بازگشت

نامه امام حسين به بصريان


امام حسين عليه السلام نامه اي را به وسيله ي غلامي به نام سليمان براي سران بصره فرستاده بود. سليمان درست همان روز رسيدن پيك يزيد از شام، به بصره وارد شد. متن نامه امام عليه السلام چنين بود:


«بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد، خدا محمد صلي الله عليه و آله را بر آفريدگانش برگزيد و او را با پيامبري گرامي داشت و براي رسالت انتخاب كرد. سپس او را نزد خويش برد، در حالي كه بندگاش را اندرز داده، رسالت خود را ابلاغ كرده بود. ما كه خاندان و دوستان و جانشينان و ميراث برانش بوديم، به جانشيني او از همه سزاوارتر بوديم ولي قوم ما آن را از ما بازگرفتند. ما تفرقه را نمي پسنديديم و بدان رضايت نداديم، چون سلامت امت را دوست داشتيم؛ با آن كه خود را به آن حق از همه ي كساني كه آن را برعهده گرفتند، شايسته تر مي دانستيم، با وجود اين اگر آنان به نيكي و شايستگي رفتار كردند و حقيقت را جستند، خداي رحمت شان كند و ما و ايشان را بيامرزد. من پيكم را با اين نامه نزد شما فرستاده ام و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش فرامي خوانم. زيرا سنت به بوته فراموشي سپرده شده و بدعت زنده گرديده است. اگر گفتارم را بشنويد و از فرمانم اطاعت كنيد شما را به راهي درست هدايت مي كنم والسلام عليكم و رحمة الله.»

همه ي كساني كه نامه ي حضرت را خواندند، موضوع آن را پنهان نگه داشتند، به جز منذر بن جارود كه [چون از دوستان عبيدالله بود] از بيم آن كه مبادا نامه دسيسه و حيله اي از سوي او باشد، همان شبي كه فرداي آن عازم كوفه بود، پيك حضرت را نزد وي آورد و نامه را براي او خواند. عبيدالله فرمان داد پيك را گردن زدند. سپس منبر رفت و پس از ستايش و سپاس خدا گفت:

«به خدا سوگند! هيچ كار دشواري نمي تواند با من سرشاخ شود و هيچ رويدادي نمي تواند مرا بلرزاند. من همه ي كساني را كه به دشمني من برخيزند نابود مي كنم و براي كساني كه با من سر جنگ دارند چونان زهر كشنده ام و به كساني كه خواهان آرامش باشند احترام مي گذارم. اي مردم بصره! اميرمؤمنان مرا به امارت كوفه گماشته است و من فردا بدانجا مي روم، و عثمان بن زياد بن ابوسفيان را به جانشيني خود گمارده ام. از اختلاف و آشوب بپرهيزيد، چون به خداي يگانه سوگند! اگر از هر كس گزارش مخالفت به من برسد او را و رئيس قبيله و


بستگانش را، بي چون و چرا خواهم كشت. [1] و نزديك تر را به گناه دورتر موأخذه خواهم كرد تا سخنم را بشنويد و ميان شما هيچ مخالف و نافرماني وجود نداشته باشد! من پسر زياد هستم و از ميان همه ي كساني كه بر زمين گام نهاده اند تنها به او شبيه هستم! و شباهت به دايي، يا عمو، نتوانسته اند، بر شباهت او پيشي بگيرند.»

سپس با تني چند از بزرگان و خدم و حشم رهسپار كوفه شد. عبيدالله در حالي كه چهره اش را با عمامه اي سياه پوشانيده بود، به كوفه درآمد. مردم كه چشم به راه آمدن امام حسين عليه السلام بودند، با ورود ابن زياد به گمان اين كه امام عليه السلام است، آغاز به گفتن خيرمقدم كردند و مي گفتند: «اي پسر پيامبر خدا! خوش آمدي! خوش آمدي!» ابن زياد از مژده دادن هاي مردم و تبريك ورود امام حسين عليه السلام به يكديگر، بسيار ناراحت و غمگين شد و يكسره به كاخ امارت رفت و دستور داد تا جار بزنند: «الصلاة جامعة» (نماز جماعت برپا است). چون مردم گرد آمدندن ضمن سخنراني اعلام كرد:

«يزيد فرمانداري شهر را به من واگذارده و دستور داده است كه داد ستمديدگان را بگيرم؛ محرومان را عطا بدهم؛ به آنان كه حرف شنو و فرمانبردارند نيكي كنم؛ بر افراد نافرمان و دودل سخت بگيرم؛ به نيكوكاران اميد نيكي و به بدكاران بيم بدي بدهم.» [2] .

سپس از منبر پايين آمد و مهتران و بزرگان قوم را به شدت مورد عتاب قرار داد و گفت: «نام غريبه ها و سركشان نسبت به اميرمؤمنان كه ميان شما هستند و نيز نام اعضاي فرقه ي حروريه (خوارج) و دودلاني را كه قصد تفرقه اندازي دارند همه را بنويسيد. هر كس چنين كند آزاد است، ولي كسي كه هيچ نامي را ننويسد بايد ضمانت كند كه افراد تحت سرپرستي او با ما به مخالفت نپردازند و يا شورش نكنند هر كس چنين نكند، از حمايت حكومت بيرون است و خون و مال او بر ما حلال خواهد بود. چنانچه در حوزه ي سرپرستي هر يك از مهتران، كسي از سركشان نسبت به اميرمؤمنان پيدا شود كه معرفي


نشده باشد، بر در خانه اش دار زده خواهد شد و عطاي آن مهتر نيز قطع و به «زاره» [3] تبعيد خواهد گرديد.»

چون خبر ورود عبيدالله به كوفه و رفتن نعمان بن بشير از آن جا و نيز ماجراي سخنراني ابن زياد و تهديد و سختگيري او بر مردم و سران قبايل به مسلم بن عقيل رسيد، بر جان خود ترسيد و در تاريكي شب از خانه اي كه شناسايي شده بود بيرون آمد و به منزل هاني بن عروه ي مذحجي، از سران كوفه رفت. وارد بيروني خانه شد و به هاني پيام داد كه از اندروني نزد وي بيايد. او بيرون آمد. مسلم برخاست و سلام كرد. او گفت: «گر چه با اين كار مرا به دردسر انداخته اي، اما پناه دادن تو بر من لازم است.» پس او را به اندرون برد و جايي را به وي اختصاص داد و شيعيان همچنان نزد وي آمد و شد مي كردند. [4] شريك بن اعور از بزرگاني بود كه با ابن زياد از بصره آمده بود. هاني كه با وي ارتباط داشت، او را به خانه نزد مسلم آورد. او از بزرگان شيعه در بصره بود و هاني را در پرداختن به كار مسلم تشويق مي كرد. مسلم از كوفياني كه نزدش مي رفتند، بيعت و پيمان محكم وفاداري مي گرفت. اما شريك به سختي بيمار شد و خبر به عبيدالله بن زياد رسيد. او پيكي فرستاد و اعلان كرد كه به عيادتش خواهد رفت. شريك به مسلم گفت: «هدف تو و شيعيان، نابودي اين ستمگر است. اكنون خدا اين فرصت را به تو ارزاني كرده است؛ هنگامي كه به عيادت من آمد، برخيز و به صندوقخانه برو و چون نزد من نشست، حمله كن و او را به قتل برسان. آن گاه به دارالاماره برو كه هيچ كس از مردم با تو به مخالفت برنخواهد خاست. اگر خدا مرا بهبودي عطا فرمايد، به بصره خواهم رفت و عهده دار كار تو خواهم شد و از مردم برايت بيعت خواهم گرفت.» هاني گفت: «اما من دوست ندارم كه ابن زياد در خانه ي من كشته شود.» شريك پرسيد: «چرا؟ به خدا سوگند! كشتن او موجب نزديكي به خداي متعال است.» سپس خطاب به مسلم گفت: «مبادا در


اين كار كوتاهي كني!»

