محاصره خيمه گاه
انبوه سپاه كوفه ياران حسين عليه السلام را محاصره كردند. شمار اينان چنان اندك بود كه اگر يك يا دو نفرشان به شهادت مي رسيدند پيدا بود. اما سپاه عمر سعد به اندازه اي زياد بود كه كشته شدن افراد مشهود نبود.
ابوثمامه صائدي كه چنين ديد گفت: جانم فدايت يا حسين! مي بينم دشمن به شما
نزديك شده است. به خدا سوگند، من بايد پيش از شما كشته شوم. اما دوست دارم پروردگارم را در حالي ديدار كنم كه نمازي را كه اينك وقت آن نزديك است خوانده باشم.
امام عليه السلام سر را به آسمان بلند كرد و گفت: يادآور نماز شدي، خداوند تو را از نمازگزاران و ذكرگويان قرار دهد! آري وقت نماز است. سپس فرمود: از اينان بخواه دست از ما بردارند تا نماز بخوانيم.
چون ياران امام از سپاه عبيدالله خواستار اجازه خواندن نماز شدند، حصين بن تميم گفت: نمازتان پذيرفته نمي شود. حبيب بن مظاهر گفت: اي الاغ! آيا مي پنداري كه نماز اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله پذيرفته نمي شود و از تو پذيرفته مي شود؟! حصين به حبيب حمله كرد و او نيز حمله ور شد و با شمشير ضربتي بر سر اسب حصين زد. وي از اسب به زير افتاد ولي يارانش او را نجات دادند. حبيب در اين حال مي گفت:
أقسم لو كنا لكم أعدادا
أو شطركم و ليتم أكتادا
يا شر قوم حسبا و آدا [1] .
رجزي كه حبيب در اين روز مي خواند اين بود:
أنا حبيب و أبي مظاهر
فارس هيجاء و حرب تسعر
أنتم أعد عدة و أكثر
و نحن أوفي منكم و أصبر
و نحن أعلي حجة و أظهر
حقا و أتقي منكم و أعذر [2] .
او پيكاري سخت و جانانه كرد تا اين كه مردي از بني تميم به نام بديل بن صريم به وي حمله برد. حبيب با شمشير بر سر او نواخت و او را كشت. در اين هنگام يكي ديگر از بني تميم با ضربت نيزه حبيب را زمين زد. چون آهنگ برخاستن كرد، حصين بن تميم با
شمشير بر سرش زد. حبيب بر زمين افتاد و آن تميمي بر سينه اش نشست و سرش را بريد. حصين گفت: در كشتن او من با تو شريكم. گفت: به خدا، هيچ كس جز خودم او را نكشته است. گفت: بيا و سر راه بده تا بر گردن اسبم بياويزم و مردم آن را ببينند و بدانند كه من با تو شريك قتل او بوده ام، آنگاه آن را بگير و نزد عبيدالله ببر، چون از عطايي كه براي سر او مي دهد بي نيازم. او نپذيرفت ولي افراد قبيله پادرمياني كردند تا سر حبيب را به حصين داد. وي نيز سر را به گردن اسبش آويخت و سپس [به آن تميمي] بازگرداند. [3] .
كشته شدن حبيب بن مظاهر بر امام حسين عليه السلام بسيار گران آمد و فرمود: «من و ياران باوفايم فداي حق مي شويم و پاداشمان را از خدا مي خواهيم.»
پاورقي
[1] سوگند ميخورم که اگر شمار ما به انداه شما، يا نصف شما ميبود، از مقابلهي با ما فرار ميکرديد! اي بد اصل و نسبترين قوم!.
[2] من حبيبام و پدرم مظاهر است، سوار ميدان جنگهاي شعلهور.
شمار و نيروي شما از ما بيشتر است، اما ما باوفاتر و شکيباتريم.
ما حجتي برتر و حقي روشنتر داريم و از شما پارساتر و بخشندهتريم.
[3] چون به کوفه آمدند، قاتل حبيب سر او را به ترک اسبش آويخته بود و به کاخ ابنزياد ميبرد. قاسم، پسر حبيب، که در آن هنگام نوجوان بود، چشمش به سر پدر افتاد و همراه سوار به راه افتاد. هنگامي که به کاخ ميرفت او نيز داخل ميشد و چون بيرون ميآمد، او نيز بيرون ميآمد. مرد شک کرد و خطاب به قاسم گفت: پسرم! چرا مرا دنبال ميکني؟ گفت: چيزي نيست. مرد گفت: نه، بگو.گفت: اين سري که همراه داري سر پدر من است، آيا ميدهي که آن را به خاک بسپارم؟ گفت: فرزندم! امير رضايت نميدهد، و من نيز اميد پاداش بزرگي از او دارم. جوان گفت: اما خداوند بدترين کيفرها را به تو خواهد داد. به خدا سوگند تو بهترين مردمان را کشتهاي. آنگاه اشکش جاري شد. از آن پس قاسم منتظر فرصت ماند تا قاتل پدرش را قصاص کند. در روزگار مصعب بن زبير که لشکر وي در «با جميري» (نزديک تکريت)، اردو زده بود، قاسم نيز به آن لشکر درآمد و هنگامي که قاتل پدرش به خواب نيمروزي فرو رفته بود، حمله کرد و او را با شمشير زد و کشت!.