بازگشت

ورود عمر بن سعد


فرداي آن روز، عمر سعد با سپاهي چهارهزار نفري از كوفه به كربلا رفت. اين چهار هزار تن عازم «دستبي» [1] واقع در بين همدان و قزوين بودند و عمر سعد قصد داشت با ديلمياني كه آن جا را تصرف كرده بودند، بجنگد. ابن زياد ابلاغ حكومت ري را براي وي صادر كرد و فرمان داد كه نخست به جنگ ديلميان برود. عمر سعد در «حمام أعين» [2] با مردم اردو زده آماده ي حركت بود. اما چون موضوع عزيمت امام حسين عليه السلام به كوفه پيش آمد، ابن زياد، عمر سعد را فراخواند، و گفت: «سوي حسين برو و پس از اين كه از كار وي فراغت يافتيم، تو به قلمرو حكومت خود حركت كن.» عمر سعد گفت: «خداي تو را رحمت كند! اگر مصلحت مي بيني كه مرا معاف سازي، چنين كن.» گفت: «بلي! مي شود، اما به اين شرط كه ابلاغ حكومتي را كه به تو داده ايم پس بدهي.» عمر سعد پس از شنيدن اين سخن گفت: «يك روز به من فرصت بده تا بينديشم.» سپس با افراد مورد اعتمادش به مشورت پرداخت. با هر كس مشورت كرد وي را برحذر داشت. از آن جمله حمزه، پسر مغيرة بن شعبه، خواهرزاده ي عمر، نزد وي آمد و گفت: «اي دايي! تو را به خدا سوگند! مبادا به جنگ حسين عليه السلام بروي كه در آن صورت از پروردگارت نافرماني كرده پيوند خويشاوندي را خواهي بريد! به خدا قسم! اگر از دنيا و مال و حكومت همه ي زمين


چشم بپوشي، از اين كه خدا را با خون حسين عليه السلام ديدار كني براي تو بهتر است.» عمر سعد گفت: «به خواست خدا، همين كار را خواهم كرد.»

عبدالله يسار جهني گويد: نزد عمر سعد رفتم، در حالي كه مأموريت يافته بود تا نزد امام حسين عليه السلام برود. او خطاب به من گفت: «امير به من فرموده است كه سوي حسين حركت كنم و من فرمان او را نپذيرفته ام.» گفتم: «خداوند كار تو را اصلاح گرداند و هدايت كند! مبادا اين كار را بكني! مبادا سوي وي بروي! من از پيش او بيرون رفتم، اما بعد شخصي آمد و گفت: «عمر سعد دارد مردم را براي حركت سوي حسين فرا مي خواند.» نزد او رفتم و او را نشسته ديدم. همين كه مرا ديد، رويش را از من برگرداند. دانستم كه تمصيم رفتن سوي حسين عليه السلام را دارد؛ و برگشتم. عمر سعد نزد ابن زياد رفت و گفت: «خدا كار امير را راست گرداند! تو مرا به اين كار گماشته برايم ابلاغ نوشته اي. مردم هم خبر آن را شنيده اند. حال اگر صلاح مي بيني كه آن حكم را در مورد من عملي كني، چنين كن، ولي اين لشكر را به سركردگي يكي از بزرگان كوفه به سوي حسين بفرست. از بزرگاني كه در جنگ باكفايت ترند و مقصود تو را بهتر از من برآورده خواهند ساخت»؛ و سپس چند تن را براي او نام برد.

ابن زياد گفت: «بزرگان كوفه را به من معرفي نكن! من از تو درباره ي اين كه چه كسي را امير سپاه اعزامي گردانم، نظر نخواسته ام. اگر تو لشكر را مي بري كه خوب، نعم المطلوب وگرنه ابلاغيه ي حكومت را پس بده.» عمر سعد چون پافشاري او را ديد، گفت: «خودم مي روم.» [3] .