در همان حال كه ايشان سرگرم گفت وگو بودند، دربان اطلاع داد كه امير پشت در است. پس مسلم به صندوقخانه رفت و عبيدالله وارد شد. بر شريك سلام كرد و گفت: «چطوري؟ چه كسالت داري؟» احوال پرسي طولاني شد و شريك احساس كرد كه حمله ي مسلم به تأخير افتاده است. پس آغاز به سخن كرد و سعي داشت، اين بيت را به گوش مسلم برساند.



ما تنظرون بسلمي عند فرصتها؟

فقد وفي ودها و استوسق الصرم



«آيا هنگام ديدار سلمي بدو نمي نگريد؟ دوستيش به كمال رسيده و خوشه هاي خرما آماده ي چيده شدن اند.»

او پيوسته شعر را تكرار مي كرد، چنان كه ابن زياد به هاني گفت: «آيا هذيان مي گويد؟» هاني گفت: «خدا كار امير را راست گرداند، بله، او از بامدادان پيوسته هذيان مي گويد.» آن گاه عبيدالله برخاست و بيرون رفت و مسلم از صندوقخانه بيرون آمد. شريك گفت: «چه چيز تو را از آن كار بازداشت؟» گفت: «دو چيز، يكي نفرت هاني از كشته شدن عبيدالله در منزلش و دوم سخن پيامبر خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود: «ان الايمان قيد الفتك» [همانا ايمان، قتل غافلگيرانه را ممنوع ساخته است.] گفت: «هان! به خدا سوگند! اگر او را كشته بودي كارت رو به راه مي شد و قدرتت پا مي گرفت.»

شريك چند روزي بيش نزيست و درگذشت. ابن زياده جنازه اش را تشييع كرد و گام پيش نهاد و بر او نماز خواند. با آن كه پس از آمدن عبيدالله از بصره، هاني هر صبح و شام به ديدنش مي رفت، اما پس از آمدن مسلم به خانه ي وي، خود را به بيماري زد و ديگر نزدش نرفت. عبيدالله از جاي مسلم بي خبر بود. پس غلامي شامي به نام معقل را فراخواند. كيسه اي را شامل سه هزار درهم بدو داد و گفت: اين پول را بگير، برو و مسلم را جست وجو كن و در پيدا كردن او با نهايت دقت و ظرافت رفتار كن. [5] معقل به مسجد جامع شهر رفت ولي نمي دانست كار را چگونه آغاز كند. مردي را ديد كه در كنار ستون


مسجد پيوسته در نماز بود. با خود گفت: «اين شيعيان هستند كه بسيار نماز مي گزارند. به گمانم اين شخص از ايشان باشد.» آن گاه نشست تا او نمازش را سلام داد و فراغت يافت. پس برخاست و نزديك رفت و گفت: «قربانت گردم! مردي از اهل شام و غلام ذوالكلاع ام كه خداوند نعمت دوستي خاندان پيامبر و دوستانش را به من ارزاني فرموده است. سه هزار درهم پول با من است و قصد دارم آن را به شخصي برسانم كه شنيده ام به عنوان مبلغ حضرت حسين بن علي عليه السلام به اين شهر آمده است. آيا مرا سوي وي راهنمايي مي كني تا اين پول را به او برسانم و او به مصرف كارش برساند و براي شيعيان هزينه كند؟» گفت: چه شد كه از ميان همه ي كسان حاضر در مسجد، براي پرسيدن سؤال خود مرا برگزيدي؟» گفت: «زيرا نشانه هاي نيكي را در سيمايت آشكار ديدم و اميدوار شدم از كساني باشي كه به خاندان پيامبر عشق مي ورزند.» [6] گفت: «چه درست انتخاب كرده اي! من مردي از برادرانت هستم، نامم مسلم بن عوسجه است. از ديدار تو بسيار خوشحالم و از احساس پيشين خود نسبت به تو ناراحتم. من از شيعيان اين خاندانم و آن احساس به خاطر ترس از ابن زياد ستمكار بود. حالا با من پيمان ببند و قول بده كه آنچه ميان من و تو مي گذرد از مردم پنهان كني.» معقل همان طور كه او خواسته بود قول داد. مسلم بن عوسجه گفت: «امروز برو! چون فردا شد، به خانه ام بيا تا تو را نزد يارمان ببرم و بدو برسانم.» غلام شامي رفت و آن شب را سپري كرد. بامداد فردا به منزل مسلم بن عوسجه رفت و وي او را حضور مسلم بن عقيل برد. شامي آن پول را به مسلم داد و با وي بيعت كرد و از آن پس بي هيچ مانعي نزد مسلم آمدوشد مي كرد. روزش را نزد او مي گذراند و بر همه ي اخبار آگاهي مي يافت و چون تاريكي شب فرا مي رسيد، نزد عبيدالله مي شتافت و همه ي ماجرا را به او گزارش مي داد و جزء به جزء رفتار و گفتار آنان را برايش بازمي گفت. ابن زياد كه هاني را (در دربار) نمي ديد به اطرافيانش گفت: «چه شده است كه هاني را نمي بينم؟» گفتند: «بيمار است.» گفت: «اگر اين را مي دانستم به ديدنش


مي رفتم.» در اين هنگام محمد بن اشعث و اسماء بن خارجة نزد ابن زياد آمدند. از آنان پرسيد: «هاني بن عروة چه مي كند؟» گفتند: «اي امير! چند روزي است كه بيمار شده است.» پرسيد: «چگونه بيمار است در حالي كه به من گزارش داده اند كه او در طول روز در خانه اش مي نشيند. چه چيز او را از آمدن نزد ما و اداي حق سلام به ما باز مي دارد؟» گفتند: «موضوع را به اطلاع وي مي رسانيم و خبر احوال پرسي تو را بدو مي دهيم.» آن گاه با شتاب نزد هاني رفتند و سخنان ابن زياد را به اطلاع وي رساندند و گفتند: «تو را سوگند مي دهيم كه هم اينك برخيزي و با ما نزد وي بيايي تا كدورت از دل وي بيرون آيد.»هاني لباس پوشيد و سوار بر استر با آنان همراه گشت. چون به كاخ نزديك شد، گويي به دلش بد آمده بود. خطاب به پسر اسماء بن خارجة گفت: «اي برادرزاده به خدا سوگند! من از اين مرد هراسانم! چه نظري خواهد داشت؟» گفت: «اي عمو! سوگند به خدا كه من به هيچ روي درباره ي تو بيمناك نيستم. تو كه بي گناه هستي چرا بايد زيان ببيني؟»

به اعتقاد مؤرخان اسماء و پسرش نمي دانستند كه عبيدالله چرا در پي هاني فرستاده است، ولي محمد بن اشعث از ماجراهاي پس پرده اطلاع داشت.

