بازگشت

نامه دوم عمر سعد به ابن زياد


ابومخنف گويد: امام حسين عليه السلام و عمر سعد، سه يا چهار بار با هم ديدار كردند. آن گاه عمر به عبيدالله چنين نوشت: «خدا آتش را خاموش كرده و با وحدت كلمه كار مردم را اصلاح گردانيده است. حسين عليه السلام به من قول داده است تا به جايي كه از آن آمده برگردد؛ يا او را به هر يك از سرحدات اسلامي كه بخواهيم بفرستيم؛ تا مانند ديگر مسلمانان به هر سود و زياني كه داشته باشد خرسند باشد؛ يا اين كه نزد اميرمؤمنان يزيد برود و دست در دست او بگذارد و نظرش را درباره ي رابطه ي او با خود جويا شود. همه ي اين راه ها موجب خشنودي شما و صلاح مردم است.»

ابومخنف گويد: امام عليه السلام فرمود: «يكي از اين سه راه را برگزينيد: يا به همان جايي برگردم كه از آن جا آمده ام و يا اين كه دستم را در دست يزيد بن معاويه بگذارم تا هر چه ميان من و ميان خود صلاح ببيند نظر بدهد؛ و يا اين كه مرا به هر يك از سرحدات اسلامي كه مي خواهيد بفرستيد تا چون ديگر مردم هر سود و زياني كه دارند، من نيز داشته باشم.» اما گزارش هاي ديگري خلاف اين را اثبات مي كند. ابومخنف به نقل از عبدالرحمان بن جندب گويد: من با امام حسين عليه السلام همراه بودم. با او از مدينه به مكه و از مكه به عراق آمدم و تا هنگامي كه كشته شد، لحظه اي از او جدا نشدم و از گفت وگوهاي او با مردم، در مدينه و مكه و ميان راه و در عراق و در اردوگاه تا روز شهادتش، كلمه اي


نيست كه من نشينده باشم. نه، به خدا سوگند! حضرت هرگز قول هايي را كه بر سر زبان مردم است به آنان نداده است. مردم بي جهت مي پندارند كه امام گفته است كه دستش را در دست يزيد بن معاويه مي گذارد يا اين كه او را به مرزي از مرزهاي مسلمانان بفرستد. هيچ كدام از حرف ها را نزد و تنها گفت: «مرا آزاد بگذاريد، تا در اين سرزمين پهناور بروم و ببينم كار مردم به كجا مي انجامد.» بلاذري [1] گويد: چون پسر زياد، عمر سعد را از «حمام أعين» روانه ساخت، به مردم فرمان داد، تا در «نخيله» اردو زدند و گفت كه هيچ كس نبايد تخلف بورزد. سپس منبر رفت و معاويه را ستود و از نيكوكاري او و پرداختن به موقع عطاها و توجه به كم اهميت ترين مرزها سخن گفت و از برقراري وحدت به وسيله و به دست وي ياد كرد و گفت: «همانا يزيد، فرزند معاويه، نيز همانند خود اوست. به همان راه او مي رود و از الگوهاي او پيروي مي كند و عطاهاتان را دو برابر كرده است. بنابراين هيچ كس از سران و سرشناسان و بزرگان و ساكنان شهر نبايد باقي بماند. همه بايد بيرون بشتابند و با من اردو بزنند. فردا هر شخصي را بيابم كه از لشكر عقب كشيده است، از پناه حكومت بيرون خواهد بود. سپس بيرون رفت و اردو زد و در پي حصين بن تميم، كه با چهار هزار سپاهي در قادسيه بود، فرستاد و او با همه ي همراهانش به نخيله آمد. آن گاه ابن زياد چند تن را خواست و به آنان گفت: ميان مردم بچرخيد و به آنان دستور فرمانبرداري و پايداري بدهيد و از انجام كارهاي ناروا و آشوبگري و نافرماني بر حذر داريد و آنان را سوي اردو برانگيزيد. مأموران بيرون رفتند، كمك كردند و در كوفه گشت زدند و سپس همگي به او پيوستند، جز كثير بن شهاب كه در گشت زني زياده روي كرد و مردم را به حفظ وحدت دستور مي داد و آنان را از آشوب و تفرقه برحذر مي داشت و به تنها گذاردن امام حسين عليه السلام تشويق مي كرد.

گروه هايي كه از سوي ابن زياد به جنگ امام حسين عليه السلام اعزام شدند، اين ها بودند: حصين بن تميم، با چهار هزار نفر (وي دو روز پس از اعزام عمر بن سعد حركت كرد)؛


حجار بن ابجر عجلي، با هزار نفر؛ شبث بن ربعي، با هزار نفر (وي خود را به بيماري زده بود ولي ابن زياد او را ناگزير به حركت كرد -. يزيد بن حارث، با هزار نفر يا كم تر و بسيار مي شد كه مردي با هزار سپاهي اعزام مي گرديد، اما جز با سيصد و چهار صد نفر و حتي كم تر به مقصد نمي رسيد؛ زيرا مردم راضي به اين كار نبودند. [2] سپس ابن زياد عمرو بن حريث را بر كوفه به جانشيني گماشت و قعقاع بن سويد را به رياست گشت سواره ي كوفه منصوب كرد. او مردي را از قبيله ي همدان كه براي طلب ميراث خود به كوفه آمده بود، نزد ابن زياد آورد كه او را كشت؛ و در كوفه هيچ مرد بالغي نماند، مگر اين كه به اردوگاه نخيله رفت. آن گاه در هر بامداد و چاشتگاه و نيمروز و شامگاه بيست تا صد نفر براي كمك به عمر سعد گسيل مي شد. عمر دوست نمي داشت كه امام حسين عليه السلام به دست وي نابود شود و هيچ چيز در نظر وي محبوب تر از برقراري صلح و سازش نبود. آن گاه ابن زياد بر كوفه ديده بان گماشت كه مبادا كسي از اردوگاه به كمك امام حسين عليه السلام برود. پيرامون شهر لشكرگاه به پا كرد و رياست پاسداران و اردوگاه هاي كوفه را به زحر بن قيس جعفي واگذارد [3] و ميان خود و اردوي عمر سعد سواراني تيزرو گماشت كه پيوسته اخبار را گزارش مي دادند. در اردي نخيله، عمار بن ابوسلامه ي دالاني تصميم به كشتن ناگهاني عبيدالله زياد گرفت؛ اما موفق نشد. پس مخفيانه گريخت و خود را به امام حسين عليه السلام رساند و با ايشان به شهادت رسيد.


پاورقي

[1] أنساب الأشراف، 178/3.

[2] الأخبار الطوال، 254.

[3] تهذيب تاريخ دمشق، 372/5، مختصر تاريخ دمشق، 33/9.