بازگشت

اقامه نماز


علي بن طحان محاربي گويد: من با حر بن يزيد بودم و با آخرين گروه از سپاه وي رسيدم. هنگامي كه حسين عليه السلام وضعيت تشنگي من و اسبم را ديد، [به لهجه ي حجازي] فرمود: «راويه را بخوابان!» من منظور حضرت را نفهميدم، زيرا راويه در نظر من به معناي مشك آب بود. سپس فرمود: «برادرزاده! شتر را بخوابان.» من شتري را كه مشك آب رويش بود، خوابانيدم، فرمود: «بنوش.» من آغاز به نوشيدن كردم. اما همچنان كه مي نوشيدم، آب از اطراف دهانه ي مشك مي ريخت. حضرت فرمود: مشك را بپيچان.


نمي دانستم چطور بايد بپيچانم! امام برخاست و آن را پيچاند، تا هم خود آب نوشيدم و هم اسبم را آب دادم.حر بن يزيد از قادسيه آمده بود؛ زيرا عبيدالله كه از حركت امام مطلع شد، حصين بن نمير تميمي را كه رئيس شرطه اش بود، فرستاد و دستور داد كه در قادسيه فرود آيد و ميان قطقطانه تا خفان اردوگاه برپا سازد و نيروها را سازماندهي كند. حر را نيز با هزار سوار از قادسيه جلوتر فرستاد، تا به پيشواز امام حسين عليه السلام برود.

حر با امام عليه السلام موافقت داشت. چون وقت نماز ظهر شد، حضرت به حجاج بن مسروق جعفي فرمود تا اذان بگويد. اذان گفت و چون نوبت به اقامه رسيد، امام عليه السلام شلوار و عبا و كفش پوشيد و آن گاه به سپاس و ستايش خدا پرداخت و فرمود: «اي مردم! البته من در نزد شما و خدا معذورم زيرا به اين جا نيامدم، مگر پس از اين كه نامه هاتان به من رسيد و پيك هاتان نزد من آمدند، با اين پيغام كه سوي ما بيا، چون هيچ پيشوايي نداريم و اميدواريم كه خدا به وسيله ي تو ما را هدايت كند. اكنون اگر بر سر پيمان خود هستيد، هان! اينك نزد شما آمده ام. اگر با من پيمان ببنديد و اطمينان بدهيد، به شهرتان وارد مي شوم و اگر چنين نكنيد و از آمدنم ناراحت باشيد، به همان جايي كه آمده ام بازمي گردم.»

آنان در پاسخ حضرت خاموش ماندند و به مؤذن گفتند: «اقامه بگو!» مؤذن اقامه گفت و امام عليه السلام به حر فرمود: «آيا مي خواهي كه با يارانت نماز بگزاري؟» گفت: «نه، بلكه شما به نماز بايستيد، ما نيز به شما اقتدا مي كنيم.» حضرت نماز گزارد و سپس به چادرش رفت و گروهي از يارانش پيرامون او گرد آمدند و بقيه به صفوف خود برگشتند و آن ها را دوباره منظم كردند. سپس هركس افسار اسبش را گرفت و در سايه ي آن نشست.

چون هنگام نماز عصر فرارسيد، امام حسين عليه السلام فرمود تا براي حركت آماده شوند. آن گاه بيرون رفت و به جارچي فرمود تا براي نماز عصر جار بزند. او اذان و اقامه گفت و حضرت با جماعت نماز گزارد. پس از سلام نماز، رو به جماعت كرد و خدا را سپاس و ستايش كرد و گفت:


«، اي مردم! اگر تقوا پيشه كنيد و حق را براي صاحبانش بشناسيد، موجب خشنودي خداوند است. ما خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله، به تصدي حكومت بر شما از ديگر مدعيان شايسته تريم. زيرا اينان چيزي را ادعا مي كنند كه از آنان نيست و ميان شما كينه و دشمني مي پراكنند. با اين حال اگر ما را نمي پسنديد و حق ما را نمي شناسيد و نظرتان جز آن چيزي است كه در نامه هاتان نوشته ايد و پيك هاتان گزارش داده اند، بازمي گردم.»

آن گاه حر گفت: «به خدا سوگند! ما از نامه هايي كه مي گوييد، هيچ اطلاعي نداريم.» امام عليه السلام گفت: «اي عقبة بن سمعان! خورجين نامه هايي را كه به من نوشته اند بياور!» عقبه خورجين پر از نامه را آورد و جلو ايشان خالي كرد. حر گفت: «ما از كساني كه به تو نامه نوشته اند، نيستيم و مأموريت داريم كه چون تو را ديديم، از تو جدا نشويم، تا تو را نزد عبيدالله بن زياد ببريم.»

امام عليه السلام فرمود: «مرگ از آن كار به تو نزديك تر است!» سپس به يارانش فرمود: «برخيزيد و سوار شويد!» ايشان سوار شدند و منتظر ماندند، تا زنانشان هم سوار شوند. حضرت به يارانش فرمود: «برگرديم.» همين كه قصد برگشتن كردند، سپاه حر جلوشان را گرفتند و مانع بازگشت آنان شدند.