گروه نزد ابن زياد رفتند. هاني هم با ايشان وارد شد. همين كه داخل آمد عبيدالله گفت: «خيانتكار به پاي خود آمد.» ابن زياد در همان هنگام تازه عروسي كرده بود و هنوز شريح قاضي نزد او بود. چون هاني رسيد رو به شريح كرد و اين شعر را خواند:



أريد حباءه و يريد قتلي

عزيرك من خليلك من مراد



من قصد ياري او را دارم و او اراده كشتن مرا دارد، عزير تو از دوست تو از قبيله مراد.

چون عبيدالله در آغاز ورود مقدم او را گرامي مي داشت و بسيار به او محبت مي كرد، با ديدن اين برخورد گفت: «اي امير اين كنايه ها چيست؟» عبيدالله گفت: «هان، اي هاني! اين چه كاري است كه در خانه ات به كمين اميرمؤمنان و عامه ي مسلمانان مي نشيني؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات پناه داده اي و برايش جنگ افزار و مرد جنگي فراهم مي سازي و گمان داري كه اين ها از من پنهان مي ماند؟» گفت: «من اين كارها را نكرده ام و


مسلم هم نزد من نيست.» گفت: «چرا، كرده اي!» گفت: «نه، نكرده ام.» گفت: «چرا، كرده اي!» چون گفت وگوشان به درازا كشيد و هاني پيوسته انكار مي كرد و از پذيرفتن سرباز مي زد، ابن زياد، معقل يعني همان جاسوس را فراخواند. وي آمد و جلوي هاني ايستاد. عبيدالله گفت: «آيا او را مي شناسي؟» گفت: «بله.» هاني در اين هنگام فهميد كه او جاسوس بوده و همه ي ماجرا را براي ابن زياد تعريف كرده است. او لحظه اي در خود فرورفت و چون به خود آمد، گفت: «حرفم را بشنو و سخنم را راست بشمار! زيرا به خدا سوگند! به تو دروغ نمي گويم. به خداي بي همتا سوگند كه من او را به خانه دعوت نكرده ام و از كارش هيچ اطلاعي نداشته ام؛ تا اين كه او را بر در خانه ام نشسته ديدم. از من خواست كه به منزلم بيايد و من از راندنش شرم كردم؛ و در محذور اخلاقي قرار گرفتم. در نتيجه او را به خانه آوردم و از او پذيرايي كردم و بدو جا دادم و دنباله ي كارش همان است كه خبرش به تو رسيده است. حال اگر مي خواهي به تو قول محكم و اطمينان خاطر مي دهم كه هيچ زياني به تو نرساند و اگر بخواهي كسي را به گروگان در اختيارت مي گذارم و خود نزد مسلم مي روم و دستور مي دهم كه از خانه ام به هر جاي زمين كه مي خواهد برود و از پناهندگي و همسايگي من بيرون شود!» گفت: «نه به خدا سوگند! هرگز از من جدا نخواهي شد تا هنگامي كه او را نزد من بياوري و تحويل دهي.» هاني گفت: «والله هرگز او را نزد تو نمي آورم.» وقتي گفت وگوشان به درازا كشيد مسلم بن عمرو باهلي از همپياله هاي يزيد، كه خودداري و سرسختي هاني را ديد، برخاست و گفت: «خدا كار امير را راست گرداند. او را به من واگذار، تا باوي حرف برنم.» سپس به هاني گفت: «برخيز و نزد من بيا، تا با تو صحبت كنم.»هاني برخاست و با او در گوشه اي به خلوت نشست كه اگر صداشان بلند مي شد ابن زياد مي شنيد. مسلم كه مي پنداشت قبيله ي هاني از وي دفاع خواهند كرد. گفت: «اي هاني! تو را به خدا سوگند! خود را به كشتن مده و براي قبيله ات گرفتاري درست مكن؛ زيرا به خدا سوگند! حيفم مي آيد كه تو كشته شوي. او [مسلم بن عقيل] عموزاده ي اين جماعت است، نه كسي او را مي كشد و نه به وي


زياني مي رساند. او را تسليم كن كه اين كار نه دون شأن توست و نه براي تو كاستي به شمار مي رود، زيرا او را به حكومت مي سپاري.» هاني گفت: «چرا، به خدا سوگند! تحويل دادن او موجب پستي و ننگ من است، چون پناهنده و ميهمانم را تحويل مي دهم. من زنده و تندرست هستم، مي شنوم و مي بينم، نيرومندم و ياوران بسياري دارم. به خدا اگر تنها بودم و هيچ ياوري نمي داشتم، او را تحويل نمي دادم مگر اين كه در دفاع از او جان مي دادم!» مسلم بن عمرو پيوسته هاني را سوگند مي داد و از او مي خواست كه مسلم را تسليم كند و او مي گفت: «نه، به خدا! هرگز او را تسليم نخواهم كرد.» ابن زياد كه گفت وگوي آن دو را شنيد، گفت: «او را نزديك بياوريد.» چون نزديك بردند، گفت: «به خدا قسم كه او را بايد نزد من بياوري وگرنه گردنت را خواهم زد.» گفت: «در آن صورت برق شمشيرها در اطراف خانه ات بسيار خواهد درخشيد.» هاني اين سخن را از آن جهت گفت كه گمان مي كرد خويشانش از او به دفاع برخواهند خاست. ابن زياد گفت: جدا برايت متأسفم! آيا مرا از برق شمشير مي ترساني؟ سپس گفت: «او را پيش بياوريد!» وي را نزديك تر بردند و ابن زياد با چوب دستي آنقدر بر سر و صورت هاني زد كه بيني اش شكست و خون چهره اش بر لبانش جاري شد و گوشت گونه و پيشاني اش به محاسنش چسبيد. عبيدالله آن قدر اين كار را ادامه داد كه چوب دستي شكست. [7] هاني دست به قبضه ي شمشير يكي از نگهبانان برد ولي او خود را كنار كشيد و مانع وي گرديد. عبيدالله گفت: «آيا در روز روشن حروري (خارجي) شده اي؟ خودت را به هلاكت انداختي. كشتنت بر ما روا شد! او را بگيريد و در يكي از خانه هاي كاخ بيندازيد و در را بر رويش ببنديد و نگهبان بگماريد!» مأموران چنين كردند.

اسماء بن خارجه به اعتراض برخاست و گفت: «نيرنگ بازي در روز روشن را رها كن. دستور دادي كه اين مرد را نزد تو بياوريم، رفتيم و آورديم. ولي تو چهره اش را مضروب


كردي و خون بر محاسنش جاري ساختي و اكنون آهنگ كشتنش را كرده اي؟» عبيدالله گفت: «هان! تو هم اين جايي؟» و دستور داد او را هم گرفتند و سيلي زدند و كشان كشان بردند و به زندان انداختند. ولي محمد بن اشعث گفت: «ما به هر چه نظر امير باشد خرسنديم؛ چه به سود باشد و چه به زيان، چون امير ادب كننده ي ماست.»

