سر مبارك امام حسين در كوچه هاي كوفه
عبيدالله زياد فرمان داد تا سر امام حسين (ع) را بر چوب نصب كردند و در خيابان ها و كوچه هاي كوفه چرخاندند. گفته اند نخستين سري كه بر چوب نصب گرديد، سر امام حسين (ع) بود. [1] .
روايت شده است هنگامي كه سر شريف امام (ع) را در خيابان ها مي گرداندند، اين آيه شريف از آن شنيده مي شد: «انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدي» [2] (آنان جواناني بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و بر هدايتشان افزوديم).
و هنگامي كه آن را بر درختي آويختند اين آيه از آن شنيده شد: «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» [3] (و ستمكاران به زودي خواهند دانست كه به چه مكاني بازمي گردند). همچنين از آن سر مبارك اين آيه ي شريفه شنيده شد: «ام حسبت ان اصحاب
الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» [4] و زيد بن ارقم با شنيدن اين آيه گفت: «داستان تو شگفت انگيزتر است اي فرزند رسول خدا!» در دمشق نيز شنيده شد كه مي گويد: «لا قوة الا بالله».
در پايان اين مراسم شوم و رفتار غيرانساني، عبيدالله سر مبارك امام حسين و يارانش را همراه زحر بن قيس نزد يزيد بن معاويه در شام فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي ظبيان نيز وي را همراهي مي كردند.
هنگامي كه زحر بر يزيد وارد شد، از وي پرسيد چه خبر آورده اي و چه همراه داري؟ زحر در پاسخ گفت: پيروزي و ياري خداوند بر اميرالمؤمنين مبارك باد! حسين بن علي همراه هيجده تن از خاندان و شصت تن از يارانش بر ما وارد شد. ما رفتيم و از آنها خواستيم كه يا تسليم شوند و به فرمان امير عبيدالله زياد گردن نهند يا پذيراي جنگ باشند. آنان پذيراي جنگ شدند و تن به تسليم ندادند. ما نيز با طلوع خورشيد بر آنان تاختيم و از هر سو در محاصره شان گرفتيم. چون شمشير در ميان آنها نهاديم از بيم به بيشه ها و شيارها پناه مي بردند، و چنان كه كبوتر از باز مي گريزد [5] هر يك به سويي مي گريختند.
اي اميرالمؤمنين به خدا سوگند به اندازه سر بريدن و پوست كندن شتري يا چرتي نيمروزي بيشتر طول نكشيد كه همه را به قتل رسانديم. اينك با پيكر برهنه و جامه خونين در صحرا افتاده اند. آفتاب بر بدن هاي غبارآلودشان مي تابد و تازيانه ي باد، تنشان را مي نوازد، و عقابان و كركسان به ديدارشان مي آيند.
در اين هنگام اشك در چشمان يزيد حلقه زد و گفت: «بدون كشتن حسين هم از
فرمانبرداري تان خشنود بودم. نفرين خدا بر پسر سميه! به خدا سوگند كه اگر خود به جنگ حسين رفته بودم از او درمي گذشتم. خدا حسين را رحمت كند.» يزيد، زحر را هم نوميد كرد و جايزه اي به او نداد. [6] .
ديگر اقدام عبيدالله زياد فرستادن پيكي براي دادن خبر پيروزي به مدينه بود. هشام بن محمد گويد: پس از آن كه حسين بن علي (ع) را كشتند و سرش را براي ابن زياد آوردند، وي عبدالملك بن ابي حارث سلمي را فراخواند و گفت: به مدينه برو و خبر كشته شدن حسين بن علي را به امير مدينه مژده بده. امير مدينه در اين هنگام عمرو بن سعيد بود. عبدالملك خواست كه عذر بياورد اما عبيدالله كه هيچ گاه خدمتي به او نمي كرد نپذيرفت و گفت: برو تا به مدينه برسي و نبايد كه خبر پيش از تو آنجا برسد. آنگاه مقداري دينار به او داد و گفت: درنگ مكن و اگر جمازه ات از پاي درآمد جمازه اي ديگر بخر.
