بازگشت

شب عاشورا


سيدالشهدا عليه السلام شب عاشورا را در پيشگاه خداوند به زاري و تضرع و طلب مغفرت


پرداخت و بسيار گريست و پيوسته در ركوع و سجود بود و صداي زمزمه ذكر و نيايش يارانش چونان صداي زنبوران عسل در فضا طنين انداز بود. بلاذري گويد: آن شب حسين عليه السلام و يارانش تا به صبح نماز گزاردند، تسبيح گفتند، طلب آمرزش و گريه و زاري كردند و طنين زمزمه شان به صداي زنبور عسل مي مانست.

ابومخنف گويد: چون شب فرا رسيد حسين عليه السلام و يارانش به نماز ايستادند و تا بامداد سرگرم طلب مغفرت و نيايش و زاري بودند. ضحاك بن عبدالله گويد: هنگامي كه شماري از سواران سپاه دشمن مواظب ما بودند، حسين عليه السلام اين آيه را مي خواند:

«و لا يحسبن الذين كفروا أنما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين - ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب» [1] .

[و البته نبايد كساني كه كافر شده اند پندارند، اين كه به ايشان مهلت مي دهيم براي آنان نيكوست، فقط به ايشان مهلت مي دهيم تا بر گناه [خود] بيفزايند، و آن گاه عذابي خفت آور خواهند داشت.]

مردي از آن ميان با شنيدن اين آيه گفت: «به پروردگار كعبه سوگند! ما پاكانيم كه از شما جدا گشته ايم!» من او را شناختم و به برير گفتم: «آيا اين شخص را مي شناسي؟» گفت: «نه.» گفتم: «ابوحرب عبدالله شهر سبيعي است.» او دلقكي شوخ، بدجنس، گستاخ و بي باك بود، و سعيد بن قيس همداني، به سبب ارتكار جنايتي، مدتي او را زنداني كرده بود. برير رو به او كرد و گفت: «اي فاسق! آيا خدا تو را از پاكان قرار مي دهد؟» گفت: «تو كيستي؟» گفت: «برير بن خضير.» گفت: «انا لله. نابودي تو برايم بسي ناگوار است! به خدا اي برير! به خدا قسم كه نابود شده اي!» برير گفت: «اي ابوحرب! آيا مي تواني از گناهان بزرگ خويش به درگاه خدا توبه كني؟ به خدا سوگند كه ما پاكان هستيم و شما؛ ناپاكيد!» ابوحرب گفت: «من هم بر آنچه كه تو گفتي گواهي مي دهم.» گفت: «واي بر تو! آيا اين


آگاهي به حالت سودي ندارد؟» گفت: «فدايت گردم! در آن صورت، چه كسي با يزيد بن عذره ي عنزي - از عنز بن وائل - كه هم اينك با من است، همدمي و همپالگي كند؟!» گفت: «خدا رويت را زشت گرداند كه در هر حال نابخردي! برو!»

امام زين العابدين عليه السلام فرموده است: در روزهاي شهادت پدرم، خدا مرا به تب مبتلا كرده بود و عمه ام زينب عليهاالسلام از من پرستاري مي كرد. شبي كه فرداي آن پدرم به شهادت رسيد، در چادري كه با يارانش به مشورت مي پرداخت، خلوت گزيده بود. من در حالي كه سرم در دامن عمه ام بود، از پدرم چنين شنيدم:

«چون نه گله را يغماگرانه در تاريكي بامداد، به هراس افكنده ام و نه يزيد خوانده شده ام. در روزي كه از ترس مرگ اختيار از كف بدهم و در آن حال كه مرگ در كمينم بنشيند كه سرگردان شوم [هيچ ترسي ندارم].» [2] .

من از ريختن اشك خودداري كردم ولي حال عمه ام از شدت ناراحتي دگرگون شد. سر را بر بالش نهادم و او برخاست و سوي پدرم رفت و فرياد مي زد: «اي جانشين گذشتگان! و اي سالار بازماندگان! خدا مرا فداي تو گرداند، آيا دل به مرگ داده اي؟»

فرمود: «خواهر عزيزم! اگر مرغ سنگ خوار را به حال خود مي گذاردند، مي خفت!» گفت: «اين سخن كه چشم مرا بيش تر مي گرياند و جگرم را بيش تر آتش مي زند. يا اباعبدالله! آيا تو را مي كشند؟»

آن گاه بي هوش افتاد و پدرم اشك از گونه اش پاك مي كرد و مي گفت: «فرمان خدا تغييرناپذير است.» چون به هوش آمد، گفت:

«خواهرم! زمينيان مي ميرند و آسمانيان نمي مانند. پدرم از من بهتر بود! مادرم از من بهتر بود! برادرم از من بهتر بود! مبادا پس از جان سپردن من به چهره ناخن بزني يا موي از سر بكني و واي، واي، كنان بگريي.»