به عمرو بن حجاج زبيدي گزارش دادند كه هاني كشته شده است؛ و او همراه مردان قبيله ي مذحج حركت كرد و كاخ را به محاصره درآورد. آن گاه فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينان سران و سواركاران قبيله ي مذحج اند كه نه سر از فرمان برتافته اند و نه از جماعت جدا شده اند. ولي چون شنيده اند كه قصد كشتن سرورشان را دارند، به شدت ناراحت گرديده اند.

چون خبر اجتماع قبيله ي مذحج به گوش عبيداله رسيد به شريح قاضي گفت: «برو و رئيس شان را ببين و به طرفدارانش بگو كه وي زنده است و كشته نشده و تو، خود او را ديده اي. شريح نزد هاني رفت و به او خيره شد.

عبدالرحمان، پسر شريح ادامه ي داستان را از قول پدرش چنين گزارش مي دهد: نزد هاني رفتم. مرا كه ديد، گفت: «خدايا كمك! اي مسلمان ياري كنيد! دينداران كجاييد! همشهريان كجاييد! به يكديگر مهر بورزيد. آيا مرا با دشمن و دشمن زاده ي خود تنها خواهيد گذارد؟» همچنان كه حرف مي زد و خون بر ريشش مي ريخت، ناگهان سروصداي جلوي در كاخ را شنيد. من بيرون آمدم. او در پي من آمد و گفت: «اي شريح! به گمانم اين صداها از افراد قبيله ي مذحج و مسلمانان هوادار من باشد. به ايشان بگو كه اگر ده تن نزد من درآيند مرا آزاد خواهند كرد.» من با حميد بن بكير أحمري از نگهبانان ويژه - كه به فرمان عبيدالله همراه من آمده بود - نزد مردم بيرون كاخ رفتم. به خدا سوگند! اگر او مواظب من نمي بود، پيغام هاني را به يارانش مي رسانيدم. اما گفتم: «چون امير از رفتار و گفتار شما در باب سرورتان آگاه شد، به من دستور داد، تا نزد او بروم. من رفتم و او را ديدم. آن گاه به من فرمان داد تا با شما ديدار كنم و به اطلاع شما برسانم كه او زنده است


و خبري كه درباره ي قتل او به شما رسيده، دروغ بوده است.» عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: «اگر كشته نشده است پس خدا را شكر»؛ و برگشتند.

عبدالله بن حازم گويد: به خدا سوگند! من از سوي پسر عقيل به كاخ رفتم تا ببينم كار هاني به كجا انجاميده است. همين كه هاني را زدند و زنداني كردند، بر اسبم سوار شدم و نخستين كس از اهل خانه بودم كه خبر را به مسلم رسانيد. ناگهان زنان قبيله ي بني مراد گرد آمدند و خروش سر دادند كه واي از اين مصيبت! واي از اين فاجعه! چون موضوع را به مسلم گزارش دادم، فرمود تا ميان يارانش [8] كه خانه هاي اطراف از آن ها پر بود جار بزنم و بگويم: «يا مصنور أمت!» همين كه من جار زدم: «يا منصور أمت!» اهل كوفه نيز همين شعار را سر دادند و نزد مسلم اجتماع كردند. مسلم فرماندهي سپاه كنده و ربيعه را به عبيدالله بن عمرو بن عزيز كندي سپرد و فرمود: ميان سواران پيشاپيش من حركت كن. فرماندهي سپاه مذحج و بني اسد را به مسلم بن عوسجه ي اسدي داد و فرمود: تو فرمانده پياده ها باش. سپس فرماندهي سپاه تميم و همدان را به ابوثمامه ي صاعدي داد و فرماندهي ديگر مردم كوفه را به عباس بن جعده ي جدلي سپرد و به سوي كاخ حركت كرد. چون خبر حركت آنان به ابن زياد رسيد، در كاخ پناه گرفت و درها را بست.

ابومخنف به نقل از محمد بن بشر همداني گويد:

عبيدالله، هاني را مضروب و زنداني ساخت ولي ترسيد كه مردم بر او بشورند و همراه بزرگان و نگهبانان و خدم و حشم بيرون آمد و به منبر رفت و پس از ستايش خداوند گفت:

«اما بعد، اي مردم! به اطاعت خداوند و اطاعت فرمانروايتان درآييد و از اختلاف و تفرقه بپرهيزيد كه نابود و كشته مي شويد و مورد ستم و محروميت قرار مي گيريد. برادرت كسي است كه به تو راست بگويد و آن كس كه هشدار دهد معذور است.»

همين كه خواست از منبر پايين آيد ناگهان جاسوس ها از سوي بازار خرمافروشان


شتابان به مسجد آمدند و مي گفتند: «پسر عقيل آمد!» عبيدالله با شتاب به كاخ رفت و درها را محكم بست. عباس جدلي گويد: ما چهار هزار نفر سوي كاخ روانه شديم. اما هنوز به آن جا نرسيده بوديم كه شمار ما به سيصد رسيد. همو گويد: مسلم با جماعتي از بني مراد پيش تاخت و كاخ را محاصره كرد. پس از آن مردم نيز يكديگر را خبر كردند و با شتاب نزد ما آمدند. به خدا سوگند! اندك زماني نگذشت كه مسجد و بازار از مردم پر شد و تا شب پيوسته نزد ما مي آمدند، عرصه بر عبيدالله تنگ شد و بزرگ ترين كارش اين بود كه در كاخ را محكم نگه دارد و با او جز سي نفر نگهبان و بيست تن از اشراف و خانواده و غلامانش كسي نبود. اشراف از سمت دري كه پشت خانه ي روميان قرار داشت، به ابن زياد نزديك مي شدند و كساني كه با او بودند، بر آنان مشرف مي شدند و آن ها را زيرنظر داشتند. ولي از سنگ باران شان پرهيز داشتند. مردم در آن حال پيوسته بر عبيدالله و پدرش لعن و نفرين مي كردند. عبيدالله، كثير بن شهاب [9] را فراخواند و فرمان داد تا با بني مذحج تحت فرمان خود بيرون رود و ميان كوفه گشت بزند و مردم را از گرد ابن عقيل پراكنده سازد و از جنگ بترساند و از كيفر حكومت بر حذر دارد. همچنين به محمد بن اشعث فرمان داد، تا با كنديان و حضرموتيان زير فرمانش بيرون رود و يك پرچم امان براي هر كس از مردم كه نزدش بيايد، برافرازد. به قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن نيز گفت كه همين كار را كردند؛ و ديگر سران را به خاطر ترس از مرم نزد خود نگه داشت. كثير بن شهاب به قصد پراكندن مردم از گرد ابن عقيل بيرون رفت.

ابومخنف به نقل از ابوجناب كلبي گويد: [10] .

