بازگشت

عصر تاسوعا


پس از گفت وگو با شمر، عمر سعد فرياد زد: «اي سواران خدا! سوار شويد كه شما را بهشت مژده باد!» خود نيز سوار شد و در شامگاه پنج شنبه نهم محرم سال 61 هجري در حالي كه حسين عليه السلام در مقابل خيمه شمشيرش را صيقل مي داد به وي حمله كرد. امام حسين عليه السلام در آن حال لحظه اي سر به زانو نهاده بود كه خواهرش زينب عليهاالسلام با شنيدن سروصدا به او نزديك شد و گفت: «برادر! صداها خيلي نزديك اند! نمي شنويد؟» حسين عليه السلام سر بلند كرد و گفت: «خواهرم! من اينك پيامبر خدا صلي الله عليه و آله را در رؤيا ديدم كه فرمود: تو سوي ما مي آيي!» زينب سيلي به صورت زد و گفت: «اي واي!» فرمود: «خواهرم بر تو ويلي [1] نيست، آرام باش، خداي رحمتت كند!» عباس بن علي عليه السلام گفت: «برادر! جماعت آمد!» امام عليه السلام برخاست و گفت: «عباس! برادر فداي تو! سوار شو، برو و به آن ها بگو كه چه مي خواهند و براي چه آمده اند؟»

عباس با حدود بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز ميانشان بودند، جلو رفت و پرسيد: «چه شده است؟ چه مي خواهيد؟» گفتند: «از امير فرمان رسيده است، به شما پيشنهاد كنيم كه مطيع فرمان وي شويد وگرنه با شما بجنگيم!» گفت: «پس شتاب مكنيد، تا خدمت ابي عبدالله بروم و آنچه را مطرح كرديد، به عرض برسانم.» آنان ايستادند و گفتند: «نزد وي برو و موضوع را به اطلاعش برسان، و خبرش را بياور!»

عباس عليه السلام به سرعت خدمت امام عليه السلام آمد، تا خبر را برساند؛ و همراهانش با گروه


مهاجم به گفت وگو ايستادند. حبيب به زهير گفت: «اگر مي خواهي، با جماعت حرف بزن وگرنه من حرف مي زنم!» زهير گفت: «تو كه سخن را آغاز كرده اي، حرف بزن.» حبيب بن مظاهر رو به عمر سعد و لشكرش كرد و گفت: «آگاه باشيد! به خدا سوگند! گروهي كه روز رستخيز در حالي خدا را ديدار مي كنند كه خون خاندان و فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله و عابدان سحرخيز و شب زنده دار و ذكر خداگويان اين شهر را به گردن دارند، بسيار بد گروهي خواهند بود!» عزرة بن قيس احمسي [2] گفت: «اي حبيب! خيلي خودستايي مي كني!» حبيب گفت: «اي عزره! همانا خداوند مرا پاك گردانيده و راهنمايي كرده است. اي عزره! تقواي الهي را پيشه كن، من خيرخواه توام. اي عزره! ترا به خدا سوگند! مبادا كمك كار گمراهاني باشي كه انسان هاي پاك را مي كشند!» عزره گفت: «اي زهير! تو نزد ما از پيروان خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله نبودي بلكه عثماني بودي!» زهير گفت: «آيا با موضع كنوني من، باز هم باور نداري كه از پيروان خاندان پيامبرم؟ به خدا سوگند! من هرگز نامه اي به حسين عليه السلام ننوشته و پيكي سويش نفرستاده ام و هرگز به او قول ياري نداده ام. مسير راه، من و او را يك جا گرد آورد. چون او را ديدم، به ياد رفتار پيامبر نسب به وي افتادم و به اقدام ستمگرانه اي كه شما و حزبتان در برابر او مي كنيد پي بردم؛ و ترجيح دادم كه او را ياري كنم، از حزب او باشم و خود را براي نگاهداشت حق خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله كه شما آن را تباه كرده ايد، فدا سازم.»

