بازگشت

نامه امام به محمد حنفيه


امام حسين عليه السلام از مكه خطاب به محمد حنفيه چنين نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن علي به محمد بن علي و كساني از بني هاشم كه نزد او هستند. اما بعد، هر كس به من بپيوندد به شهادت خواهد رسيد و هر كس هم سر باز زند، روز خوش نخواهد ديد! والسلام» [1] .

چون مردم دريافتند كه امام حسين (ع) آهنگ عراق كرده است، عواطف جماعتي از دوستان و هواداران خاندان پيامبر (ص) به جنبش آمد و هر كدام طبق نظر و خواست خودش به ديدار حضرت رفت و نيتش را با او در ميان نهاد.

عبدالله بن عباس نزد حضرت آمد و گفت: «تو را به خدا سوگند! مبادا فردا تباه شوي و نابود گردي! به عراق مرو و اگر از رفتن ناگزيري تا پايان مراسم حج بمان و با مردم ديدار كن و نسبت به انگيزه هاشان آگاه شو و آن گاه تصميم بگير.» اما امام اصرار بر رفتن به عراق داشت. ابن عباس گفت: «به خدا سوگند! يقين دارم كه فردا همانند عثمان پيش روي همسر و فرزندانت كشته خواهي شد. به خدا سوگند! مي ترسم تو كسي باشي كه او را به قصاص عثمان بكشند. انا لله و انا اليه راجعون.» امام عليه السلام فرمود:«اي ابن عباس! تو پيرمردي و روزگاري دراز بر تو گذشته است.» ابن عباس گفت: «اگر دون شأن من و تو نبود، گريبانت را مي گرفتم! و اگر بدانم چنانچه با هم گلاويز شويم، تو مي ماني، البته


چنين مي كنم. اما گمان ندارم كه از اين كار سودي ببرم.» امام عليه السلام فرمود: «اي عموزاده! اگر در فلان و بهمان جا كشته شوم دوست تر مي دارم، تا اين كه حرمت مكه با ريخته شدن خون من شكسته شود.»

بعدها ابن عباس مي گفت: «اين سخن حسين عليه السلام در اندوه وي تسلي بخش من است.» [2] .

ابومخنف به نقل از عبدالرحمان بن هشام مخزومي گويد: چون نامه هاي عراقيان به امام حسين عليه السلام رسيد و آهنگ عراق كرد، در مكه به حضور وي رسيدم و پس از ستايش و سپاس خداوند گفتم: «اي عموزاده! آمده ام تا از سر خيرخواهي چيزي را به شما بگويم. اگر اندرز مرا مي پذيري، مي گويم وگرنه از گفتن خودداري مي كنم! فرمود: «بگو، زيرا به خدا سوگند! ترا بدانديش و متمايل به رفتار و كردار زشت نمي دانم.» گفتم: «شنيده ام كه آهنگ عراق داري! من از اين سفر شما بيمناكم، زيرا به شهري مي روي كه كارگزاران و فرماندهان يزيد آن جايند و بيت المال در دست آن هاست. مردم هم برده ي سيم و زر هستند. من بيم آن دارم كه همان كساني كه به تو وعده ياري داده اند و تو را بيش از دشمنانت مي خواهند، با تو از سر جنگ درآيند.» اما عليه السلام فرمود: «اي عموزاده! خدايت پاداش نيك دهد! به خدا سوگند! يقين دارم كه تو از روي خيرخواهي نزد من آمده اي و خردمندانه سخن گفتي، آنچه خدا بخواهد همان مي شود. خواه طبق نظر تو عمل بكنم و يا نكنم. البته از ديدگاه من، تو ستوده ترين راهنمايان و خيرخواه ترين خيرخواهاني.»