عبدالملك گويد: به مدينه رفتم. در آنجا مردي از قريش به من برخورد و گفت: چه
خبر؟ گفتم: خبر نزد امير است. گفت: انا لله و انا اليه راجعون» حسين بن علي كشته شد! چون نزد عمرو بن سعيد رسيدم گفت: حامل چه خبري هستي؟ گفتم: خبري كه امير را خشنود مي كند، حسين بن علي كشته شد! گفت: برو و خبر قتل او را در شهر ندا بده، و من چنين كردم. به خدا سوگند كه هرگز مانند شيون زنان بني هاشم در خانه هاشان به خاطر قتل حسين نشنيده ام. آنگاه عمرو بن سعيد با خنده اين شعر را خواند:
عجبت نساء بني زياد عجة
كعجيج نسوتنا غداة الارنب [7] .
آنگاه گفت: اين شيوني است به جاي شيون (قتل) عثمان بن عفان. سپس منبر رفت و مردم را از كشته شدن حسين (ع) آگاه ساخت.
هنگامي كه خبر كشته شدن دو تن از فرزندان عبدالله بن جعفر بن ابي طالب را براي او آوردند، مردم و دوستانش مي آمدند و به وي تسليت مي گفتند. در اين ميان يكي از غلامانش گفت: اين (مصيبت) هم از حسين بن علي به ما رسيد. عبدالله با كفش او را زد و گفت: اي پسر كثيف! آيا اين سخن را درباره ي حسين مي گويي؟ به خدا سوگند كه اگر من هم در كربلا حاضر بودم از او جدا نمي شدم تا در ركابش كشته شوم. به خدا سوگند من دو فرزندم را به حسين بخشيدم و تحمل مصيبت شان بر من آسان است. آنان در راه برادر و پسرعمويم جانبازي كردند و به شهادت رسيدند. آنگاه رو به اهل مجلس خود كرد و گفت: خداي - عزوجل - را بر شهادت حسين (ع) سپاس مي گويم. اگر دستان من به حسين (ع) كمكي نكرد فرزندانم او را ياري دادند.
راوي گويد: چون خبر كشته شدن حسين به مردم مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابي طالب همراه ديگر زنان بيرون آمد و در حالي كه نقاب از چهره برگرفته بود و جامه اش را تكان مي داد، و اين شعر را مي خواند:
ما ذا تقولون ان قال النبي لكم
ما ذا فعلتم و انتم الأمم؟
بعترني و بأهلي بعد مفتقدي
منهم اساري و منهم ضرجوا بدم [8] .
پاورقي
[1] از زيد بن ارقم نقل شده است که گفت: در اتاقکم نشسته بودم و ديدم که سر حسين را بر نيزه از کنار من عبور دادند همين که در برابرم قرار گرفت اين آيه شريفه را خواند: «ام حسبت أن اصحاب الکهف و الرقيم کانوا من آياتنا عجبا» (کهف، (18) آيهي 9) (آيا پنداشتهاي که اصحاب کهف و رقيم از آيههاي شگفت ما بودهاند؟) به خدا سوگند مو بر بدنم راست شد و فرياد زدم: سر تو اي فرزند رسول خدا!.
[2] کهف (18)، آيهي 13.
[3] شعرا (26)، آيهي 227.
[4] کهف (18)، آيهي 9.
[5] اين گفتار دروغگوي متکبري است که به منظور تقرب جستن به طاغوت و رسيدن به آنچه از حقوق مستمندان غصب کردهاند، خدا و قيامت و بلکه انسانيت را فراموش کرده است.
براي اثبات دروغ بودن گفتههاي اين نگونبخت شواهد و دلايل بسياري در دست است.
از آن جمله، سخناني است که بر زبان يکي از ياران خود همين بيچاره به نام عبدالله بن عماره مارقي که براي جنگ با حسين (ع) همراه عمر سعد به کربلا رفته بود جاري شده است. او ميگويد: شکست خوردهاي را که فرزندان و خاندان و يارانش کشته شده باشند و مانند حسين آرام و استوار و پيشگام باشد نديدهام. به خدا سوگند که پيش از او و پس از او کسي را همانندش نديدهام.
