شهادت ابراهيم و محمد
هنگام شهادت امام حسين (ع) در كربلا، دو جوان از اهل بيت به نام هاي ابراهيم و محمد، پسران جعفر طيار، كه در زمره ي اسيران بودند، از سپاه عبيدالله زياد گريختند. اين دو در راه به زني برخوردند كه آب برمي گرفت. چون زيبايي و خوبرويي آن دو را ديد گفت: كيستيد و از كجا مي آييد؟ گفتند: ما فرزندان جعفر طيار هستيم و از سپاه عمر سعد گريخته ايم. آيا مي تواني امشب ما را ميهمان كني؟ گفت: شوهرم در لشكر عبيدالله است. اگر بيم آمدنش را نداشتم، شما را ميهمان مي كردم و از شما خوب پذيرايي مي كردم.
گفتند: ما را به خانه ببر، اميداواريم كه شوهرت امشب نيايد.
زن آن دو نوجوان را به خانه برد و برايشان غذا آورد. گفتند: نيازي به غذا نداريم، ما را به مصلي ببر تا نافله بخوانيم. آنان را به مصلي برد و آن دو پس از به جاي آوردن نافه به جاي خوابشان رفتند. برادر كوچك تر به بزرگ تر گفت: برادر بيا و بوي خوشم را ببين! گمان مي كنم اين آخرين شب زندگي ما باشد. دو برادر دست به گردن هم انداختند و گريستند.
در اين حال، شوهر زن آمد و در زد. زن گفت: كيست؟ گفت: در را باز كن. زن برخاست و در را باز كرد. مرد وارد شد و سلاح و جامه اش را به كناري انداخت و غمناك نشست. زن پرسيد: چرا غمگيني؟ گفت: چرا غمگين نباشم. دو جوان از لشكر عبيدالله گريختند و او براي دستگيريشان ده هزار درهم جايزه تعيين كرده و مرا در پي آنها فرستاده است؛ و من هنوز آنها را نيافته ام. زن گفت: مرد! از خدا بترس! و محمد (ص) را دشمن خويش قرار مده. گفت: دست بردار، به خدا سوگند من هيچ نسبتي ميان آن ها و پيامبر نمي شناسم! غذا بياور. زن (در همان نيمه شب) سفره را آورد و پيش او نهاد. همين كه قصد خوردن كرد، زمزمه ي دو جوان را شنيد. گفت: اين چه زمزمه اي است؟ گفت: نمي دانم. گفت: چراغ را بياور تا نگاه كنم. زن چراغ آورد. مرد وارد اتاق شد و آن دو جوان را ديد و شناخت؛ و آنگاه با لگد آنان را زد و گفت: برخيزيد، شما كيستيد و از كجا آمده ايد؟ گفتند ما از فرزندان جعفر طيار هستيم كه در بهشت پرواز مي كند؛ و از سپاه ابن زياد گريخته ايم. گفت: از مرگ گريختيد ولي باز به دام مرگ افتاديد. گفت: اي پيرمرد از خدا بترس و به جواني ما رحم كن و ملاحظه خويشاوندي ما را با رسول خدا بنما. اما او دو جوان را بلند كرد و شانه هايشان را بست و غلام سياهش را فراخواند و گفت: اين دو را ببر و در ساحل فرات گردن بزن و تو به خاطر خدا آزادي! غلام شمشير را گرفت و آنان را برد. در طول راه يكي از دو جوان گفت: اي سياه! چقدر سياهي تو به سياهي بلال، غلام جد ما رسول خدا (ص) شبيه است. گفت: شما چه كاره ي رسول خداييد؟ گفتند: ما از فرزندان جعفر طيار، پسرعموي رسول خداييم. غلام سياه شمشير را انداخت و خود را به فرات افكند و به اربابش كه به دنبال او مي آمد گفت: ارباب مي خواستي كه مرا با آتش
بسوزاني و در روز قيامت محمد دشمن من باشد. گفت: نسبت به من سرپيچي كردي. گفت: خدا را اطاعت و از تو نافرماني كنم، بهتر است از فرمانبرداري تو و نافرماني خداوند.
وقتي آن ناپاك وضع و حال غلام را ديد فهميد كه او فرار خواهد كرد. آنگاه پسرش را صدا زد و گفت: به ازاي نصف جايزه، اين دو جوان را ببر و گردن بزن. جوان شمشير را گرفت و آنان را برد تا گردن بزند. گفتند: اي جوان اگر روز قيامت رسول خدا (ص) از تو بپرسد كه اينها را به چه گناهي كشتي؟ چه پاسخي خواهي داد؟ گفت: [مگر] شما كيستيد. گفتند: ما فرزندان جعفر طيار، پسرعموي رسول خدا (ص) هستيم. جوان با شنيدن اين سخن خود را در آب افكند و خطاب به پدرش گفت: مي خواهي مرا به آتش بسوزاني و [روز قيامت] محمد (ص) دمشن من باشد؟
پدر: از خدا بترس! و اين دو جوان را رها كن. گفت: پسرم نافرماني كردي! گفت: پدر! اگر به خاطر فرمانبرداري خداوند از تو نافرماني كنم بهتر است تا اينكه از تو فرمان ببرم و خدا را نافرماني كنم!
