مجروح، و رمقي ندارد، ايستاد، خم شد، بالاي سر برادر نشست، اشك فروريخت تا اين كه روح از بدن او مفارقت و به لقاء الله پيوست. سپس به دشمن حمله ور شد و به قلب لشكر زد، به راست و چپ حمله مي كرد و شمشير مي زد، دشمن مانند گله ي بزي كه مورد حمله. قرار گيرد فرار مي كرد، حضرت صدا مي زد: كجا فرار مي كنيد شما برادرم را كشته ايد! كجا فرار مي كنيد شما بازويم را قطع كرده ايد؟! باز به موقف و جاي خود برمي گشت.

حضرت عباس آخرين جنگ آور از بني هاشم بود كه به شهادت رسيد و پس از او بچه هاي كوچكي از خاندان ابيطالب كه سلاحي نداشتند به شهادت رسيدند.

من هر گاه نوحه سرائي مادر حضرت عباس فاطمه أم البنين عليهاالسلام را به خاطر مي آورم جدا متأثر مي شوم و دلم مي سوزد، ابوالحسن اخفش در كتاب شرح كامل نوحه ي ام البنين را آورده، و مي گويد: او هر روز به بقيع مي رفت و عبيدالله فرزند حضرت را با خود مي برد، براي شنيدن نوحه سرائي او مردم مدينه جمع مي شدند - مروان بن حكم نيز در ميان ايشان بود - و از سوز و گذاز نوحه سرائي او به گريه مي افتادند و اشك مي ريختند. مي گفت: «اي آن كه عباس را هنگامي كه بر توده ي مردم حمله ور مي شد ديده است در حالي كه پشت سر او فرزندان حيدر قرار داشتند كه هر كدام شير ژياني بودند و حمله ور مي شدند و به من خبر رسيده است كه بر سر پسرم عمودي رسيده است در صورتي كه دستان او بريده بوده است واي بر من! لحظه اي كه عمود بر سر او اصابت مي نمود پسرم اگر شمشيري در دست داشت، هرگز احدي جرئت نمي كرد تا عمود بر سرش زند.



يا من رأي العباس كر

علي جماهير النقد



و وراه من أبناء حيدر

كل، ليث ذي لبد



أنبئت أن ابني أصيب

برأسه مقطوع يد



ويلي علي شبلي أما

ل برأسه ضرب العمد



لو كان سيفك في يد

يك لما دني منك أحد



جمعي از قاسم بن اصبغ بن نباته نقل كرده اند كه مي گفت: مردي از قبيله بني ابان بن دارم را ديدم كه صورتش سياه شده است، در صورتي كه. قبلا او را مي شناختم كه سفيد رو و زيبا چهره بود، علتش را پرسيدم و گفتم تو را چنين نمي شناختم؟ گفت: من مردي زيبارو و تنومندي را كه اثر سجود در جبين او هويدا بود در كربلا كشتم، از آن زمان تا كنون شبي به خواب نرفته ام جز اين كه هر شب به خواب من مي آيد و گريبان مرا مي گيرد و به سوي جهنم مي كشاند و ميان جهنم مي افكند، مرتبا فرياد مي زنم. در ميان قبيله ام كسي نيست كه فرياد مرا نشنود، قاسم مي گويد: از اين جريان همه باخبر شدند، زني كه در همسايگي وي بود گفت: پيوسته صداي او به گوش من مي رسد بطوري كه از داد و فرياد او شب را خواب نداشتيم. با جمعي از جوانان قبيله پيش زن وي رفتيم و جريان را از او پرسيديم، جواب داد حال كه خودش جريان را فاش كرده است - خداوند او را از رحمت خود دور كند - بلي راست گفته است او گفت: آري مقتول عباس بن علي عليهماالسلام بود.


پاورقي

[1] ضحاک بن قيس از قبيله همدان است، ضحاک و مالک بن نضر أرحبي در ايام صلح خدمت امام حسين (ع) رسيدند و سلام عرض کردند حضرت ايشان را به ياريش دعوت کرد، مالک عذر آورد که مقروض است و زن و بچه دارد، و ضحاک جواب مثبت داد و قرار گذاشت در صورتي که ياري و کمک او به حال حضرت مفيد نباشد آزاد باشد حضرت شرط و قرارداد او را پذيرفت. روز عاشورا وقتي که همگان به شهادت رسيدند و فقط دو نفر از اصحاب ماندند ضحاک خدمت آمد عرض کرد: آيا شرطي که کرده‏ام درست است؟ حضرت فرمود بلي، وليکن چگونه خودت را مي‏تواني نجات دهي؟ اگر توانستي آزادي، ضحاک به طرف اسبش رفت ضحاک وقتي که ديد اسبها از پا درمي‏آيد اسبش را در ميان خيمه‏ها پنهان کرد و پياده مي‏جنگيد اسب را بيرون آورد و سوار شد، به مقدم سپاه دشمن رسيد شروع به تيراندازي کرد، راه بازکردند حرکت کرد، پانزده نفر او را تعقيب کردند و در سربلندي به او ريختند، رويش را برگرداند.

[2] شاعر فارسي گويد:



به دريا پا نهاد تشنه لب بيرون شد از دريا

مرؤت بين، جوانمردي نگر، غيرت، تماشا کن.