كثير بن شهاب مردي از بني كلب، به نام عبدالأعلي بن يزيد را ديد كه سلاح برگرفته


با جمعي از بني فتيان قصد پيوستن به مسلم را دارد. او را گرفته نزد ابن زياد آورد و ماجرا را براي وي بازگفت. عبدالأعلي به ابن زياد گفت: «من مي خواستم كه به تو بپيوندم.» ابن زياد گفت: «بلي! پيش تر تو خود اين را به من وعده داده بودي!» و فرمان داد او را زنداني كردند. محمد بن اشعث بيرون رفت و نزديك خانه هاي بني عماره ايستاد. عمارة بن صلخب ازدي را ديد كه سلاح برگرفته از كنارش مي گذرد و قصد پيوستن به مسلم را دارد. او را هم گرفت و نزد ابن زياد برد كه زنداني كند. مسلم از داخل مسجد، عبدالرحمان بن شريح را سراغ محمد بن اشعث فرستاد. وي از انبوه جمعيتي كه سويش مي آمدند، به وحشت افتاد و آغاز به فرار و عقب نشيني كرد. قعقاع بن شور، كس نزد محمد بن اشعث فرستاد و پيغام داد كه بر سر راه فرار ابن عقيل و همراهانش قرار گرفته اي! او كنار رفت و از سمت خانه ي روميان بر ابن زياد وارد گشت. چون كثير بن شهاب و محمد و قعقاع و قبايل زير فرمانشان نزد عبيداله گرد آمدند، كثير كه از دوستان وي بود، گفت: «خدا كار امير را راست گرداند! در كاخ، با تو مردم زيادي از بزرگان و نگهبانان و خانواده و غلامان هستند. پس ما را به سوي ايشان بيرون فرست.» عبيدالله سخن او را نپذيرفت. ولي شبث بن ربعي را فرماندهي داد و بيرون فرستاد. مردمي كه با مسلم مانده بودند، تكبير مي گفتند و تا شامگاه عليه ابن زياد و اطرافيانش شعار مي دادند. عبيدالله كس فرستاد و بزرگان را نزد خود فراخواند و گفت: «سراغ مردم برويد. به فرمانبرداران وعده ي افزايش عطا و احترام بدهيد و نافرمانان را از محروم شدن و كيفر ديدن بترسانيد و بگوييد كه پيش قراولان لشكر شام سوي آن ها روانه شده اند.»

عبدالله بن حازم گويد:

سران به سراغ ما آمدند و كثير بن شهاب تا نزديك غروب با مردم سخن گفت. او مي گفت: «آهاي مردم! به خويشان خود بپيونديد و به سوي شر مشتابيد. خود را به كشتن مدهيد؛ زيرا سپاه اميرمؤمنان، يزيد، در راه است و امير با خود عهد كرده است كه اگر به جنگ با وي ادامه دهيد و همين امشب برنگرديد اولاد شما را از عطا محروم خواهد


ساخت و رزمندگانتان را بدون مزد به جنگ هاي شام خواهد فرستاد. بي گناه را به جرم گنهكار و حاضر را به گناه غايب خواهد گرفت، تا هيچ مخالفي ميان شما باقي نماند، مگر اين كه به عقوبت رسيده باشد.» ديگر سران هم همين گونه سخن گفتند. مردم با شنيدن گفته هاي آنان پراكنده شدند و هر كس به راه خود رفت.

ابومخنف گويد: [11] .

زنان مي آمدند و دست پسران يا برادران خود را مي گرفتند و مي گفتند: «برگرد، ديگران هستند كفايت مي كند.» مردان مي آمدند و به پسران و برادران شان مي گفتند: «برگرد، فردا شاميان مي آيند. با جنگ و شرارت چه خواهي كرد؟» و او را مي بردند. پراكنده شدن مردم تا شامگاه ادامه يافت، به طوري كه، جز سي نفر با مسلم در مسجد نماندند؛ و او با همان تعداد نماز خواند. مسلم كه چنين ديد از مسجد بيرون آمد و به طرف خانه هاي قبيله ي كنده رفت. به آن جا كه رسيد جز ده نفر باقي نماندند! و از آن جا كه گذشت ديگر هيچ كس با وي نبود! حتي يك نفر را هم نديد كه راه را به او نشان دهد و يا در منزلي جايش دهد و يا در برابر حمله ي دشمن از او دفاع كند. مسلم سرگردان در كوچه هاي كوفه پيش مي رفت و نمي دانست كجا برود! تا اين كه به محله ي بني جبله از قبيله ي كنده رسيد. رفت و در خانه ي زني به نام «طوعه» را كوبيد. طوعه كنيز اشعث بن قيس بود كه چون براي وي پسري زاده بود، آزادش ساخته بود؛ و اسيد حضرمي با او ازدواج كرده، از او صاحب پسري به نام بلال شده بود. بلال از كساني بود كه در نزاع ميان مسلم و ابن زياد شركت داشت. مسلم سلام كرد و طوعه پاسخ سلام را داد. مسلم گفت: «اي كنيز خدا! آب!» طوعه آب آورد و به وي داد. مسلم آن را نوشيد و نشست. طوعه ظرف را برد و چون بيرون آمد، باز او را ديد كه نشسته است. گفت: «اي بنده ي خدا مگر آب ننوشيدي؟» گفت: «چرا نوشيدم.» گفت: «پس به خانه برو!» مسلم چيزي نگفت. طوعه


رفت و برگشت و همان سخن را تكرار كرد و مسلم باز هم خاموش ماند. طوعه گفت: «پناه بر خدا! سبحان الله! اي بنده ي خدا! خدايت به سلامت دارد! برخيز و نزد خانواده ات برو! چون نه براي تو شايسته است كه بر در خانه ي من بنشيني و نه من اجازه مي دهم.» مسلم برخاست و گفت:«اي كنيز خدا! من در اين شهر نه خانه اي دارم و نه بستگاني. آيا مي تواني مزدي بگيري و كار خيري انجام دهي؟ اميدوارم كه در آينده پاداشت را بدهم.» گفت: «اي بنده ي خدا چه كاري؟» گفت: «من مسلم بن عقيل ام. اين گروه به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.» گفت: «تو مسلمي؟» گفت: «آري!» گفت: «به خانه درآي.» طوعه اتاقي را كه كم تر استفاده مي شد فرش كرد و مسلم را بدانجا برد و براي او شام آورد. ولي مسلم چيزي نخورد. اندكي بعد بلال آمد و چون رفت وآمد مادرش را به آن اتاق ديد، گفت: «به خدا اين رفت وآمد زياد امشب تو مرا به شك مي اندازد! آن جا چه كار داري؟» گفت:«پسركم، درگذر!» گفت: «به خدا سوگند! بايد به من بگويي.» گفت: «سرگرم كار خودت باش و در اين باره چيزي مپرس!» در پي اصرار بلال، طوعه گفت: «پسركم موضوع را به تو مي گويم به شرط آن كه با هيچ كس از مردم در ميان نگذاري.» او سوگند خورد كه چيزي نگويد و بعد از مطلع شدن از حضور مسلم به بستر رفت. مدتي گذشت و ابن زياد متوجه خوابيدن سروصداي مسلم شد و به يارانش گفت: «سر بزنيد و ببينيد آيا كسي را مي بينيد؟» آنان به مسجد آمدند و جست وجو كردند ولي كسي را نديدند. گفت: «ببينيد شايد زير سايه ها كمين كرده باشند.» آنان مشعل به دست به جست وجو پرداختند و گوشه و كنار مسجد را گشتند و در جاهاي تاريك مشعل ها را پايين مي گرفتند شايد كسي باشد؛ و پيوسته آن ها را روشن و خاموش مي كردند. سپس قنديل ها را كنار گذاشتند و پشته اي هيزم را به طناب بسته آتش زدند و بر زمين انداختند. سايه هاي دور و نزديك مسجد و حتي سايه منبر را بدين وسيله روشن كردند ولي چيزي نديدند. موضوع را به ابن زياد گزارش دادند و او دستور داد در دارالاماره به سمت مسجد را بگشايند. چنين كردند و او همراه يارانش بيرون آمد و از منبر بالا رفت و به آنان دستور داد تا هنگام نماز