عمر سعد فرداي روز ورود امام حسين عليه السلام به «نينوا» با چهار هزار سپاه نزد وي آمد و به «عروة بن قيس» فرمان داد تا با وي ديدار كند و از او بپرسد كه چرا آمده است و چه مي خواهد؟ عزره از كساني بود كه به حضرت نامه نوشته خواستار آمدن وي به كوفه شده بودند. از اين رو خجالت كشيد كه خدمت ايشان برود. عمر سعد با هر يك از سران


سپاه خود كه اين خواسته را مطرح مي كرد، از نامه نويسان به امام عليه السلام بود و از رفتن خودداري مي كرد و رضايت به اجراي اين فرمان نمي داد. آن گاه كثير بن عبدالله شعبي كه سواركاري دلير بود و هيچ چيز مانع جسارت او نمي شد، گفت: «من سوي او مي روم و به خدا سوگند! اگر بخواهي او را ناگهاني مي كشم!» عمر سعد گفت: «من نمي خواهم او را ناگهاني بكشي، فقط نزد وي برو و بپرس كه سبب آمدنش چيست.» آن مرد نزد امام حسين عليه السلام رفت. ابوثمامه ي صائدي كه ديد او مي آيد، به امام عليه السلام گفت: «خدا به سلامتتان دارد؛ اي ابوعبدالله! بدترين مردم، گستاخ ترين، خون خوارترين و آدمكش ترين فرد روي زمين، نزد توي مي آيد.» سپس سوي او رفت و گفت: «شمشيرت را بينداز.» گفت: «به خدا سوگند! اين كار را نمي كنم، خلاف حرمت من است! من فقط يك پيك هستم. اگر پيغامم را مي شنويد، آن را به شما مي رسانم و اگر نمي پذيريد برمي گردم.» گفت: «به هر حال اگر بخواهي من قبضه ي شمشيرت را مي گيرم آن گاه تو حرف مورد نظرت را بزن!» گفت: «نه! به خدا كه بدان دست نخواهي زد.» گفت: «هر پيغامي داري به من بگو، تا به حسين عليه السلام برسانم؛ زيرا فاسقي چون تو را نمي گذارم كه به او نزديك شود.» سپس هر دو به هم دشنام دادند و او نزد عمر سعد بازگشت و ماجرا را تعريف كرد. آن گاه عمر سعد، قرة بن قيس را فرا خواند و گفت: «اي قرة! واي بر تو! به ديدار حسين بشتاب و از او بپرس كه چرا آمده است؟ و چه مي خواهد؟» قره نزد امام عليه السلام آمد. چون كه حضرت او را ديد، به يارانش گفت: «آيا اين شخص را مي شناسيد؟» حبيب بن مظاهر گفت: «بلي! مردي از حنظله ي تميمي و خواهرزاده ي ماست. من او را به نيك رأيي مي شناختم و گمان نمي كردم وي را در چنين وضعيتي ببينم.» قره جلو آمد و بر حسين عليه السلام سلام كرد و پيغام عمر سعد را به حضرت رسانيد. فرمود: «همشهريان شما به من نوشته اند كه سوي ما بيا! حال اگر از آمدنم ناخشنوديد بازمي گردم. چون قره خواست كه برگردد، حبيب بن مظاهر گفت: «اي قرة بن قيس! واي بر تو! چرا سوي گروه ستمكار برمي گردي؟ بيا و اين مرد را ياري كن كه خدا به وسيله ي نياكانش من و تو را هدايت فرموده است.» قره گفت: «پاسخ پيغام عمر


سعد را مي برم و درباره ي كار خود نيز مي انديشم.» سپس نزد عمر سعد رفت و پيغام حضرت را رساند. عمر سعد گفت: من اميدوارم كه خدا مرا از جنگ و پيكار با حسين به سلامت نگه دارد.


پاورقي

[1] ولايت بزرگي که ميان ري و همدان تقسيم شده بود و بخشي از آن دستبي رازي و بخش ديگر دستبي همدان نام داشت. (معجم البلدان، 475/3، 454/2).

[2] جايي است در کوفه و ذکر آن در روايات بسيار آمده است. (معجم البلدان، 299/2).

[3] أنساب الأشراف، 177/3.