بازگشت

آغاز مبارزه طلبي


ابومخنف به نقل از ابوجناب (يحيي بن ابي حي كلبي) گويد: ميان ما مردي به نام عبدالله بن عمر از بني عليم زندگي مي كرد؛ و در كنار چاه جعد، متعلق به همدان، منزل كرده بود و زني داشت از نمر بن قاسط به نام ام وهب، دختر عبد. او با ديدن اجتماع مردم در نخيله، موضوع را از آنان پرسيد: گفتند: براي جنگ با حسين، فرزند دختر پيامبر صلي الله عليه و آله آماده مي شوند. عبدالله با شنيدن اين سخن گفت: «به خدا سوگند، من بسيار آرزومند جهاد با اهل شرك بوده ام؛ و اميدوارم ثواب جنگ با اينان كه قصد جنگ با فرزند دختر پيامبرشان را دارند كمتر از پاداش جنگ با مشركان نباشد.» سپس نزد همسرش رفت و آنچه را شنيده بود بازگفت و او را از قصد خويش آگاه ساخت. زن گفت: حق با توست، خداوند تو را به هدف هاي بلندت برساند، چنين كن و مرا نيز با خود ببر. عبدالله شبانه با همسرش بيرون آمد و به امام حسين عليه السلام پيوست.

پس از آن كه عمر سعد نخستين تير را انداخت مردم نيز آغاز به تيراندازي كردند و جنگ درگرفت. در اين ميان يسار، غلام زياد بن ابيه، و سالم، غلام عبيدالله زياد، به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند. حبيب بن مظاهر و برير بن خضير برخاستند ولي امام عليه السلام فرمود: «بنشينيد». آنگاه عبدالله بن عمير برخاست و گفت: «يا اباعبدالله - خدايت رحمت كند - اجازه بدهيد، من به جنگ اين دو بروم.» امام عليه السلام كه او را مردي بلند بالا، چهارشانه، با بازواني نيرومند ديد فرمود، «من او را هماورد مردان رزم مي بينم»؛ و


فرمود: «اگر مي خواهي برو». عبدالله به مصاف آن دو رفت. گفتند: «كيستي اي مرد؟»؛ و او نسب خويش را بازگفت. گفتند: «تو را نمي شناسيم. بگو حبيب بن مظاهر يا زهير بن قين و يا برير بن خضير بيايند.» در اين هنگام عبدالله بن يسار كه پيش از سالم ايستاده بود گفت: «اي زنازاده، از مبارزه يك تن از مردم مي گريزي؟ هر كس به جنگ تو بيايد از تو بهتر است.»سپس حمله كرد و او را چنان با شمشير زد كه در جا سرد شد. در همان حالي كه سرگرم ضربت زدن به يسار بود سالم شمشير را حواله ي او كرد. ياران امام عليه السلام فرياد زدند: «مواظب باش!». اما او توجهي نكرد و همچنان سرگرم مبارزه بود. سالم با زدن يك ضربت، انگشتان دست چپ او را قطع كرد. عبدالله بي درنگ به سالم حمله ور شد و او را نيز به قتل رساند؛ و پس از كشتن آن دو اين رجز را مي خواند:



ان تنكرون فانابن كلب

حسبي بيتي في عليم حسبي



اني امرؤ ذو مرة و عصب

و لست بالخوار عند النكب



اني زعيم لك ام وهب

بالطعن فيهم مقدما و الضرب



ضرب غلام مؤمن بالرب [1] .



ام وهب نيز تير خيمه را برداشت و سوي شوهرش رفت و گفت: «پدر و مادرم فدايت در راه خاندان پاك محمد پيكار كن.» عبدالله خواست او را نزد زنان بازگرداند، اما او جامه اش را گرفته بود و مي گفت: «رهايت نمي كنم تا با تو كشته شوم.» در اين هنگام حسين عليه السلام فرياد زد: «خداوند به شما خانواده جزاي خير بدهد نزد زنان بازگرد و در كنارشان بنشين كه خداوند جهاد را از زنان برداشته است.» ام وهب (با شنيدن سخنان امام) بازگشت.





پاورقي

[1] اگر مرا نمي‏شناسيد بدانيد که من پسر کلب هستم، وجود خانه‏ام در «عليم» براي شناساندن من کافي است من مردي‏ام نيرومند و خشن و در دشواري‏ها پژمرده و افسرده نمي‏شوم.