خفتن پيرامون وي بنشينند. سپس به عمرو بن نافع دستور داد تا جار بزند: «هر كس از نگهبانان و مهتران و بزرگان و يا رزمندگان كه نماز خفتن را در جايي جز مسجد بخواند، از پناه حكومت بيرون است.» ساعتي نگذشت كه مسجد از مردم پر شد. آن گاه به مؤذن دستور داد كه صف هاي نماز را مرتب كند. حصين بن تميم، رئيس شرطه، به ابن زياد گفت: «اگر دوست داري با مردم نماز بگزاري، بگزار وگرنه ديگري را بر اين كار بگمار و خود درون كاخ نماز بگزار، چون بيم دارم، دشمنان، تو را ناگهاني بكشند. گفت: «به محافظانم دستور ده تا پشت سرم بايستند و تو نيز ميان آن ها گشت بزن كه در اين صورت، نيازي به رفتن به كاخ نيست.» در پايان نماز عبيدالله ايستاد و پس از ستايش و سپاس خداوند گفت: «اما بعد، ابن عقيل نادان و نابخرد، ميان شما اختلافي افكند كه ديديد. حال در خانه ي هر كسي او را پيدا كنيم، از پناه خدا خارج است. ولي هر كس وي را بياورد، خون بهايش مال او است. تقوا پيشه كنيد و فرمانبرداري و بعت خود را حفظ كنيد و راه زيان خويش را ببنديد. سپس گفت: اي حصين بن تميم! اگر از دروازه ي راه هاي كوفه صدايي درآيد، يا اين مرد بيرون رود و او را نزد من نياوري، مادرت به عزايت خواهد نشست. اختيار خانه هاي كوفيان را به تو دادم. بر دروازه ها مراقب بگمار و از فردا صبح شهر را خانه به خانه جست وجو كن و مسلم را دستگير كرده نزد من بياور. سپس از منبر پايين آمد. وارد كاخ شد و براي عمرو بن حريث (دمساز مجرمان) پرچمي بست و او را فرمانده مردم كرد. [12] .

بامدادان، بار عام داد و مردم نزد وي آمدند. چون محمد بن اشعث آمد، عبيدالله گفت: مرحبا به كسي كه نه فريب مي خورد و نه اتهامي بر او وارد است. سپس او را در كنار خود نشاند. اما پسر آن پيرزن يعني بلال روز بعد نزد عبدالرحمان پسر محمد بن اشعث رفت و اطلاع داد كه ابن عقيل نزد مادرش پناه گرفته است. عبدالرحمان شتابان نزد پدرش كه پيش ابن زياد بود رفت و با او در گوشي حرف زد. ابن زياد پرسيد: «چه


گفت؟» پاسخ داد: «خبر داد كه مسلم در يكي از خانه هاي ماست.» عبيدالله چوب دستي را به پهلويش فرو برد و گفت: «هم اكنون برخيز و او را نزد من بياور.» چون ابن اشعث به قصد آوردن مسلم برخاست، ابن زياد كس نزد عمرو بن حريث فرستاد و پيغام داد كه شصت، هفتاد مرد، همه از بني قيس همراه ابن اشعث بفرستد. زيرا از آن جا كه وي مي دانست هيچ قبيله اي نمي خواهد در دستگيري كسي مثل ابن عقيل شركت كند دوست نداشت كسان خودش يعني افراد قبيله كنده با او بروند. عمرو بن حريث، عبيدالله، پسر عباس سلمي را همراه شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس با وي فرستاد.آنان رفتند تا به در خانه اي كه ابن عقيل در آن جا بود رسيدند. مسلم با شنيدن صداي سم اسبان و همهمه ي اشخاص دانست كه به قصد او آمده اند. شمشير كشيد و با شتاب بيرون آمد. مأموران به خانه هجوم بردند. مسلم با استواري تمام در برابرشان ايستاد و با ضربات شمشير آنان را از خانه بيرون راند. آنان، بار ديگر حمله كردند و او همچنان ايستادگي كرد. ميان مسلم و بكير بن حمران احمري دو ضربت رد و بدل شد. ضربه بكير به دهان مسلم خورد و لب بالايش را بريد و دندان هاي پيشين او را كند. مسلم نيز چنان ضربتي به شانه اش زد كه نزديك بود تا اندرونش فرو رود. مأموران كه چنين ديدند از پشت بام خانه او را احاطه و سنگباران كردند. آنان دسته هاي ني را آتش مي زدند و از فراز خانه به سويش پرتاب مي كردند. مسلم كه چنين ديد با شمشير آخته به كوچه شتافت و به جنگ پرداخت. محمد بن اشعث خطاب به او گفت: «تو در اماني! خود را به كشتن مده!» اما مسلم همچنان به پيكار ادامه داد و اين رجز را مي خواند:

«هر چند مرگ تلخ است، اما سوگند خورده ام كه جز به آزادگي كشته نشوم.»

«هر انساني روزي ممكن است به شري برسد و هر سردي اي ممكن است با گرمايي گزنده به هم آميزد؛ چنان كه پرتو خورشيد، زايل مي شود و بازمي گردد.»

«من از اين مي ترسم كه به من دروغ بگويند و يا فريبم بدهند.»