نگونبخت ديگري از همدستان زحر بن قيس به نام کعب بن جابر، قاتل قاري شهيد، برير بن خضير همداني، چون از کربلا بازگشت زنش - يا دخترش - به نام نوار، دختر جابر به او گفت: آيا به جنگ حسين رفتي و سرور قاريان را به شهادت رساندي؟ کاري بس نادرست انجام دادهاي به خدا سوگند که از اين پس يک کلام با تو سخن نخواهم گفت! کعب در پاسخ شعري به اين مضمون سرود: مرا بيجهت نکوهش مکن زيرا در شرايطي قرار گرفته بودم که چارهاي جز مبارزه و دفاع از خود نداشتم. چشم روزگار تاکنون چنان مبارزاني نديده است. آنان تا آخرين لحظه در برابر ما مبارزه کردند و همهي زخمهاي شمشير و نيزهها را به جان خويش خريدند، اما سودمند نيفتاد.
قهرمان خوار شده، عبيدالله بن حر جعفي نيز دربارهي وفاداري و شجاعت امام و يارانش شعري با اين مضمون سروده است:
خداوند روح کساني را که در ياري فرزند پيامبرشان پايداري کند شاد کند و بر آنان رحمت فرستد. وقتي بر آرامگاهشان ايستادم، اشکم بياختيار سرازير شد. آنها جنگجوياني دشمن شکار بودند که تا پاي جان از فرزند پيامبرشان دفاع کردند. در برابر حملهي آنها همه رنگها ميپريد و رزمآوران زمينگير ميشدند. هيچ کس تاکنون رادمرداني در هنگام نبرد مانند آنها نديده است.
همچنين ابنابيالحديد سخن يکي ديگر از دوستان زحر بن قيس را که با عمر سعد در کربلا حضور داشته است نقل ميکند که چون او را مورد توبيخ و سرزنش قرار دادند و گفتند واي بر تو! فرزندان پيامبر خدا را کشتيد؟ در پاسخ گفت: اگر تو هم آنچه را ما ديديم، ميديدي، همين کار ما را ميکردي! گروهي به جنگ ما آمدند که دستهاشان در قبضهي شمشير چونان شير ژيان بود. سواران را از چپ و راست درو ميکردند. آنان دل به مرگ داده بودند، نه امان ميپذيرفتند و نه در مال رغبتي داشتند. هيچ چيز مانع ورودشان به درياي مرگ و يا استيلاي بر ما نميشد. اگر ما از آنها دست برميداشتيم همه لشکر را از پا درميآوردند، اي مادر مرده در چنين شرايطي بايد چه ميکرديم!
شايد همهي منافقان و گمراهان همين سخن را ميگويند و اين تجاهلي بيش نيست. زيرا بر آنان واجب بود که حسين و يارانش را کمک و ياري دهند تا به حقي که بر سر آن ميجنگيدند برسند. دست کشيدن از ياري حسين بر آنها حرام بود تا چه رسد به اينکه بخواهند با او بجنگند. اين سرکش، بزرگترين چيزي را که بر او واجب بود يعني دفاع از اولياي خدا را ترک گفت و با ريختن خون اولياي خدا و کمک به بزرگترين، گمراهترين مردم بزرگترين گناه را مرتکب گرديد.
به پندار اين گمراه ناگزير بايد همهي کساني که با طاغوتها کمک کردهاند و پيامبران و يارانشان را کشتهاند معذور باشند. بنابراين ياري دهندگان به ابوجهل و ابوسفيان در جنگ با رسول خدا (ص) يارانش معذور بودند. زيرا پيامبر (ص) و يارانش از کافران جز برگشتن از کفر ورود به اسلام چيزي نميخواستند، و چنانچه کافران به کفرشان ادامه ميدادند، چارهاي جز اين باقي نميماند که کافران را نابود و ريشهکن سازند. آنان نه مالي ميخواستند و نه مزدي و اگر کفار با آنها نميجنگيدند، خود به جنگشان ميرفتند و به زندگيشان پايان ميدادند.
بنابراين، همهي ياران پيامبران از کساني چون نمرود و فرعون جز به پذيرش فرمان پيامبرشان رضايت نميدادند و از کافران و طاغوتها مال يا چيز ديگري هم نميپذيرفتند.