ابومخنف مي نويسد: حارث بن كعب والبي [3] از قول عقبة بن سمعان [4] برايم نقل كرده


كه چون حسين عليه السلام تصميم رفتن به كوفه گرفت، عبدالله بن عباس نزد وي رفت و گفت: «پسرعمو! مردم شايع كرده اند كه عازم عراقي! بگو مي خواهي چه بكني؟»

فرمود: «به خواست خداي متعال، همين يكي دو روزه حركت مي كنم.» گفت: «در اين خطر، خداوند پناه تو باشد! به من بگو! آيا سوي مردمي مي روي كه حاكم خود را كشته اند و شهرها را تصرف كرده و دشمنان را رانده اند؟ اگر چنين كرده اند برو! اما اگر در حالي از تو دعوت كرده اند كه حاكم شان مسلط است و كارگزاران شان از شهرها ماليات مي گيرند، بدان كه تو را به جنگ و مبارزه فراخوانده اند و من از اين كه تو را بفريبند و به تو دروغ بگويند و با تو به مخالفت بپردازند و تنهايت بگذارند و حتي بر تو بشورند و با تو سرسختانه مخالفت كنند، ايمن نيستم.» فرمود: «من البته از خدا خير مي طلبم، ببينم چه مي شود.»

ابن عباس بيرون رفت و ابن زبير خدمت ايشان آمد و ساعتي با حضرت گفت وگو كرد و گفت: «نمي دانم چرا اين گروه را رها كرده ايم و مانع شان نمي شويم؟ در حالي كه ما اولاد مهاجران و صاحبان حقيقي حكومتيم، نه ايشان! بگو مي خواهي چه كني؟» فرمود: «به خدا سوگند! با خود عهد كرده ام كه به كوفه بروم، چون شيعيانم و نيز بزرگان آن جا به من نامه نوشته اند و در اين كار از خدا طلب خير مي كنم.» گفت: «باري! اگر من هم مانند تو در آن جا هواداراني مي داشتم به هيچ جاي ديگر نمي رفتم!» سپس از اين كه مبادا از سوي حضرت متهم شود گفت: «البته، شما در حجاز هم كه بماني و دنبال حكومت باشي، ان شاءالله كسي با شما مخالفت نخواهد كرد.» سپس برخاست و بيرون رفت. آن گاه امام عليه السلام فرمود: «هان! براي اين مرد چيزي در دنيا محبوب تر از اين كه من از حجاز بيرون بروم نيست؛ زيرا مي داند كه با بودن من به چيزي نخواهد رسيد و مردم مرا رها نمي كنند تا به او بپيوندند. از اين رو دوست مي دارد كه من بيرون بروم تا صحنه براي او خالي شود.»

همان شب يا فرداي آن باز عبدالله بن عباس آمد و گفت: «اي پسرعمو! من خيلي


مي كوشم كه شكيبا باشم ولي نمي توانم، چون سخت بيمناكم كه نابود و ريشه كن گردي. زيرا عراقيان گروهي فريبكارند. به ايشان نزديك مشو. در همين شهر بمان، چون تو سرور اهل حجازي و اگر اهل عراق، به گمان خود، خواهان شما هستند، به ايشان بنويس كه دشمن شان را برانند، آن گاه تو نيز نزد آن ها برو. اگر ناگزير نمي خواهي در اين جا بماني به يمن برو، زيرا آن سرزمين برج و بارو و دره هاي فراوان دارد و سرزميني پهناور و گسترده است. شيعيان پدرت نيز در آن جا هستند. در عين حال از مردم دوري و از همان جا به آنان نامه مي نويسي و پيك مي فرستي و مبلغانت را پخش مي كني. اميدوارم كه در آن صورت، به سلامتي براي شما همان وضعيتي پيش آيد كه دوست مي داري.»

فرمود: «اي پسرعمو! به خدا سوگند! البته مي دانم كه تو خيرخواه و دلسوز مني ولي من تصميم خود را گرفته ام و عزم حركت دارم.» گفت: «اگر ناگزير بايد بروي، زنان و كودكان را مبر، زيرا به خدا سوگند! مي ترسم كه همانند عثمان، پيش چشمان زن و فرزندانت كشته شوي. با خالي كردن حجاز براي ابن زبير و بيرون رفتن از آن چشم او را روشن مي كني، زيرا اكنون با وجود تو كسي به او نمي نگرد. به خدا سوگند! اگر مي دانستم كه اگر مو و پيشاني ات را چنان بگيرم كه مردم گرد من و تو را بگيرند و تو حرفم را گوش خواهي داد، البته چنين مي كردم.» [5] .