پسر اشعث گفت: «نه به تو دروغ مي گويند و نه با تو نيرنگ مي بازند و نه فريبت


مي دهند. اين جماعت عموزادگان تواند كه نه تو را مي زنند و نه مي كشند.» مسلم كه از شدت سنگباران از پا درآمده بود و توان پيكار نداشت بي رمق به ديوار خانه تكيه داد. محمد نزديك شد و گفت: «تو در اماني.» مسلم گفت: «در امانم؟» گفت: «آري!»، ديگر افراد گروه نيز گفتند: «در اماني.» به جز عمرو بن عبيدالله بن عباس سلمي كه گفت: «در اين باب، نه شتر ماده اي دارم و نه شتر نري!» - كنايه از اين كه من بي طرفم - مسلم گفت: «اگر به من امان نمي داديد، دستم را در دستانتان نمي نهادم.» سپس دورش را گرفتند و شمشير را از دستش كشيدند. استري آوردند و سوارش كردند. وقتي شمشير را از او گرفتند، گويا از جان خود نوميد گرديد. از اين رو اشك از ديدگانش روان شد و گفت: «اين آغاز فريب است.» محمد ابن اشعث گفت: «اميدوارم مشكلي برايت پيش نيايد.» گفت: «اين كه چيزي جز اميد نيست. پس امانتان كو؟ انا لله و انا اليه راجعون!» و گريست. عمرو بن عبيدالله گفت: «هركس چيزي مانند آنچه تو در طلبش برآمده اي بطلبد، نمي گريد.» مسلم گفت: «به خدا سوگند! من براي خودم نمي گريم و براي كشته شدن خودم سوگنامه نمي خوانم - هر چند لحظه اي نابودي خود را دوست نداشته ام - ولي براي كسانم كه سويم مي آيند و براي حسين عليه السلام و خاندانش مي گريم.» سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: «بنده ي خدا! به نظرم از امام دادن عاجزي. آيا اين اميد هست كه بتواني كسي را بفرستي تا پيام مرا به حسين عليه السلام برساند؟ زيرا يقين دارم كه هم اكنون با شتاب نزد شما مي آيد و يا اين كه خود و خاندانش راه خواهند افتاد؛ و سبب بي تابي من نيز همين است. كسي كه نزد حسين عليه السلام مي فرستي بايد از زبان من بگويد: ابن عقيل مرا نزد شما فرستاده است، در حالي كه او اسير دست مردم بود و به نظر نمي رسيد، كشتن او تا شب طول بكشد؛ و مي گويد با خاندانت برگرد. مبادا كوفيان تو را بفريبند؛ چون آن ها همان ياران پدرت هستند كه با مرگ يا با شهادت، آرزوي دوري ايشان را داشت. كوفيان به هر دوي ما دروغ گفته اند و رأي دروغگو شايسته ي اعتماد نيست.» [13] محمد بن


اشعث مسلم را به در كاخ برد و بار خواست. بار دادند. محمد داخل شد و ماجراي ابن عقيل و ضربت خوردن از بكير را به آگاهي عبيدالله رساند. گفت: «خدا آواره اش كند!» پسر اشعث عنوان كرد كه به مسلم امان داده است. عبيدالله گفت: «تو را چه رسد كه امان بدهي؟ مگر تو را براي دادن امان فرستاده بوديم؟ ما تو را فرستاديم كه او را نزد ما بياوري و لا غير.» ابن اشعث خاموش بود. مسلم كه به شدت تشنه بود، چون به در كاخ رسيد، ناگهان چشمش به كوزه ي آبي افتاد كه جلو در نهاده بود. گفت: «از اين آب به من بدهيد.» مسلم بن عمرو باهلي گفت: «آيا مي بيني كه چه سرد است؟! نه، به خدا سوگند! حتي يك قطره از آن هم نخواهي خورد. تا اين كه گدازه هاي آتش دوزخ را بچشي!» مسلم گفت:: واي بر تو، كيستي؟» مسلم بن عمرو گفت: «من همان كسي هستم كه وقتي حق را شناخت تو انكار كردي. او نسبت به امام خود خيرخواهي كرد و تو خيانت ورزيدي. او حرف شنوي و فرمانبري كرد و تو نافرماني اش كردي و با او به مخالفت برخاستي. من مسلم بن عمرو بن باهلي ام.» مسلم گفت: «مادرت به عزايت بنشيند! چه ستمگر و خشن و سخت دل و سخت گيري! اي پسر باهلي، تو به گدازه ي آتش و جاودانگي در آن از من سزاوارتري!» سپس نشست و به ديوار تكيه داد. آن گاه عمرو بن حريث غلام خود، سليمان، را فرستاد كه برايش قدري آب در يك تنگ برد و به او نوشانيد. همچنين عمارة بن عقبه غلام خود، قيس، را فرستاد، تا كوزه اي كه بر رويش پارچه اي كشيده بود همراه يك كاسه آورد و در آن آب ريخت و به مسلم نوشانيد. اما هر چه مي خواست بنوشد، كاسه، خونين مي شد. بار سوم كه خواست بنوشد قدح پر خون شد و ددندان هاي پيشين وي در آب ريخت. گفت: «خداي را سپاس! اگر روزي قطعي من مي بود حتما آن را مي نوشيدم.» مسلم را نزد ابن زياد آوردند. حضرت به او سلام اميري نداد. نگهبان گفت: «آيا بر امير سلام نمي كني!» گفت: «اگر مي خواهد مرا بكشد، چرا بايد به او سلام كنم؟ و اگر نمي خواهد بكشد، به جان خودم سوگند، بر او سلام بسيار خواهد بود.» ابن زياد گفت: «به جان خودم سوگند كه كشته خواهي شد.» گفت: «اين طور است؟» گفت:


«آري!» حضرت گفت: «پس مرا بگذار تا به خويشانم وصيت كنم.» گفت: «وصيت كن.» حضرت نگاهي به همنشينان عبيدالله انداخت و عمر بن سعد را ميان آن ها ديد. گفت: «اي عمر من و تو خويشاونديم و من به تو نياز دارم و برآوردن آن بر تو لازم است ولي بايد آن را نهفته بداري.» عمر از پذيرش آن خودداري كرد. اما عبيدالله گفت: «از توجه به نياز برادرزاده ات خودداري مكن.» عمر برخاست و با او روانه شد و در جايي پيش چشم ابن زياد نشست.مسلم گفت: «به يكي از كوفيان مبلغ هفتصد درهم بدهكارم. شمشير و زره ام را بفروش و بدهي ام را بپرداز. مواظب جنازه ام باش. آن را از ابن زياد تحويل بگير و دفن كن. كس بفرست تا حسين عليه السلام را از راه باز گرداند. زيرا من نامه نوشته ام و به او خبر داده ام كه مردم با او هستند و به يقين او راه افتاده است.» عمر به ابن زياد گفت: «آيا مي داني چه گفت؟ چنين و چنان گفت.» ابن زياد گفت: «البته امانت دار نبايد خيانت كند، ولي گاهي خيانتكار، امانتدار مي شود اما اموالت از آن خود توست و از هيچ تصرفي مانعت نمي شويم. اما حسين عليه السلام اگر بر ما وارد نشود، ما بر او وارد نخواهيم شد؛ و اما در باب جنازه اش ميانجيگري تو رانمي پذيرم. از نظر ما او شايستگي اين امر را ندارد، چون با ما جنگيده و به مخالفت برخاسته و براي نابودي ما كوشيده است.» سپس گفت: «اي ابن عقيل تو در حالي نزد مردم آمدي كه رفتار و گفتار مردم يكي بود. آمدي تا آنان را پراكنده سازي و گفتارشان را دست خوش تفرقه كني و آنان را به جان يكديگر بيندازي؟!» مسلم گفت: «نه! هرگز من براي اين چيزهايي كه تو گفتي نيامده ام، ولي مردم اين شهر مي پنداشتند كه پدرت برگزيدگانشان را كشته و خونشان را ريخته و ميان آنان همانند شاهان ساساني و قيصران رومي رفتار كرده است. ما نزد آن ها آمديم تا عادلانه فرمان برانيم و آنان را به حكومت قرآن فرا بخوانيم.» ابن زياد گفت: «اي فاسق! تو را با اين ها چه كار است؟! آيا وقتي كه تو در مدينه شراب مي نوشيدي، ميان مردم همين گونه عمل نمي كرديم؟!» مسلم گفت: «من و شراب؟! به خدا سوگند! خدا مي داند كه تو دروغ مي گويي و از روي ناآگاهي حرف مي زني و من چنان كه تو مي گويي نيستم. نزديك تر از