بنابراين همان طور که ياران پيامبران که جانشان را در راه دين خويش فدا کردند، برحقند، دشمنان پيامبران و آنهايي که طاغوتها را ياري ميدادند، بر باطل بودند و هيچ عذر و فديهاي از آنها پذيرفته نيست.
براي کساني مانند اين گمراه (زحر بن قيس) که منافقان را ياري دادند و فرزندان پيامبر (ص) را به قتل ميرساندند، پوزش خواستن سودي ندارد، نه در نزد آزادگان جهان و نه در آن روزي که ستمکار دست خويش را ميگزد و ميگويد: «اي کاش با اولياي خدا راه هدايت را ميپيمودم و گمراهان را همکار و دوست نميگرفتم. بنابراين پوزش خواهي آنان پذيرفته نميشود و مورد رضايت واقع نخواهند شد.».
[6] ابنعديم پس از ذکر اين واقعه در ذيل زندگينامهي زحر بن قيس سرکش (تاريخ بغية الطلب، ج 8، ص 784) دلايلي را که ابنحنبل و ديگران در موثق جلوه دادن و تبرئهي وي آوردهاند، نقل ميکند و سپس ميگويد:
به اعتقاد من کسي که سر امام حسين (ع) را نزد يزيد برد، کسي غير از زحر بن قيس جعفي بود. زيرا که وي در جنگ صفين همراه علي (ع) بود و آن حضرت فرماندهي چهارصد تن از عراقيها را به وي داد. پس از آن نيز فرمانده بود و به فرمان امام حسن، براي آن حضرت بيعت گرفت. احمد بن عبدالله عجلي نيز دربارهي وي گفته است: «او از تابعان بزرگ و ثقه بود و نزد قبيلهاش احترام داشت.
به اعتقاد من بسيار بعيد است که او به جنگ حسين (ع) رفته و سرش را نزد يزيد برده باشد.
احتمالا شخص ديگري به همين اسم و رسم چنين کاري را کرده است.
در پاسخ بايد گفت: آنچه موجب شده است که ابنعديم بردن سر امام حسين و بشارت پيروزي را به وسيلهي زحر براي يزيد نادرست بشمرد، حضور وي در صفين با اميرالمؤمنين (ع) و فرماندهي چهارصد تن و اين که امام حسن (ع) وي را براي گرفتن بيعت فرستاد ميباشد. احمد بن حنبل و عجلي نيز به همين دو دليل او را ثقه، شمردهاند. در حالي که اين دو عامل او را تبرئه نميکند، زيرا هيچ کدامشان نميدهد که او بر همين رويه مانده باشد. بسياري از کسان ديگر هم چنين بودهاند، اما به گذشته برگشتند و با امام حسين (ع) جنگيدند، مثل شمر بن ذيالجوشن و شبث بن ربعي و ديگران که با اميرالمؤمنين (ع) در صفين و نهروان شرکت داشتند، اما پس از آن با امام حسين (ع) جنگيدند و او را به شهادت رساندند. موثق شمرده شدن زحر به وسيله احمد بن حنبل و عجلي نيز ادعاي ابنعديم را اثبات نميکند، زيرا اين دو بسياري از گمراهان مانند حريز حمصي و مشايخ و شاگردان او را نيز ثقه دانستهاند و در مقابل، بسياري از نيکان و حافظان حديث را ضعيف دانستهاند.
مراجعه به کتاب رجال وي خواننده باهوش را کفايت ميکند.
[7] زنان بنيزياد شيون کردند چه شيوني، همانند شيون زنان ما در بامداد أرنب.
يادآوري: ارنب نام جنگي است و شعر از عمرو بن معديکرب است.
ر.ک. تاريخ طبري، ج 4، ص 356 و چاپ جديد، ج 5 ص 465.
[8] چه ميگوييد اگر پيامبر به شما بگويد: شما که آخرين امت بوديد چگونه پس از من با خاندان و فرزندانم رفتار کرديد؟ برخي اسير شدند و برخي در خون خويش غلتيدند! ر. ک. تاريخ طبري، ج 5، ص 466.