ابومخنف گويد: حسين بن علي و عبدالله بن زبير در مكه (مسجد الحرام) ايستاده بودند. در اين هنگام، ابن زبير به حسين عليه السلام گفت: «اي پسر فاطمه! نزديك بيا» و سر در گوش آن حضرت كرد و چيزي گفت. آن گاه امام عليه السلام رو به ما كرد و فرمود: «آيا مي دانيد پسر زبير چه مي گويد؟» گفتيم: «خدا ما را فدايت سازد، نمي دانيم.» فرمود: «مي گويد، در همين مسجد بمان تا مردم را برايت گرد آورم. به خدا سوگند! اگر در يك وجبي بيرون مكه كشته شوم نزد من محبوب تر از اين است كه در يك وجبي درون آن كشته شوم. به خدا سوگند! كه اگر در لانه ي حشره اي باشم، قطعا مرا بيرون خواهند كشيد، تا هدف خود


را درباره ي من به اجرا درآورند! به خدا سوگند! ايشان در حق من ستم خواهند كرد؛ همان گونه كه قوم يهود درباره روز شنبه ستم كردند.» [6] .

از امام صادق عليه السلام نقل است كه عبدالله بن زبير به امام حسين عليه السلام گفت: «چه مي شد، اكنون كه به مكه آمده اي، در حرم مي ماندي؟» حضرت فرمود: «حرمت مكه را نمي شكنيم و روا نمي دانيم كه حرمت آن را به وسيله ما بشكنند. اگر من در اعفر [7] . كشته شوم، البته براي من محبوب تر از آن است كه در مكه كشته شوم.» همچنين امام صادق عليه السلام فرموده است: حسين عليه السلام يك روز پيش از «ترويه» (هشتم ذي حجه) از مكه خارج شد و عبدالله بن زبير او را مشايعت كرد و گفت: «اي ابوعبدالله! در موسم حج به عراق مي روي؟» فرمود: «پسر زبير! اگر در ساحل فرات به خاك سپرده شوم، نزد من محبوب تر است از اين كه در آستانه ي در كعبه مدفون گردم.»

دو تن از افراد قبيله ي بني اسد گفته اند: از كوفه به قصد حج بيرون شديم و آمديم تا به مكه رسيديم. روز ترويه، حسين بن علي و عبدالله بن زبير را هنگام بالا آمدن آفتاب، ميان حجر و در كعبه، ايستاده ديديم. به ايشان نزديك شديم و شنيديم كه پسر زبير به حسين مي گفت: «اگر مي خواهي بماني بمان و حكومت را به عهده بگير. ما هم مي آييم و كمك و خيرخواهي ات مي كنيم و با تو دست بيعت مي دهيم.»

حسين عليه السلام فرمود: «از پدرم شنيدم در حرم قوچي است كه حرمت حرم را به خاطر آن خواهند شكست و من دوست ندارم كه آن قوچ باشم.» گفت: «پس اگر دوست داري بمان و كار حكومت را به من بسپار تا به فرمان تو كار كنم و در هيچ امري از تو نافرماني نكنم!» فرمود: «اين كار را هم دوست نمي دارم.» سپس صداشان را پايين آوردند و در گوشي با هم سخن گفتند، به طوري كه ما متوجه سخن شان نمي شديم و آن دو، تا هنگامي كه صداي مردم را شنيديم كه مي رفتند تا هنگام ظهر در منا باشند، همچنان آرام حرف


مي زدند. سپس حضرت، طواف خانه و سعي ميان صفا و مروه را به جاي آورد و قدري از مويش را كوتاه كرد و از عمره بيرون آمد و به سوي كوفه راه افتاد و ما هم با مردم روانه ي منا شديم.

امام عليه السلام در هنگام حركت به طرف عراق، به سخنراني ايستاد و گفت:

