بازگشت

فرار ضحاك مشرقي


ضحاك مشرقي گويد: چون همه ي ياران حسين عليه السلام كشته شدند و او و خاندانش تنها شدند و جز سويد بن عمرو بن ابي مطاع خثعمي و بشير بن عمرو حضرمي كسي با وي نماند، نزد آن حضرت رفتم و گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله، به ياد داريد كه من با شما شرط كرده ام تا هنگامي كه رزمنده اي همراهت باشد»، در ركاب شما بجنگم و آنگاه كه رزمنده اي نبود، اجازه دارم كه برگردم و شما پذيرفتيد. امام حسين عليه السلام گفت: «راست مي گويي، ولي آيا مي تواني (از بين اين سپاه) فرار كني؟ اگر توانستي، آزادي!» چون پيش از آن، ديدم كه اسب هاي ياران ما را يكي پس از ديگري پي مي كنند، من اسبم را در يكي از چادرهاي مياني اردوگاه جاي دادم و پياده مي جنگيدم. آن روز من دو تن از سپاه دشمن را كشتم و دست يك تن را قطع كردم. امام عليه السلام بارها به من گفت: (اميدوارم) فلج نشوي و خداوند دست تو را قطع نكند، خداوند همان پاداشي را به تو دهد كه به خاندان پيامبر مي دهد!

هنگامي كه حسين عليه السلام به من اجازه داد، اسب را از چادر بيرون آوردم و بر آن سوار


شدم. آنگاه چنان ضربتي به او زدم كه روي سم هايش بلند شد و به جمعيت زد. مردم راه را بر من گشودند و پانزده تن از آنها مرا دنبال كردند تا به «شفيه»، روستايي نزديك ساحل فرات، رسيدم. چون به من رسيدند، روي برگرداندم. كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين ضحاك بن عبدالله مشرقي، عموزاده ماست، شما را به خدا سوگند، دست از او برداريد. سه تن از بني تميم كه همراهشان بودند گفتند: «آري، ما خواهش برادران همكيش را مي پذيريم و از خويشاوندشان دست برمي داريم.» وقتي تميمي ها حرف خويشاوندانم را پذيرفتند، ديگران نيز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد.