بازگشت

شهادت هاني


چون عبيدالله بن زياد هاني بن عروه را زنداني كرد محمد بن اشعث نزد عبيدالله رفت


و گفت: «تو به جايگاه هاني بن عروه در شهر و ميان قبيله اش آگاهي و قبيله ي وي مي دانند كه من با او رفيقم؛ او را نزد تو كشانده و آورده ام. حال تو را به خدا سوگند! او را به من ببخش، چرا كه دشمني قبيله اش را نمي پسندم. زيرا آنان عزتمندترين مردم شهرند و چشم اميد قبيله هاي يمني به ايشان است.» ابن زياد وعده داد كه به تقاضايش عمل كند. اما پس از ماجراي شهادت مسلم از انجام آن سرباز زد و پس از قتل مسلم فرمان داد تا هاني بن عروه را از زندان بيرون آوردند و به بازار ببرند و گردن بزنند. هاني را به بازار چوبدارها بردند، در حالي كه دست هايش از پشت با طناب بسته بود. او فرياد مي زد: «آه! اي قبيله ي مذحج! من امروز مذحجي ندارم! آه! اي مذحج! مذحج من كجاست؟» چون هيچ كس به كمكش نيامد، دستش را كشيد و از طناب بيرون آورد و گفت: «آيا يك چوبدستي، يك خنجر، يا يك سنگ و يا استخواني نيست كه يك مرد با آن از خود دفاع كند؟!» اما به او حمله كردند و او را محكم بستند و گفتند: «گردنت را بكش.» گفت: «من خود در بخشيدن آن سخاوت نمي ورزم و به شما در گرفتن جان خود ياري نمي رسانم.» غلام ترك عبيدالله به نام رشيد، شمشيري بر وي زد، اما ضربه اش كارگر نيفتاد. هاني گفت: «بازگشت به سوي خداست. بارخدايا! به سوي مهر و خشنودي ات مي آيم.» سپس غلام ضربه اي ديگر زد و او را به شهادت رساند. [1] .

عبيدالله پس از قتل مسلم و هاني، دستور داد عبدالأعلي كلبي را كه كثير بن شهاب از ميان بني فتيان دستگير كرده بود، بياورند. چون او را آوردند. گفت: ماجراي خود را به من گزارش بده! گفت: خدا تو را شايسته دارد، من بيرون آمدم كه ببينم مردم چه مي كنند كه به وسيله ي كثير بن شهاب دستگير شدم. گفت: تو بايد سوگند بخوري، سوگندهايي سخت، كه جز به همين منظور كه مي گويي بيرون نيامده بودي! وي از اين سوگند


خودداري كرد و عبيدالله گفت: او را به بازار پنير فروشان ببريد و گردن بزنيد. بردند و گردن زدند.

شاعر درباره ي قتل اين دو تن مي گويد:

اگر نمي داني كه مرگ چيست، به هاني و پسر عقيل در بازار بنگر؛ به پهلواني بنگر كه شمشير چهره اش را مجروح ساخت و به پهلوان ديگري كه پيكرش از بام زندان به زير افتاد. پس از رسيدن فرمان امير داستان آن ها بر سر زبان تمامي رهگذران افتاد. تني را مي بيني كه مرگ رنگش را دگرگون كرده و خون آن به هر سو روان شده است، جوانمردي كه از هر جوان سرزنده اي، سرزنده تر و از هر شمشير دو دم صيقل خورده اي، برنده تر بود؛ آيا اسماء ايمن بر مركب هاي رهوار سوار خواهد شد، با اين كه مذحج او را مخفيانه مي جويد؛ پيرامونش بني مراد مي چرخند كه همه هوشيارند و در پرس وجو. شما اگر براي برادرتان خونخواهي نمي كنيد. پس جويندگاني باشيد كه به كم خرسند.

عبيدالله پس از به شهادت رساندن مسلم و هاني، سرهاشان را نزد يزيد بن معاويه فرستاد و به كاتب خود، دستور داد تا ماجراي آن دو را به وي بنويسد. او نامه اي بلند نوشت و نخستين كاتبي بود كه نامه را طول و تفصيل داد. چون عبيدالله آن را ديد نپسنديد و گفت: اين طول و تفصيل ها چيست؟ اين زياده گويي ها يعني چه؟ بنويس:

«اما بعد، ستايش مخصوص خدايي است كه حق اميرمؤمنان را گرفت و از گزند دشمنان مصونش داشت. به اطلاع اميرمؤمنان مي رسانم كه مسلم بن عقيل به خانه ي هاني بن عروه ي مرادي پناه برده بود. من بر آنان جاسوس گماشتم و مأوران مخفي را پنهاني فرستادم و آنان را فريفتم؛ و بيرون كشيدم و خدا مرا بر آنان چيره گردانيد. آنان را آوردم و گردن زدم و سرهاشان را با هاني بن ابي حيه ي همداني و زبير بن اروح تميمي كه از فرمانبران و خيرخواهان هستند، نزد تو فرستادم تا امير درباره ي هر موضوعي و هر چه دوست مي دارد از آنان بپرسد، زيرا اينان دانا و راستگو و فهميده و پارسايند. والسلام.»

يزيد در پاسخ نوشت:


«اما بعد، به حق، تو چناني كه من دوست مي دارم. انديشمندانه كار كرده اي و دلير و قوي دل حمله ور شده اي و لياقت و كارداني ابراز داشته اي و گمان مرا به خودت راست گردانيده اي و موجب تأييد نظرم شده اي. من پيك هايت را فراخوانده ام و از آنان پرسش كرده ام و با آنان به رازگويي پرداختم؛ و در نظر و فضيلت آنان همان را يافتم كه گفته اي. پس در حقشان به نيكي سفارش كن. البته خبردار شده ايم كه حسين بن علي عليه السلام به عراق شتافته است پس ديده بان و پاسگاه بگمار؛ و به گمان بگير و به تهمت دستگير كن! اما كسي را مكش مگر آن هايي را كه با تو بجنگند و همه رويدادها را به من بنويس. درود و سلام خدا بر تو باد!»



پاورقي

[1] مسعودي درباره‏ي شهادت هاني گويد: سپس ابن‏زياد فرمان داد تا هاني را به بازار بردند و گردنش را با دستان بسته زدند و او فرياد مي‏زد: «اي خاندان مراد!» او پير و پيشواي قبيله بود و ميان چهارهزار زره پوشيد و هشت‏هزار پياده بر مرکب مي‏نشست و هرگاه ميهمانان بني‏مراد از قبيله‏ي کنده و ديگر قبايل با او همراه مي‏شدند ميان سي‏هزار زره پوشيده قرار مي‏گرفت، اما اينک حتي يک تن از آن همه را پيرامون خود نداشت و همه او را با سستي و خواري تنها گذارده بودند. (مروج الذهب، 59/3).