«خدا را مي ستايم. هر چه خدا بخواهد [همان خواهد شد] لا حول و لا قوة الا بالله. درود و سلام پيوسته ي خداوند بر پيامبرش باد! مرگ براي فرزندان آدم، چون گردنبندي است آويخته بر گردن دختران جوان. چه بسيار مشتاق رفتن سوي نياكان خود هستم، شوقي دارم مانند شوق يعقوب به يوسف. براي من جايي برگزيده شده است كه در آن، به خاك بيفتم؛ و آن را ديدار خواهم كرد. گويا اندام هاي خود را مي بينم كه ميان نواويس و كربلا به وسيله ي گرگ هاي بيابان تكه تكه مي شود و از پيكر من، شكم هاي خالي و ظرف هاي تهي را پر مي كنند! از آنچه با قلم سرنوشت رقم خورده باشد، گريزي نيست. ما خاندان پيامبر به رضاي خدا راضي هستيم. بر بلاي او مي شكيبيم و مزد شكيبايان را از او دريافت مي داريم. پاره تن پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از او جدا نخواهد افتاد. در بارگاه قدس همه را نزد او گرد مي آورند تا چشمش به آنها روشن گردد و به وعده اش درباره ي آنان وفا كند. هر كس حاضر است در راه ما جانبازي كند و در مسير ديدار با خداوند قرار گيرد، بايد بامدادان با ما كوچ كند، چون ان شاءالله بامدادان خواهم كوچيد.» [8] .

بلاذري گويد: [9] محمد حنفيه سرگرم وضو گرفتن بود كه خبرحركت امام حسين عليه السلام به او رسيد. او چنان گريست كه صداي افتادن قطره هاي اشك وي در تشت شنيده شد.

امام صادق عليه السلام فرمود: شبي كه امام حسين عليه السلام مي خواست بامداد آن از مكه بيرون رود، محمد حنفيه نزد وي رفت و گفت: «برادر! اهل كوفه همان كساني هستند كه از نيرنگ شان با پدر و برادر آگاهي و مي ترسم كه وضع تو چون وضعيت گذشتگان شود.


اگر نظرت بر ماندن باشد در حرم، از همه عزيزتر و محترم تر خواهي بود.»

فرمود: «برادر! بيم آن دارم كه ياران يزيد مرا به طور ناگهاني در حرم بكشند و با ريختن خون من، حرمت اين خانه شكسته شود.» گفت: «اگر از اين كار مي ترسي، پس به يمن يا ديگر نواحي زمين برو، زيرا در آن جا محترم ترين مردم خواهي بود و دشمن حريف تو نخواهد شد.» فرمود: «درباره آن چه گفتي، مي انديشم.»

چون بامداد فرارسيد، امام حسين عليه السلام حركت كرد و خبر آن به ابن حنفيه رسيد. وي نزد حضرت آمد و افسار شتري را كه بر آن سوار بود، گرفت و گفت: «برادر! مگر قول ندادي كه درباره ي پيشنهادم بينديشي؟» فرمود: «چرا.» گفت: «پس چه شد كه اين گونه شتابان بيرون مي روي؟» فرمود: «پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به خوابم آمد و گفت: «اي حسين! بيرون رو كه خدا خواسته است تو را كشته ببيند!» محمد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون؛ با اين وضعيتي كه تو مي روي، چرا زنان را مي بري؟» فرمود: «پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به من فرمود كه خدا مي خواهد آنان را نيز اسير ببيند!» سپس با او خداحافظي كرد و راه افتاد. [10] .

روز هشتم ذي حجه (روز پيش از ترويه) عمرو بن سعيد با سپاهي انبوه وارد مكه شد. يزيد به او مأموريت داده بود كه اگر حسين عليه السلام سر جنگ داشته باشد با او بجنگد، يا اين كه او را دستگير كند و بكشد، ولي امام حسين عليه السلام در روز ترويه حركت كرد. [11] به گزارش ابن عبدربه، عمرو بن سعيد بن عاص كه در ماه رمضان سال شصتم هجري به واليگري مدينه و مكه گماشته شد، روز پيش از «ترويه» به مكه درآمد. در آن هنگام مردم نزد امام حسين عليه السلام آمده بودند و مي گفتند: «خواهشمنديم، جلو بايستيد و نماز را با مردم اقامه كنيد.» ناگهان مؤذن عمرو آمد و براي نماز اقامه گفت و او جلو ايستاد و تكبير گفت. به امام عليه السلام گفتند: «يا ابوعبدالله! حال كه جلو نايستادي تا با مردم نماز بگزاري، بيرون برو!» فرمود:«نماز با جماعت بهتر است.» نماز گزارد و پيش از آن كه عمرو از نماز فارغ شود


بيرون رفت. هنگامي كه عمرو از نماز فراغت يافت و از بيرون رفتن امام عليه السلام باخبر شد گفت: «او را بجوييد. بر هر شتري كه ميان آسمان و زمين است سوار شويد و او را بجوييد.» مأموران به جست وجويش پرداختند، اما او را نيافتند. [12] .

حسين عليه السلام از مكه بيرون شد. فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص به او رسيدند و گفتند: «برگرد، كجا مي روي؟» حضرت خودداري كرد و به رفتن ادامه داد. دو گروه به نزاع برخاستند و با تازيانه به جان هم افتادند. سپس امام حسين عليه السلام بر رفتن پاي فشرد و به راه خود ادامه داد. ياران سعيد صدا زدند: «اي حسين! آيا از خدا نمي ترسي؟ آيا از جماعت بيرون مي روي و ميان اين امت جدايي مي اندازي؟» آن گاه حضرت اين آيه را تلاوت فرمود:

«لي عملي و لكم عملكم انتم بريئون مما أعمل و أنا بري ء مما تعملون» [13] .

حمزة بن عمران گفته است: نزد حضرت امام صادق عليه السلام داستان بيرون رفتن امام حسين عليه السلام و ماندن محمد حنفيه را مطرح كرديم. امام فرمود: «اي حمزه! در اين زمينه سخني مي گويم كه پس از اين در اين باره چيزي نپرسي. هنگامي كه حسين عليه السلام تصميم قطعي به رفتن گرفت، كاغذي خواست و چنين نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به بني هاشم، هر كس از شما كه به من بپيوندد، بي شك شهيد خواهد شد و هر كس هم بماند به پيروزي نخواهد رسيد. والسلام.» [14] .

امام سجاد عليه السلام فرموده است: هنگامي كه از مكه بيرون شديم، عبدالله بن جعفر بن ابي طالب نامه اي نوشت و همراه پسرانش، عون و محمد نزد پدرم فرستاد. متن نامه چنين بود:

«تو را به خدا سوگند مي دهم و از تو مي خواهم كه چون نامه ام را ديدي برگردي، زيرا از


سفري كه در پيش داري خيلي ترسانم كه مبادا نابودي تو و ريشه كني خاندانت در آن باشد. مگر نه اين است كه اگر تو امروز نابود شوي، روشنايي زمين خاموش مي شود، زيرا تو پرچم ره يافتگان و اميد مؤمناني. در حركت شتاب مكن، زيرا من در پي همين نامه خواهم آمد. والسلام.»

آن گاه عبدالله برخاست و نزد عمرو بن سعيد رفت و با او حرف زد و گفت:«به حسين نامه بنويس و به او امان و قول نيكي و پيوند و اطمينان خاطر كامل ده، از وي بخواه كه بازگردد، شايد اطمينان كند و بازگردد.»

عمرو گفت: هر چه مي خواهي بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم. عبدالله بن جعفر نامه را نوشت و نزد عمرو بن سعيد آورد و گفت: آن را امضا كن و همراه برادرت يحيي بن سعيد بفرست، زيرا اين امر موجب اطمينان خاطر بيش تر او خواهد شد؛ و خواهد دانست كه تقاضايي جدي از سوي خود توست؛ و عمرو چنين كرد. [15] .

امام زين العابدين عليه السلام در ادامه سخن خود مي فرمايد: يحيي و عبدالله بن جعفر به خدمت پدرم رسيدند و پس از آن كه يحيي نامه را به حضرت داد، بازگشتند و گفتند: «نامه را به حضرت داديم و در تقاضامان براي بازگشت او به شدت اصرار ورزيديم. اما او نپذيرفت و از جمله عذرهايي كه آورد اين بود كه فرمود: «من پيامبر خداي صلي الله عليه و آله را به خواب ديدم و به من فرمان انجام كاري را داد كه در هر حال آن را انجام مي دهم، چه به زيانم باشد و چه به سودم. پرسيديم، آن خواب چه بود؟ فرمود: آن را براي هيچ كس نگفته ام و نخواهم گفت، تا اين كه به ديدار پروردگار نايل آيم.»