من به شرابخواري كسي است كه در ريختن خون مسلمانان به شدت زياده روي مي كند و نفوسي را كه خدا حرام شمرده به ناحق مي كشد و به حرام خون مي ريزد و از روي كينه و دشمني و بدگماني مردم را مي كشد و چنان سرگرم بازي است كه گويي هيچ كار زشتي نكرده است.» ابن زياد گفت: «اي گنهكار! هواي نفس چيزي را به تو وعده داد كه خدا نمي خواست و ترا شايسته اش نديد.» مسلم گفت: «اي پسر زياد! پس چه كسي شايسته است؟» گفت: «اميرالمؤمنين، يزيد!» گفت: «ستايش در همه حال مخصوص خداست. ما به داوري خداوند ميان ما و شما راضي هستيم.» گفت: «گويا پنداشته اي كه در حكومت سمي داريد؟» گفت: «به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است.» گفت: «خدا مرا بكشد، اگر تو را به گونه اي نكشم كه در اسلام هيچ كس چنان كشته نشده باشد.» گفت: «البته تو شايسته ترين كس براي پديد آوردن چيزهايي در اسلام هستي كه [تاكنون] وجود نداشته است. البته تو از كشتار زشت و بريدن گوش و بيني ناشايسته و عمل به سيرت ناپاك و غلبه ي ددمنشانه، فروگذار نمي كني كه در اين ها هيچ كس از مردم شايسته تر از تو [براي چنين اعمالي] نيست!» در اين هنگام ابن زياد شروع به ناسزاگويي كرد و به حسين و علي عليهماالسلام و مسلم دشنام مي داد و مسلم لب فرو بسته بود. سپس گفت: «او را بر بام كاخ ببريد و گردن بزنيد و سر و تنش را به دنبال هم به زير افكنيد.» مسلم به چابكي و با شهامت و استواري تمام نظر به محمد بن اشعث افكند و گفت: «اي پسر اشعث! به خدا سوگند! اگر به امان نداده بودي، تسليم نمي شدم! با شمشيرت در برابر من بايست! زيرا پيمانت شكسته شده است.» سپس گفت: «اي پسر زياد! اگر من و تو خويشاوند بوديم، مرا نمي كشتي! ابن زياد گفت: «كسي كه پسر عقيل به سر و شانه اش شمشير زده بود، كجاست؟» او را فراخواندند و ابن زياد گفت: «مسلم را بالاي بام ببر و گردن بزن!» مسلم هنگام بالا رفتن از كاخ تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر فرشتگان و پيامبران خدا درود مي فرستاد و مي گفت: «بارخدايا! ميان ما و ميان گروهي كه فريب مان دادند و به ما دروغ گفتند و خوارمان ساختند، تو داوري فرما!» سپس او را به محلي كه اكنون


قصابخانه است بردند و گردن زدند. پس از پايين انداختن سرش، پيكر او را نيز پايين انداختند.

ابومخنف گويد:

چون بكير بن حمران احمري يعني قاتل مسلم پايين آمد. ابن زياد گفت: «او را كشتي؟» گفت: «آري!» پرسيد: «هنگامي كه او را بالا مي بردي، چه مي گفت؟» گفت: «تكبير و تسبيح مي گفت و استغفار مي كرد و چون نزديك رفتم كه او را بكشم گفت: «بار خدايا! ميان ما و ميان گروهي كه فريب مان دادند و به ما دروغ گفتند و رهايمان كردند و ما را كشتند، تو داوري فرما!» من گفتم: «نزديك بيا! سپاس خدا را كه قصاص تو را برايم ميسر ساخت.» سپس ضربتي زدم كه كارگر نيفتاد. گفت: «اي برده! آيا به جراحتي كه به خاطر قصاص بر من وارد ساختي، نمي نگري؟» [14] ابن زياد پرسيد: «آيا در هنگام مرگ هم افتخار مي كرد؟» گفت: «دومين ضربه را بر او زدم و او را كشتم.»

ابومخنف گويد:

قيام مسلم بن عقيل در كوفه روز سه شنبه هشتم ذي حجه سال شصت هجري و به قولي روز چهارشنبه هفتم ذي حجه سال شصت و دو، يك روز پيش از روز عرفه و بعد از بيرون آمدن حسين عليه السلام از مكه به عزم كوفه بوده است.

ابن ابي جحيفه گويد:

حركت امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه روز يك شنبه دو روز مانده از ماه رجب سال شصت هجري بود و در شب جمعه ي سوم شعبان به مكه وارد شد. ماه شعبان و رمضان و شوال و ذي قعده را در مكه ماند. سپس روز سه شنبه هشتم ذي حجه يعني روز ترويه از آن جا بيرون آمد. يعني همان روز قيام مسلم بن عقيل.


پاورقي

[1] اين امر برخلاف حکم صريح قرآن کريم است. ر. ک: انعام (6)، آيه‏ي 164؛ اسراء (17)، آيه‏ي 15؛ فاطر (35)، آيه‏ي 18، زمر (39)، آيه‏ي 7؛ نجم (53)، آيه‏ي 38.

[2] الأخبار الطوال، 232؛ تاريخ طبري، 359/5.

[3] روستايي واقع در عمان. ر. ک: معجم البلدان، 126/3.

[4] الأخبار الطوال، 233؛ أنساب الأشراف، 79/2؛ الاصابة، 299/6؛ شرح نهج‏البلاغه، ابن‏ابي‏الحديد، 407/18.

[5] تاريخ طبري، 363/5؛ الأخبار الطوال، 235؛ أنساب الأشراف، 79/2.

[6] تاريخ طبري، 348/5؛ ترتيب الأمالي، 190/1.

[7] هاني هرگاه آهنگ کاري مي‏کرد، با وي چهارهزار مرد زره پوشيده و هشت‏هزار پياده بسيج مي‏شدند و هرگاه همپيمانانش از قبيله‏ي کنده و ديگر قبيله‏ها بدو پاسخ مي‏دادند. شمار زره پوشيده‏ها به سي‏هزار تن مي‏رسيد. (مروج الذهب، 59/3).

[8] هجده‏هزار تن با وي بيعت کرده بودند و چهارهزار نفرشان در خانه‏ي هاني حضور داشتند.

[9] او همان کسي است که حجر بن عدي کندي و يارانش را نزد معاويه برد و در برج عذرا به شهادت رسانيد. معاويه او را در روزگار خود به حکومت ري گماشته بود. (تاريخ دمشق، 103؛ مختصر تاريخ دمشق، 138/21، 98/12؛ الاصابه، 293/4.).

[10] تهذيب التهذيب، 201/11.

[11] براي آگاهي از شرح حال وي، ر. ک: تهذيب التهذيب، ابن‏حجر، 39/10؛ الطبقات الکبري، ابن‏سعد، 240/6؛ لسان الميزان، ابن‏حجر، 434/2، معجم رجال الحديث، خوئي، 150/7.

[12] الفتوح، 90/5؛ مقتل الحسين (ع) 203/1؛ مناقب، 91/4؛ بحارالانوار، 343 /44.

[13] تاريخ الطبري، 375/5.

[14] کنايه از آن که با اين ضربت، قصاص کردي.