بازگشت

پيكار سيدالشهداء


پس از آن كه همه ياران و خاندان حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، او خود عازم جنگ با سپاه عمر سعد گرديد. آنگاه فرمود كهنه جامه اي آوردند و آن را زير لباس پوشيد تا پس از كشته شدن برهنه نماند. [1] .

فرزند پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به ميدان رفت و كشتاري عظيم كرد. هر كس از سپاه دشمن كه به وي نزديك مي شد به قتل مي رسيد. وقتي چنين ديدند ميان او و خيمه گاه حايل شدند. امام عليه السلام فرياد زد: «واي بر شما! اي پيروان آل ابي سفيان، اگر دين نداريد و از روز رستخيز انديشه نمي كنيد، در دنيا آزاده باشيد و اگر خود را عرب مي دانيد به [سيره] نياكان خويش بازگرديد.»

شمر فرياد زد: «چه مي گويي اي حسين؟» فرمود: «مي گويم اين منم كه با شما مي جنگم، با من بجنگيد، به زنان بي گناه چه كار داريد؟ تا زنده هستم اراذل و اوباش را از تعرض به حرم من بازداريد.» شمر گفت: «اي پسر فاطمه، اين هم قبول.» آنگاه به يارانش گفت: به حرم او كار نداشته باشيد و تنها به خودش حمله كنيد. به جان خودم سوگند كه او هماوردي بزرگوار است.

به دنبال آن جماعت از هر سو به وي حمله ور شد. او حمله مي كرد و آنها حمله مي كردند. قصد حضرت اين بود كه خود را به فرات برساند و آب بنوشد. اما هر چه


اسب را سوي فرات مي راند، [دشمنان] يورش مي آوردند و او را دور مي كردند.

آنگاه مردي به نام ابوالحتوف جعفي پيشاني آن حضرت را با تير نشانه رفت. حسين عليه السلام تير را بيرون آورد و سوي دشمن افكند. خون بر صورت و محاسن حضرت جاري شد و در آن حال فرمود: «پروردگارا تو شاهدي كه اين بندگان گناهكار و سركش تو با من چه مي كنند. پروردگارا آنان را يكايك بشمر و به قتل برسان و روي زمين را از وجودشان پاك گردان و هرگز آنان را ميامرز.»

سپس چونان شير ژيان حمله كرد. هر كس از سپاه دشمن كه به وي نزديك مي شد، با شمشير دو نيم مي گشت و برخاك مي افتاد. باران تير از همه سو باريدن گرفت و او سينه و گردنش را سپر ساخته بود؛ و مي فرمود: اي امت بد سيرت! پس از محمد با خاندانش بد رفتار كرديد. بدانيد كه پس از من، از كشتن هيچ بنده ي نيكوكاري بيم نخواهيد داشت؛ و من از پروردگارم اميد دارم، كه در برابر آسان گرفتن كشتن من، از جايي كه خود ندانيد از شما انتقام بگيرد.

حصين بن مالك سكوني فرياد زد: اي پسر فاطمه! خداوند به چه وسيله از ما انتقام مي گيرد؟ فرمود: «شما را به جان هم مي اندازد، تا خون يكديگر را بريزيد و آنگاه عذابي دردناك را بر شما فرو مي بارد.»

امام عليه السلام آنقدر پيكار كرد كه 72 زخم برداشت؛ و چون بي رمق شده بود ايستاد تا دمي بياسايد، اما در همين حال سنگي آمد و بر پيشاني مباركش خورد. جامه اش را بلند كرد تا خون از چهره پاك كند كه ناگاه تيري سه پره و زهرآلوده بر قلب مباركش نشست. در اين هنگام فرمود: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله»؛ و سر را سوي آسمان بلند كرد و گفت: «پروردگارا! تو شاهدي كه اينان مردي را مي كشند كه در روي زمين فرزند پيامبري جز او نيست.» سپس تير را گرفت و از پشت بيرون آورد؛ و خون چونان ناودان سرازير بود. حضرت دست روي زخم گذاشت و چون پراز خون شد به آسمان پاشيد. بار ديگر دست روي زخم نهاد و چون پر شد صورت و محاسن را خون آلود كرد و فرمود: به خدا سوگند، با اين صورت خونين جدم محمد را ديدار مي كنم و مي گويم: پروردگارا فان و فلان بودند كه مرا كشتند.


امام حسين عليه السلام كه از شدت پيكار بي رمق شده بود، در جاي خود ايستاد. هيچ يك از سپاه دشمن دوست نداشت كه خدا را با خون او ديدار كند، از اين رو به ايشان نزديك مي شدند و باز مي گشتند. تا اين كه مردي از قبيله كنده به نام مالك بن نسير آمد و با شمشير به سر آن حضرت زد؛ و شب كلاهي كه بر سر امام عليه السلام بود پر از خون شد. فرمود: اميدوارم كه با اين دست نه بخوري و نه بياشامي و خداوند تو را با ستمكاران محشور گرداند.» سپس شب كلاه را كناري انداخت و عرقچيني بر سر گذاشت و عمامه را روي آن بست و بي رمق افتاد. مرد كندي آمد و آن شب كلاه خز را برداشت. [2] .


پاورقي

[1] درباره‏ي اين جامه نقل‏ها گوناگون است. در روايتي چنين آمده است: چون حسين (ع) قتل خويش را نزديک ديد، فرمود: برايم جامه‏اي بياوريد که کس را بدان رغبتي نباشد، تا زير لباس بپوشم و پس از کشته شدن برهنه نمانم. گفتند: شلوارک؟ فرمود: نه، اين جامه‏ي کساني [اهل ذمه] است که خداوند خوارشان کرده است. پس جامه‏ي ديگري گرفت و آن را پاره پاره کردو در زير لباس پوشيد. اما پس از کشته شدن آن را هم از تن وي بيرون آوردند. ر. ک. المعجم الکبير، ج 1، ص 128؛ و در چاپ جديد، ج 3، ص 125.

يک نقل ديگر مي‏گويد: هنگامي که سه يا چهار تن از ياران حسين (ع) بيشتر نمانده بودند، شلواري يماني خواست که چشم را خيره مي‏کرد. پس آن را پاره پاره کرد، تا به غارت نبرند. يکي از اصحاب گفت: شلوارک بپوشيد. فرمود: اين جامه‏ي کساني است که خداوند خوارشان کرده است و شايسته من نيست. اما پس از شهادت بحر بن کعب آن را غارت کرد و حضرت برهنه ماند.

[2] نقل شده است که مرد کندي آن کلاه را به خانه نزد همسرش - ام‏عبدالله - دختر حر برد، اما آن زن گفت: آيا مال فرزند دختر رسول خدا را به خانه‏ام مي‏آوري؟ اين را از جلو چشمم دور کن. سرانجام خداوند به دست مختار از وي انتقام گرفت و دل مؤمنان را التيام بخشيد. چون وي را نزد مختار آوردند، دستور داد آتشي بزرگ برافروختند و دست و پايش را يکي پس از ديگري بريدند و در آتش انداختند تا مرد. ر. ک. انساب الاشراف، ج 5، ص 239. تاريخ طبري، ج 6، ص 57.