متن نامه اي كه عمرو بن سعيد براي حسين بن علي عليه السلام نوشت، چنين بود:

«بسم الله الرحمن الرحيم. از عمرو بن سعيد به حسين بن علي، من از خدا درخواست مي كنم كه تو را از كاري كه به نابودي ات مي انجامد، بازدارد و به آنچه صلاح تو در آن است، هدايت كند. شنيده ام كه راهي عراق شده اي! از تفرقه افكني به خداوند پناه ببر، زيرا در اين


كار بيم نابودي ات را دارم. اينك من عبدالله بن جعفر و يحيي بن سعيد را به خدمت فرستاده ام، با ايشان به نزد من بيا، زيرا نزد من ايمني و با ما پيوند داري و به تو نيكي و حق همسايگي را نسبت به تو رعايت مي كنيم. خدا گواه است كه اين حق ها براي شما نزد من محفوظ است و همو ضامن و مراقب و وكيل است. والسلام عليك.»

امام حسين عليه السلام در پاسخ اين نامه نوشتند:

«كسي كه سوي خدا فرامي خواند و كار شايسته مي كند و مي گويد كه از مسلمانانم، [16] به يقين جدايي طلب و مخالف خدا و پيامبر نيست. تو به امان و نيكي و پيوند فراخوانده اي! البته بهترين امان، امان خداست و خدا در روز رستاخيز به كسي كه در دنيا از او نترسد، امان نخواهد داد. از خداوند در دنيا درخواست چنان ترسي مي كنيم كه در روز رستاخيز موجب امان باشد. حال اگر با نامه ات، قصد و نيت پيوند و نيكي نسبت به من داشته اي، در دنيا و آخرت پاداش نيك ببيني. والسلام.»

همچنين عمره، دختر عبدالرحمان بن سعد بن زراره ي انصاري [17] به حضرت نامه اي نوشت و زيان هاي كاري را كه در پيش گرفته است، برشمرد؛ و به ايشان توصيه ي اطاعت و رعايت اتحاد جماعت را كرد! او در نامه اش عنوان كرد كه حضرت با اين حركت به قتلگاهش مي رود و گفت: «گواهي مي دهم، عايشه برايم گفت كه از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله شنيده است كه حسين در زمين بابل كشته مي شود.» چون حضرت نامه ي وي را خواند، گفت: «در اين صورت چاره اي جز رفتن به قتلگاه نيست.» و روانه شد.

امام عليه السلام رفت تا به منزل «تنعيم» [18] رسيد. در آن جا به كارواني [19] برخورد كه كارگزار يزيد در يمن، براي وي فرستاده بود و جامه هاي سرخ و انواع پارچه هاي ابريشمين بار داشت.


حضرت آن ها را گرفت و با خود برد. سپس به ساربانان گفت: «شما را مجبور به آمدن با خود نمي كنم. هر كدامتان كه بخواهد با ما به عراق بيايد، كرايه اش را به طور كامل مي دهيم و با او به نيكي رفتار مي كنيم. هر كس هم بخواهد همين جا از ما جدا شود، كرايه اش را به اندازه راهي كه پيموده است مي پردازيم.» پس حقوق كساني را كه از حضرت جدا شدند، به طور كامل دادند و هم چنين به هر كدام كه با او همراه شدند، هم كرايه داد و هم جامه پوشانيد. [20] .

چون حسين عليه السلام از مكه بيرون شد و از منطقه ي حرم گذشت، كارگزاران و جاسوسان يزيد به او و ابن زياد نامه نوشتند و از حركت امام عليه السلام به عراق خبر دادند. به دنبال آن يزيد به عبيدالله چنين نوشت:

«همانا از حركت حسين عليه السلام به سوي كوفه باخبر شده ام. روزگار تو از ميان روزگارها و شهر تو از ميان شهرها و خودت از ميان كارگزاران گرفتار او شده اي و با اين آزمون، يا آزاد خواهي شد و يا به بردگي بازخواهي گشت. همان طور كه عبيد (جد ابن زياد) برده بود.» [21] .

عمرو بن سعيد، استاندار مكه هم به ابن زياد نوشت:

«حسين سوي تو روانه شده است. در چنين موردي يا به آزادي مي رسي و يا به بردگي كشيده خواهي شد.» [22] .

