بازگشت

در قصر بني مقاتل


طرماح گويد: امام حسين عليه السلام از «عذيب هجانات» روانه شد، تا به «قصر بني مقاتل» [1] رسيد و ناگهان چشمش به خيمه اي افتاد. فرمود: «اين خيمه از كيست؟» گفتند: «از عبيدالله بن حر جعفي.» فرمود: «او را نزد من فرابخوانيد» و كس پيش او فرستاد. پيك رفت و گفت: «حسين عليه السلام تو را فراخوانده است.» گفت: «انا لله و انا اليه راجعون؛ به خدا قسم! من از كوفه جز به خاطر نگراني از اين كه مبادا او بيايد و من نيز آن جا باشم، بيرون نيامده ام. به خدا سوگند! مي خواهم نه من او را ببينم و نه او مرا ببيند.» پيك برگشت و موضوع را به امام عليه السلام اطلاع داد. حضرت خود برخاست و كفش پوشيد و نزد وي رفت. چون به او رسيد سلام كرد و نشست و از او خواست كه با وي به قيام برخيزد. پسر حر همان سخنان را تكرار كرد. حضرت فرمود: «اگر ما را ياري نمي كني، از خدا بترس و مبادا از كساني باشي كه با ما مي جنگند! زيرا به خدا سوگند! هيچ كس صداي كمك خواهي مرا نخواهد شنيد، مگر اين كه در صورت ياري نكردن هلاك خواهد شد.» گفت: «نه، نه، به خواست خدا هرگز چنين نخواهد شد.» [2] .

در اين هنگام انس، پسر حارث كاهلي گفت وگوي امام حسين عليه السلام با پسر حر را شنيد. او نيز با همان ملاحظه هاي عبيدالله از كوفه بيرون زده بود. چون حضرت از نزد پسر حر


بيرون آمد، وي به ايشان سلام كرد و گفت: «به خدا سوگند! من نيز از كوفه جز به همان وضعيت او بيرون نيامده ام و دوست نداشتم به سود و زيان تو وارد جنگ شوم؛ ولي اكنون خداوند ميل به ياري تو را در دلم افكنده و مرا برانگيخته است كه با تو همراه شوم.» امام حسين عليه السلام فرمود: «پس هدايت شده و ايمن، با ما بيا.» [3] .

امام به كاروان خود بازگشت و سر بر بالش نهاد، تا چرتي بخوابد. در عالم خواب ديد كه منادي گويد: اين گروه روانه اند و مرگ هم به سوي ايشان مي آيد!


پاورقي

[1] معجم البلدان، 364/4؛ أنساب الأشراف، 174/3.

[2] الأخبار الطوال، 250؛ أنساب الأشراف، 174/3 و 290/5.

[3] أنساب الأشراف، 175/3؛ البداية و النهاية، 199/8؛ ترجمة الامام الحسين (ع)، ابن‏عساکر، 238.