چون عباس عليه السلام نزد برادر آمد و پيشنهاد عمر سعد را عرضه داشت، فرمود: «برادرم! نزد ايشان بازگرد و اگر توانستي آنان را امشب از ما دور كن و كارشان را تا فردا به تأخير بينداز، باشد كه ما امشب را در پيشگاه پروردگارمان به نماز بايستيم و راز و نياز و طلب بخشش كنيم. زيرا خداوند خود مي داند كه من نماز فراوان خواندن و تلاوت پيوسته ي قرآن و دعا و استغفار را بسيار دوست مي دارم.» عباس به شتاب آمد و خود را به دشمن رساند و فرمود: «جماعت! ابوعبدالله از شما مي خواهد كه امشب را برويد، تا درباره ي اين موضوع


بينديشد زيرا تاكنون در اين باره هيچ گفت وگويي ميان شما و او صورت نگرفته است. به خواست خدا، بامدادان با هم ديدار مي كنيم. آن گاه يا از پيشنهادتان خشنود خواهيم بود و خواسته ي شما را خواهيم پذيرفت، يا آن را نمي پسنديم و نمي پذيريم.» منظور حضرت از چنين پيشنهادي اين بود كه آن شب آنان را برگرداند تا دستورها و وصيت هاي لازمه را به خاندانش صادر كند.

چون عباس بن علي عليه السلام پيام را رساند، عمر سعد به شمر گفت: «نظرت چيست؟» گفت: «نظر تو چيست؟ تو اميري و نظر، نظر توست!» گفت: «مي خواهم كه نباشم!» آن گاه رو به مردم كرد و گفت: «نظر شما چيست؟» يكي از آن ميان [3] گفت: «شگفتا! به خدا سوگند! اگر مردم ديلم چنين تقاضايي را مطرح مي كردند شايسته بود كه آن را برآورده سازي.» قيس بن اشعث گفت: «تقاضاشان را بپذير. زيرا به خدا سوگند! بامداد فردا با تو خواهند جنگيد.» عمر سعد گفت: «به خدا! اگر مي دانستم كه چنين كه تو مي گويي خواهند كرد كار ايشان را به فردا نمي انداختم.»

امام سجاد عليه السلام فرموده است: پيك عمر سعد نزد ما آمد و در جايي كه صدايش شنيده مي شد، ايستاد و گفت: «به شما تا فردا مهلت مي دهيم. اگر تسليم شديد شما را نزد امير، عبيدالله بن زياد مي بريم، ولي اگر امتناع كرديد، رهاتان نخواهيم كرد!»

امام عليه السلام پس از مشاهده ي عزيم عمر سعد بر جنگ، خطاب به يارانش چنين فرمود:

«براي ما وضعيتي پيش آمده است كه مي بينيد. چهره ي دنيا دگرگون و زشت گرديده است. خوبي از آن رخت بربسته و دوران آن سپري شده است. از آن جز ته مانده اي همانند ته مانده ي كاسه و يك زندگي پست همانند چراگاهي نابوده شده و متاعي زهرآگين و كشنده باقي نمانده است. آيا نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود؟ و از باطل نهي نمي گردد؟ در چنين روزگاري مسلمان بايد به ديدار خدا - عزوجل - عشق بورزد و من مردن را جز خوشبختي و زندگي با


ستمگران را جز زيان نمي بينم!» [4] .

ضحاك، پسر عبدالله مشرقي [5] از تيره هاي قبيله ي همدان - و عبدالله بن شريك عامري از حضرت امام علي بن حسين، زين العابدين عليه السلام چنين نقل كرده اند: پس از آن كه عمر سعد، سپاهش را آماده ي حمله به اردوگاه ما كرد، اوايل شب بود و پدرم يارانش را گرد آورد، من با حال بيماري نزديك رفتم تا سخنان وي را بشنوم. ايشان خطاب به يارانش چنين فرمود:

«خداي تبارك و تعالي - را آن چنان كه شايسته است، ستايش مي كنم و او را در شادي و اندوه سپاس مي گويم. بارخدايا! تو را مي ستايم كه ما را با پيامبر كرامت بخشيده اي و به ما قرآن آموختي و داناي دين كردي و به ما گوش و چشم و دل داده از مشركان قرارمان ندادي. اما بعد، من ياراني شايسته تر و بهتر از يارانم و خانداني نيكوكارتر و ريشه دارتر از خاندانم نمي شناسم. خدا به همه ي شما پاداش نيك دهد. چنين گمان مي كنم كه ما و دشمن، فردا با هم بجنگيم. شما آزاديد و اجازه داريد كه برويد. من پيمانم را از شما برداشتم. شب هنگام است و تاريكي شب همه جا را فراگرفته است، در پناه اين تاريكي، آرام، از معركه بيرون رويد.»


پاورقي

[1] ويل هلاکت، نابودي، مرگ.

[2] تاريخ دمشق، 309/40.

[3] عمر بن حجاج بن سلمه‏ي زبيدي.

[4] العقد الفريد، 348/4؛ نثر الدرر، 227/1؛ المعجم الکبير، 114/3؛ مقتل الحسين (ع)، 5/2؛ ترتيب الأمالي 161/1.

[5] ر. ک: سير اعلام النبلاء، 604/4.