بازگشت

امان نامه شمر


شمر، نامه ي عبيدالله را نزد عمر سعد آورد. چون آن را خواند، عمر سعد گفت: «تو را چه شده است؟ واي بر تو! خدا آواره ات كند و اين دستوري را كه برايم آورده اي، زشت گرداند! به خدا سوگند! اين تو بوده اي كه عبيدالله را از پذيرش پيشنهاد من بازداشته اي. وضعيتي كه اميد صلاح در آن مي رفت، تباه كردي. به خدا! حسين هرگز تسليم نمي شود، زيرا سستي به اراده اش راه ندارد.» شمر گفت: «بگو ببينم تو مي خواهي چه بكني؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مي كني و دشمنش را مي كشي؟ اگر فرمان نمي بري، فرماندهي سپاه و لشكر را رها كن!» گفت: «نه! هرگز چنين نمي كنم و نمي گذارم تو به اين افتخار دست يابي! فرماندهي سپاه به عهده خودم است. تو هم برو و پياده ها را فرماندهي كن.»


شمر رفت و در مقابل ياران امام حسين عليه السلام ايستاد و گفت: «خواهرزادگان ما كجا هستند؟» عباس و جعفر و عبدالله و عثمان پسران علي عليه السلام آمدند و گفتند: «چه مي خواهي؟» گفت: «شما خواهرزادگانم در امانيد.» گفتند: «لعنت خدا بر تو و بر امان تو! هرگز تو دايي ما نيستي!آيا به ما امان مي دهي، در حالي كه پسر پيامبر خدا امان ندارد؟»