امام حسين عليه السلام به حر فرمود: «مادرت به عزايت بنشيند، چه مي خواهي؟» گفت: «هان! به خدا سوگند! اگر ديگري اين سخن را به من مي گفت و وضعيت كنوني تو را مي داشت، از يادكرد مادرش با نسبت عزانشيني فروگذار نمي كردم. هر كس مي بود، همين حرف را بدو مي زدم؛ اما از مادر تو جز به نيكوترين صورت ممكن نمي توانم ياد كرد.»

امام عليه السلام فرمود: «چه مي خواهي؟» گفت: «به خدا! مي خواهم تو را نزد عبيدالله بن زياد ببرم.» فرمود: «والله كه در اين صورت از تو تبعيت نمي كنم.» گفت: «به خدا كه من هم رهايت نمي كنم.» اين جمله، سه بار ميان ايشان رد و بدل شد. چون گفتارشان به درازا كشيد، حر گفت: «من مأمور جنگيدن با تو نيستم. فقط مأموريت دارم كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم. اگر چنين نمي خواهي راهي را در پيش بگير كه نه تو را به كوفه


برساند و نه به مدينه برگرداند. راهي باشد ميان من و تو، تا من به ابن زياد نامه بنويسم و تو هم اگر خواستي به يزيد يا به عبيدالله زياد بنويس. اميدوارم در اين فاصله وضعيتي پيش آيد و من از مأموريتي كه درباره ي تو دارم، معاف شوم.» امام عليه السلام به يارانش فرمود: «اين راه را در پيش گيريد» و سوي چپ و در راه عذيب و قادسيه حركت كرد. در اين هنگام در فاصله سي و هشت ميلي عذيب بود. همچنان كه امام عليه السلام با يارانش مي رفت، حر نيز وي را همراهي مي كرد. [1] .

ابومخنف گويد: حسين عليه السلام در «ذي حسم» ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداوند گفت:

«براي ما وضعيتي پيش آمده است كه مي بينيد. دنيا دگرگون شده و به زشتي گراييده است. نيكي از آن رخت بربسته و شتابان از ميان رفته و چيزي از آن باقي نمانده مگر ته مانده اي مانند ته مانده ي كاسه و يك زندگاني پست كه مانند چراگاهي نابود شده است. آيا نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود و از باطل نهي نمي گردد؟ بايد مؤمن راغب ديدار خدا باشد و من مرگ را جز شهادت و زندگي با ستمگران را جز خسران نمي بينم.»

آن گاه زهير بن قين برخاست و به يارانش گفت: «شما سخن مي گوييد، يا من حرف بزنم؟» گفتند: «شما سخن بگوييد!» وي پس از سپاس و ستايش خدا چنين گفت:

«اي پسر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله! بر هدايت خداوند باشي، گفتارت را شنيدم. به خدا سوگند! اگر دنيا ماندني هم باشد و ما هم در آن جاودانه باشيم و كمك به شما موجب جدايي از آن گردد، البته قيام با تو را بر ماندن در دنيا برمي گزينيم.»

حضرت براي او دعا كرد و او را ستود.

همچنين ابومخنف گويد: امام حسين عليه السلام در «بيضه» [2] براي ياران خود و ياران حر سخنراني كرد و پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت:


«اي مردم! پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرموده است: هر كس حاكم ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال مي شمرد و پيمان خدا را مي شكند و با سنت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله مخالفت مي ورزد و ميان بندگان با گناه و ستم رفتار مي كند؛ و او با كردار و گفتار براي از ميان بردن وي نكوشد، خداوند به حق، وي را همان جايي كه شايسته اوست، درمي آورد.هان! آگاه باشيد كه اين گروه فرمانبري شيطان را پيشه كرده اند و فرمانبري رحمان را رها ساخته اند. حدود الهي را واگذارده اند. بيت المال را به خود اختصاص داده اند. حرام خدا را حلال و حلالش را حرام كرده اند. من شايسته ترين كسي هستم كه بايد اين وضع را دگرگون كنم. نامه هاتان به من رسيده است و پيك هاتان خبر بيعت شما را برايم آورده اند، حتي بر اين كه مرا ترك نمي گوييد و رهايم نمي كنيد، پس اگر همچنان بر بيعت خود هستيد كه هدايت مي يابيد.من حسين، فرزند علي عليه السلام و فرزند فاطمه، دختر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله هستم كه خودم با شما هستم و خانواده ام با خانواده ي شمايند. من براي شما پيشوايي نمونه هستم. حال اگر وفاداري نكنيد و بيعتتان را بشكنيد و عهد و بيعتم را به گردن نگيريد، به جان خودم سوگند! كه اين كارها از شما مردم، ناشناخته و بعيد نيست. با پدر و برادرم و پسرعمويم مسلم نيز همين رفتار را كرده ايد. فريب خورده ي واقعي كسي است كه فريب شما را بخورد. در اين صورت بهره ي خود را از دست داده ايد و نصيب خود را تباه كرده ايد «و من نكث فانما ينكث علي نفسه» [3] [هر كه بيعت را بشكند به زيان خود شكسته است] و خدا از شما بي نيازم خواهد ساخت. السلام عليكم و رحمةالله و بركاته» [4] .


پاورقي

[1] الأخبار الطوال، 248.

[2] جايي است ميان «واقصه» به سوي «عذيب» متصل به «الحزن» متعلق به يربوع، (معجم البلدان، 532/1).

[3] فتح (48)، آيه‏ي 10.

[4] أنساب الأشراف، 171/3.