بازگشت

گفت و گو با علي اكبر


عقبة بن سمعان گويد: چون شب به آخر رسيد، امام عليه السلام فرمود كه آب برداريم. سپس فرمان كوچ داد. به دستور ايشان عمل كرديم. چون از «قصر بني مقاتل» بيرون آمديم و ساعتي راه پيموديم، حضرت سر را بر زين نهاد و چرتي خوابيد. بيدار كه شد، مي گفت: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين» و اين عبارت را دو سه بار تكرار كرد. فرزندش، علي بن حسين عليه السلام كه سوار اسب بود، گفت: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين، اي پدر! فدايت گردم! چرا كلمه ي استرجاع و حمد بر زبان راندي؟» فرمود: «پسركم! تا سرم را به چرت نهادم، كسي به نظرم آمد كه بر اسب سوار بود و گفت:


«اين گروه مي شتابند و مرگ هم سويشان مي شتابد.» دانستم كه آن، تجسم ضميرهاي ما بوده و از مرگ مان خبر داده است.» علي اكبر عليه السلام گفت: «اي پدر! ان شاءالله، بد نبيني! مگر ما بر حق نيستيم؟» فرمود: «به حق كسي كه بازگشت بندگان سوي اوست، چرا، ما بر حقيم!» گفت: «اي پدر! در اين صورت چه باك از اين كه بر حق باشيم و بميريم.» فرمود: «خدا به تو، اي فرزند خوب، همان پاداشي را بدهد كه به هر فرزندي به خاطر پدرش مي دهد.»

بامدادان امام عليه السلام پياده شد و نماز گزارد. سپس با شتاب سوار شد و يارانش را سوي چپ راه مي كشانيد تا آنان را پخش كند. اما حر مي آمد و آنان را باز مي گرداند؛ و امام نيز مانع كار او مي شد. هنگامي كه حر آنان را به شدت سوي كوفه راند، ايشان سرپيچي كردند و بر سرعت حركت خود افزودند.