پيرمرد كه ديد پسرش نيز مثل آن غلام از كشتن آنها سر باز زد، شمشير را به دست گرفت و گفت: به خدا سوگند! اين كار را هيچ كس جز خودم انجام نمي دهد. سپس دو جوان را جلو انداخت. آنان كه از زندگي نوميد شده بودند گفتند: اي پيرمرد، از خدا بترس! و اگر نياز، تو را به كشتن ما وامي دارد، ما را به بازار ببر و ما اقرار مي كنيم كه بنده تو هستيم. ما را بفروش و بهاي ما را بگير.
گفت: اين قدر حرف نزنيد! من از روي نياز شما را نمي كشم. بلكه به خاطر دشمني با پدرتان و خاندان محمد مي كشم! سپس شمشير را كشيد و برادر بزرگ تر را گردن زد و بدنش را در فرات افكند. برادر كوچك تر گفت: به خاطر خدا اجازه بده مدتي در خون برادرم بغلتم و آنگاه هر كار خواستي بكن. گفت: اين كار چه سودي به حال تو دارد؟ گفت: اين طور دوست دارم. مرد اجازه داد و ابراهيم مدتي را در خون برادرش غلتيد. مرد گفت: برخيز اما او برنخاست، پس شمشير را پس گردنش نهاد و سرش را بريد و پيكرش را به فرات افكند. پيكر برادر اولي روي فرات در حال چرخش بود. همين كه پيكر دومي را به
آب افكند جسد اولي آب را شكافت و خود را به او رساند و به آن چسبيد، و هر دو در آب فرو رفتند. پيرمرد صدايي را شنيد كه از درون آب مي گفت: پروردگارا تو مي داني و مي بيني كه اين ستمكار با ما چه كرد: خداوندا! در روز قيامت حق ما را از او بگير.
سپس آن ناپاك شمشيرش را غلاف كرد، سرها را برداشت و بر اسب نشست و نزد عبيدالله برد. وقتي چشم عبيدالله به سرها افتاد، ريش او را گرفت و گفت: تو را به خدا سوگند، بگو ببينم، اين دو جوان به تو چه گفتند؟ گفت: گفتند كه اي پيرمرد، از خدا بترس و به جواني ما رحم كن، گفت: واي بر تو پس چرا رحم نكردي؟ گفت: اگر رحم مي كردم كه آنها را نكشته بودم. عبيدالله گفت: حال كه تو به آنان رحم نكردي، من نيز به تو رحم نمي كنم!
آنگاه غلامي سياه به نام نادر را صدا زد و گفت: نادر، اين پيرمرد را ببر و در همان جايي كه دو جوان را كشته است، گردن بزن، دارايي اش هم مال تو، ده هزار درهم نيز به تو پاداش مي دهم و آزادت مي كنم. نادر شانه هاي او را بست و به جايي كه دو جوان را كشته بود برد. پيرمرد گفت: اي نادر، آيا ناگزير بايد مرا بكشي؟ گفت: آري، گفت: حاضري دو برابر جايزه عبيدالله از من بگيري؟ گفت: نه. سپس او را گردن زد و لاشه اش را درون آب انداخت. اما آب آن را نپذيرفت و به ساحل افكند. سپس عبيدالله دستور داد لاشه اش را آتش زدند. [1] .
پاورقي
[1] ر. ک. مقتل خوارزمي، ج 2، ص 49؛ امالي صدوق، ص 37؛ بحارالانوار، ج 5، ص 107 - 100.
اگر چنين روايتي درست باشد بايد گفت که اين دو جوان از نسل جعفر طيار بودهاند، نه فرزندان صلبي او، زيرا جعفر در جنگ موته به سال هشتم هجري شهيد شد و ممکن نيست فرزندان صلبي او در کربلا خردسال بوده باشند.
به گمان من (نويسنده) اين دو طفل از فرزندان عقيل بودند که به خاطر رهايي از قتل و به طمع ملاحظه خويشاوندي جعفر، خود را به او نسبت دادند. زيرا مرتبه والاي جعفر نزد همهي مسلمانان روشن بود. به خلاف عقيل که مرتبه جعفر را نداشت.