وليد بن عتبة بن ابي سفيان نيز به عبيدالله نوشت:

«حسين بن علي سوي تو روان گشته است. او حسين پسر فاطمه است و فاطمه دختر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله است. به خدا سوگند! سلامتي هيچ كس نزد ما محبوب تر از سلامتي حسين نيست. بنابراين از اين كه به زيان خودت چنان وضعيتي ايجاد كني كه قابل جبران نباشد و عموم مردم آن را فراموش نكنند و از ياد نبرند، برحذر باش. والسلام.» [23] .



پاورقي

[1] کامل الزيارات، ابن‏قولويه، جعفر بن محمد، 75.

[2] مناقب علي (ع) محمد بن سليمان، 62/2؛ الملاحم، سيد رضي‏الدين بن طاووس، ص 159؛ أنساب الأشراف، بلاذري 161/3؛ المعرفة و التاريخ، يعقوب بن سفيان، 541/10؛ جواهر العقدين، سمهودي، علي بن عبدالله، 231/2، مطبعة العاني، بغداد، 1407 ق؛ المعجم الکبير، 93/3؛ مجمع الزوائد، 192/9؛ المصنف 97/15، جمع الجوامع، سيوطي، جلال‏الدين، 371/2، الهيئة المصرية للکتاب؛ کنزالعمال 672/13.

[3] در باب حارث بن کعب والبي ازدي کوفي، ر. ک: لسان الميزان، ابن‏حجر، 156/2.

[4] عقبة بن سمعان خدمتکار رباب، همسر امام حسين عليه‏السلام بود و از هنگامي که حضرت از مدينه بيرون آمد تا زماني که به شهادت رسيد با او همراه بود. او را ابن‏سعد اسير کرد و از او پرسيد: تو کيستي؟ گفت: من يک خدمتکار و يک برده هستم. پس او را رها کرد. (ر. ک: طبري، 454/4.).

[5] أنساب الأشراف، 161/3.

[6] مناقب اميرالمؤمنين، 620/2، أنساب الأشراف، 163/3، الکامل، ابن‏اثير، 38/4.

[7] تپه‏ي اعفر، محلي است در سرزمين‏هاي قبيله‏ي ربيعه. ر. ک: معجم البلدان، ذيل «تل اعفر»، 39/2.

[8] نثرالدرر، آبي، منصور بن حسين، 333/1، الهيئة المصرية للکتاب.

[9] أنساب الأشراف، 166/3؛ اللهوف، 5.

[10] أنساب الأشراف، 166/3؛ اللهوف، 5.

[11] اللهوف، 54.

[12] العقد الفريد، 345/4؛ الامامة و السياسة، ابن‏قتيه دينوري، 2/2، مؤسسة الحلبي، قاهره، 1387 ق.

[13] کار من از آن خودم است و کار شما از آن خودتان است، شما از آنچه من مي‏کنم بيزاريد و من از آنچه شما مي‏کنيد بيزارم. (يونس «10» آيه‏ي 41).

[14] بصائر الدرجات، صفار قمي، محمد بن حسن، 481، منشورات مکتبة النجفي، قم، 1404 ق؛ بحارالانوار، 84/45.

[15] بصائر الدرجات، صفار قمي، محمد بن حسن، 481، منشورات مکتبة النجفي، قم، 1404 ق؛ بحارالانوار، 84/45.

[16] اقتباس از آيه‏ي 33 سوره فصلت.

[17] براي آگاي از شرح حال وي، ر. ک: تهذيب التهذيب، ابن‏حجر، 438 /12.

[18] تنعيم، محلي در بيرون از منطقه‏ي حرم مکه، ميان مکه و سرف و در دو فرسنگي و به قولي در چهار فرسنگي شهر مکه که مکيان براي عمره از آن جا احرام مي‏بندند. (معجم البلدان، 49/2).

[19] لسان الميزان، 3/2؛ و نيز ر. ک: أنساب الأشراف، 164/3.

[20] الأخبار الطوال، 245.

[21] تاريخ يعقوبي، ابن‏واضح، احمد بن يعقوب، 229/2؛ أنساب الأشراف، 160/3؛ المعجم الکبير، 123/3.

[22] ترجمة الامام الحسين (ع)، ابن‏عساکر، 205.

[23] الفتوح، 121/5، مقتل الحسين (ع) 221/1.