بازگشت

دريافت خبر شهادت مسلم


دو تن از افراد قبيله ي بني اسد [1] گفته اند: پس از گزاردن حج، ديگر هيچ هدفي نداشتيم جز اين كه هر چه زودتر خود را در راه به حسين عليه السلام برسانيم، تا ببينيم سرنوشت او چه


مي شود. شتران را هي زديم و به سرعت پيش رفتيم، تا اين كه در منزل «زرود» [2] به وي پيوستيم. چون نزديك شديم، ناگهان مردي را از اهل كوفه ديديم كه با ديدن امام حسين عليه السلام از راه كنار كشيده است. امام نيز ايستاده بود. گويا مي خواست او را ببيند اما همين كه ديد او كناره گرفته او را رها كرد و به راهش ادامه داد. ما هم به همان سو روانه شديم. يكي از ما گفت: بيا نزد اين مرد برويم و اوضاع كوفه را جويا شويم. اگر خبري داشت، ما هم آگاه گرديم. رفتيم و چون به او رسيديم، سلام كرديم و او پاسخ داد. پرسيديم: «كيستي؟» گفت: «مردي از قبيله ي بني اسد.» گفتيم: «ما هم از بني اسديم.» نامت چيست؟ گفت: «بكير بن متعبه.» ما هم تبار خود را بازگو كرده گفتيم: «از وضعيت مردم پشت سر خود براي ما بگو.» گفت: «آري، من پس از قتل مسلم و هاني از كوفه بيرون آمده ام و خودم ديدم كه پاهاشان را گرفته در بازار مي كشيدند.» سپس ما با شتاب خود را به امام حسين عليه السلام رسانيديم و با او همراه شديم و شامگاه به منزل «ثعلبيه» رسيديم. چون فرود آمد، به خدمتش رفتيم و سلام كرديم و او پاسخ داد. گفتيم: «خدايت رحمت كند! ما خبري داريم، اگر بخواهي آشكارا يا پنهان براي شما نقل كنيم.» حضرت نگاهي به يارانش كرد و فرمود: «در برابر اينان رازي ندارم.» گفتيم: «شامگاه ديشب آن سواري كه از پيش شما گذشت ديدي؟» فرمود: «بلي ديدم و مي خواستم از او پرسشي كنم.» گفتيم: «ما خبر او را برايت به دست آورديم. لازم نيست شما بپرسي. او مردي از بني اسد و از خودمان است و صائب نظر و راست گو و بافضيلت و خردمند است؛ و مي گويد كه هنگام بيرون آمدن از كوفه ديده است كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته اند و پاهاشان را گرفته در بازار مي كشند.» حضرت فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون خداي رحمت شان كند!» و اين عبارت را چند بار تكرار كرد.» گفتيم: «تو را به خدا سوگند! به فكر خود و خاندانت باش، بيا و از همين جا برگرد! زيرا در كوفه نه ياوري داري و نه شيعه اي، مي ترسيم خطري برايت پيش آيد.» در اين هنگام فرزندان عقيل بن ابي طالب از جا


برخاستند و گفتند: «نه، به خدا سوگند! از پا نمي نشينيم تا اين كه يا انتقام خون خود را بگيريم و يا همانند برادرمان به شهادت برسيم.»

امام حسين عليه السلام نگاهي به ما كرد و فرمود: «پس از اينان، زنده ماندن در دنيا هيچ سودي ندارد.» دانستيم كه حضرت تصميم قطعي بر ادامه ي حركت دارد. گفتيم: «خدا برايت خير بخواهد!» فرمود: «خداوند شما را رحمت كند!» [3] يكي از ياران حضرت گفت: «البته شما مانند مسلم نيستي، اگر به كوفه درآيي به يقين بيش تر مردم به شما روي خواهند آورد.»

حضرت تا بامداد منتظر ماند. آن گاه به جوانان و نوجوانان خود فرمود: «آب بيش تري برداريد.» آب برداشتند و ذخيره ي بيش تري فراهم كردند و آن گاه رفتند، تا به منزل «زباله» [4] رسيدند. ابومخنف گويد: امام از هيچ آبي عبور نمي كرد، مگر اين كه شماري از اهل آن جا از او تبعيت مي كردند تا به منزل «زباله» رسيد و از شهادت برادر رضاعي خود، عبدالله بن يقطر، خبردار شد، كه پيش از اين داستانش را گفتيم. هنگامي كه اين خبر به حسين عليه السلام رسيد، نامه اي را بيرون آورد و براي مردم خواند و سپس سخنراني كرد و گفت:

«بسم الله الرحمن الرحيم. خبري دردناك به ما رسيده است. مسلم بن عقيل، هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شده اند و هواداران ما از ما دست كشيده اند! حال هركدام از شما كه بخواهد برگردد، پيماني از ما برعهده اش نيست و مي تواند برگردد.»

بيش تر مردم از پيرامون حضرت پراكنده شدند و از چپ و راست رفتند و فقط همان كساني كه از مدينه آمده بودند، با وي ماندند.

بامدادان حضرت به جوانانش فرمود تا آب برگيرند و آب بيش تري هم بردارند. آن گاه


روانه شد تا به «بطن عقبه» [5] رسيد و در آن جا فرود آمد. [6] .


پاورقي

[1] عبدالله بن سليم و مذري بن مشمعل.

[2] ريگزاري است ميان ثعلبيه و خزيميه در راه حاجيان کوفه (معجم البلدان، 139/3).

[3] اصول الکافي، 398/1.

[4] منزلي است مشهور در راه مکه - کوفه و آن دهي است آباد و بازارهايي دارد ميان واقصه و ثعلبيه. (معجم البلدان، 129/3).

[5] منزلي است در راه مکه، پس از واقصه و پيش از القاع براي کسي که قصد رفتن به مکه را دارد. (معجم البلدان، 134/4).

[6] الأخبار الطوال، 247؛ تاريخ الطبري، 375/5؛ أنساب الأشراف، 168/3.