بازگشت

اعتراض عبدالله بن عفيف


حميد بن مسلم گويد: هنگامي كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم نزد وي آمدند، نداي نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد جامع گرد آمدند. ابن زياد به منبر رفت و گفت: سپاس خدايي را كه حق و اهل حق را نماياند و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه و طرفدارانش را ياري كرد و دروغگوي پسر دروغگو، حسين بن علي، و شيعيانش را كشت.

هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه عبدالله بن عفيف ازدي، از شيعيان علي (ع) بر او حمله كرد. وي چشم چپش را در جنگ جمل همراه علي (ع) از دست داد و در جنگ صفين ضربتي به سر و ضربتي به گونه اش نواختند و چشم راستش را هم كور كردند. او پيوسته ملازم مسجد جامع بود و صبح تا شام در آنجا نماز مي خواند و سپس به خانه مي رفت.

عبدالله با شنيدن سخنان ابن زياد فرياد زد: اي پسر مرجانه، دروغگوي پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و آن كسي است كه تو را امارت داد و پدر اوست. اي پسر مرجانه! آيا


فرزندان پيامبران را مي كشيد و مانند راستگويان مي گوييد!

ابن زياد گفت: او را نزد من بياوريد. جلادها حمله كردند و او را دستگير ساختند. در اين هنگام عبدالله شعار ازديان را سر داد و گفت: يا مبرور! عبدالرحمن بن مخنف ازدي كه در آنجا نشسته بود گفت: واي بر ديگران! خود و قبيله ات را هلاك كردي!

در آن روز هفتصد تن از رزمندگان قبيله ازد در كوفه حضور داشتند. شماري از جوان هاي قبيله حمله بردند و عبدالله را از چنگ جلادها آزاد كردند و نزد خانواده اش بردند. عبيدالله كس فرستاد تا او را آوردند و سپس او را كشت و در سخبه [شوره زار] به دار آويخت.

پس از آن كه جوانان ازدي عبدالله را بيرون بردند، عبيدالله رو به اشراف كرد و گفت: آيا رفتار اينان را ديديد؟ گفتند: بلي. آنگاه گفت: اي يمني ها برويد و رئيس شان را نزد من بياوريد.

عمرو بن حجاج اشاره كرد كه ازدي هاي حاضر در مسجد بنشينند؛ و سپس همه ي آنها از جمله عبدالرحمن بن مخنف و ديگران به محاصره درآمدند.

به دنبال آن ميان قبيله ازد و يمني ها جنگ شديدي درگرفت. ابن زياد يمني ها را در كارشان سست ديد و پيكي را نزد آنان فرستاد تا ببيند كه چه خبر است! و او ديد كه جنگ سختي درگرفته است. از آن سو يمني ها به عبيدالله پيغام دادند كه تو ما را به جنگ نبطي هاي جزيره يا جرمقي هاي موصل نفرستاده اي. ما را به جنگ ازديان فرستاده اي كه شيران بيشه اند. اينان تخم مرغي كه بشود آنها را يكباره سر كشيد و يا اسفندي كه آنها را لگدمال كرد نيستند.

از جمله ازدياني كه در اين درگيري كشته شدند، عبيدالله بن حوزه والبي و محمد بن حبيب بكري بودند. شمار زيادي از طرفين كشته شدند و سرانجام يمني ها بر ازدي ها پيروز شدند. مهاجمان به سايباني كه متعلق به عبدالله بود هجوم آوردند. دخترش شمشير پدر را به دست او داد و او در برابر دشمناني كه از هر سو به او حمله مي كردند از خود دفاع مي كرد. سرانجام او را دستگير كرده نزد ابن زياد بردند و ابن عفيف اين شعر را مي خواند:




اقسم لو يفسح لي عن بصري

شق عليكم موردي و صدري [1] .



شخصي به نام سفيان بن يزيد بن مغفل به دفاع از ابن عفيف برخاست؛ كه خود او نيز دستگير شد. ابن عفيف را كشتند و در شوره زار آويزان كردند. ابن زياد خطاب به ابن مغفل گفت: تو را به خاطر پسرعمويت، سفيان بن عوف بخشيديم كه از تو بهتر است.

شخصي به نام جندب بن عبدالله را نيز نزد ابن زياد آوردند. عبيدالله گفت: به خدا سوگند كه با خون تو به خداوند تقرب مي جويم. گفت: چنين نيست بلكه تو با ريختن خون من، از خداوند دوري مي جويي. [2] .


پاورقي

[1] سوگند مي‏خورم که اگر چشمانم به من اجازه مي‏دادند، شما نمي‏توانستيد چنين آسان بر من دست يابيد.

[2] بلاذري، انساب الاشراف، ج 3، ص 210.