سپس دستش را گرفت و به جايش بازگرداند و او را نشانيد و سر مرا در دامنش گذارد.

در روايت ديگري از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه فرمود:

شبي كه فردايش پدرم به شهادت رسيد، نشسته بودم و عمه ام، زينب عليهاالسلام، از من پرستاري مي كرد. پدرم با يارانش به خلوتگاه رفت. جون، غلام ابوذر غفاري هم نزد وي بود و شمشيرش را صيقل مي داد. در اين حال پدرم اين شعر را مي خواند:

اي روزگار! اف بر دوستي تو! چه دارندگان و جويندگاني كه هر صبح و شام نكشته اي!

روزگار كس را به جاي ديگري نمي پذيرد! فرمان همه ي امور به دست خداوند است و هر زنده اي رونده راهي است.

اين سخنان را دو يا سه بار تكرار كرد. چون من فهميدم و به مقصودش پي بردم، بغض گلويم را گرفت، ولي اشك نريختم و آرامش را حفظ كردم و دانستم كه بلا سر رسيد است؛ [3] اما عمه ام، زينب عليهاالسلام، - به مقتضاي نازك دلي زنانه - با شنيدن آن سخنان نتوانست خودداري كند. برخاست و سراسيمه خود را به پدرم رساند و گفت: «اي واي از اين مصيبت! كاش طعمه مرگ شده بودم. گويي جدم، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، مادرم فاطمه عليهاالسلام، پدرم علي عليه السلام و برادرم حسن عليه السلام امروز مي ميرند. چرا كه تو جانشين گذشتگان و سرور بازماندگاني.» پدرم به او نگريست و گفت: «خواهر عزيزم! مبادا شيطان بردباري را از تو بربايد!» گفت: «پدر و مادرم فدايت، اي ابوعبدالله، جانم به قربانت! آيا تن به شهادت داده اي!» پدرم او را دلداري داد، اما اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: «خواهرم! اگر مرغ سنگخوار را در شب آزاد مي گذاردند، مي خوابيد!» گفت: «اي واي! آيا به ناچار بايد كشته شوي؟ اين كه دلم را بيش تر مي آزارد و جانم را مي كاهد.» سپس سيلي به صورت زد و گريبان چاك كرد و بي هوش افتاد. پدرم برخاست و بر صورتش آب ريخت و گفت: «خواهرم! تقواي الهي پيشه كن و به لطف او دلگرم باش و بدان كه نه در زمين كسي


مي ماند و نه در آسمان مي پايد و همه چيز جز خداوند نابود مي گردد. زيرا زمين به دست قدرت خداست و اوست كه آفريدگان را مي ميراند و برمي انگيزاند و او خود باقي است. خواهرم! بدان كه پدرم از من بهتر است و مادرم از من بهتر است و برادرم از من بهتر است. اسوه ي من و ايشان هر مسلماني پيامبر خدا صلي الله عليه و آله است.» پدرم با اين گونه سخنان عمه ام را دلداري داد و سرانجام گفت: «خواهرم! تو را سوگند مي دهم و از تو مي خواهم كه حرمت آن را نگاه داري. در مرگ من گريبان پاره مكن و چهره مخراش؛ و چون به شهادت رسيدم، مبادا كه فرياد واويلا سر دهي!»

آن گاه او را آورد و نزد من نشاند و سرم را در دامن وي نهاد و خود نزد يارانش رفت و فرمان داد كه چادرهاشان را نزديك كنند و طناب ها را به هم گره بزنند و خود در وسط چادرها جاي بگيرند، به گونه اي كه دشمن فقط از يك سو به آنان دسترسي داشته باشد. [4] .


پاورقي

[1] آل عمران (3)، آيات 179 -178. ر. ک:أنساب الأشراف، 186/3؛ البداية و النهاية، 177/8.

[2] برگرفته از شمر يزيد بن زياد بن ربيعة بن مضرغ حميري که شرح حالش را ابن‏عساکر در حرف «ي» در تاريخ دمشق آورده است.

[3] البداية و النهاية، 177/8؛ مقاتل الطالبيين، 113.

[4] ترتيب الأمالي، 176/1؛ تاريخ يعقوبي، 230/2؛ تاريخ طبري، 420/5؛ أنساب الأشراف، 185/3؛ البداية و النهاية، 177/8؛ مقاتل الطالبيين، 113.