بازگشت

چرا امام حسين مدينه را به سوي مكه ترك گفت؟


به گواهي مورخان [1] چون سال شصتم هجري فرا رسيد، معاوية بن ابوسفيان بيمار شد و در شب نيمه ي رجب همان سال مرد. پس از مرگ وي، پسرش يزيد طبق نقشه اي كه پدرش طراحي كرده بود، شاميان را به بيعت با خود فراخواند و آنان نيز پذيرفتند.

بلاذري به نقل از ابومخنف [2] و عوانة بن حكم [3] و ديگران گويد: چون يزيد بن معاوية حكومت يافت و فرمانداران وي همان فرمانداران پايان عمر پدرش بودند. مثل: نعمان بن بشير انصاري، حاكم كوفه؛ عبيدالله بن زياد، والي بصره؛ وليد بن عتبة بن ابوسفيان، حاكم مدينه و عمرو بن سعيد اشدق، حاكم مكه. برخي ديگر گفته اند كه حاكم مكه حارث بن خالد وحاكم مدينه عمرو بن سعيد اشدق بوده است، ولي بلاذري روايت


نخست را به واقع نزديك تر مي داند. [4] .

هنگامي كه يزيد به حكومت رسيد، طي نامه اي به وليد بن عتبه، والي مدينه چنين نوشت:

«اما بعد، معاويه بنده اي از بندگان خدا بود كه او را گرامي ساخت و به خلافت گمارد و او را ثروت و قدرت داد. پس به اندازه اي كه مقدور بود زندگي كرد و به مرگ طبيعي مرد. خدايش بيامرزد كه خوب زيست و خوب مرد؛ و پرهيزگارانه درگذشت. والسلام».

همچنين در نامه اي به اندازه دو بند انگشت به وليد نوشت:

«اما بعد، از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير، به اجبار و بدون هيچ گذشتي بيعت بگير و تا بيعت نكنند، آنان را به هيچ وجه رها مكن. والسلام.»

وقتي نامه به وليد رسيد، از مرگ معاويه هراسان شد و تكبير گفت. پيش از وليد، مروان بن حكم والي مدينه بود كه پس از روي كار آمدنش جز با تنفر و كراهت نزد وي نمي آمد و پس از آن كه وليد او را در مجلس خود ناسزا گفت، رابطه اش را با او قطع كرد. ولي هنگامي كه خبر مرگ معاويه به وليد رسيد، فرمان به احضار مروان داد و چون آمد، نامه ي يزيد را برايش خواند و از او نظر خواست. مروان گفت: «نظر من اين است كه همين لحظه دنبال اين چند كس بفرستي و آنان را به بيعت فرا بخواني. اگر بيعت كردند، از ايشان بپذير و اگر خودداري كردند، آنان را به جلادان بسپار تا پيش از آگاه شدن از مرگ معاويه آنان را گردن بزنند. زيرا اگر از مرگ معاويه باخبر شوند، هر يك در منطقه اي قيام و اظهار مخالفت و نافرماني كرده، مردم را به سوي خود خواهد خواند.» [5] .

وليد، عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان را كه در آن هنگام نوجوان بود، در پي امام حسين عليه السلام و عبدالله زبير فرستاد تا ايشان را فرابخواند. عبدالله آنان را در مسجد يافت و اين در حالي بود كه وليد در چنين ساعتي به مجلس نمي نشست. گفت: «والي شما را نزد


خود فراخوانده است؛ اطاعتش كنيد.» گفتند: «تو برو، ما بعد مي آييم.» [6] جوان نزد وليد رفت و ابن زبير به امام حسين عليه السلام گفت: «به نظر شما چنين لحظه اي كه وليد به مجلسي نمي نشيند، چرا دنبال ما فرستاده است؟» امام عليه السلام فرمود: «گمان مي كنم معاويه مرده و او براي بيعت دنبال ما فرستاده است.» ابن زبير گفت: «من هم جز اين گمان نمي كنم.» و پرسيد: «حالا مي خواهي چه بكني؟» حضرت فرمود: «جوانان خاندانم را گرد مي آورم و همراه ايشان نزد وي مي روم. چون به دارالاماره رسيدم، آنان را پشت در مي گمارم و خود بر وي وارد مي شوم.» ابن زبير گفت: «من از رفتن تو نزد وي بيمناكم.» حضرت فرمود: «تنها در صورتي نزد او خواهم رفت كه بتوانم خود را محافظت كنم.» سپس برخاستند و به خانه هاشان رفتند. امام حسين عليه السلام همراه شماري از جوانان و غلامان و نوجوانان خاندانش به دارالاماره رفت و به آنان فرمود كه پشت در باشند؛ اگر صداي او را شنيدند، به كاخ درآيند و اگر نه همچنان بمانند تا بازگردد. حضرت نزد وليد رفت. مروان نيز آن جا بود. سلام كرد و كنار وليد نشست. وي نامه ي يزيد را براي امام خواند و خواستار بيعت حضرت شد. امام حسين عليه السلام فرمود: «كسي چون من پنهاني و بدون حضور مردم بيعت نمي كند.» وليد گفت: «درست است.» امام افزود: «هنگام رفتن نزد مردم مرا نيز خبر كن، تا هماهنگ باشيم.» وليد كه شخصي محافظه كار و عافيت طلب بود گفت: «اكنون برو، تا هنگامي كه با مردم نزد ما باشي!» ولي مروان گفت: «به خدا سوگند! اگر اكنون بيعت نكرده از تو جدا شود، ديگر هرگز به چنين فرصتي دست نخواهي يافت! مگر اين كه ميان تو و او كشت و كشتاري سخت درگيرد. او را زنداني كن، تا بيعت كند، يا گردن بزن!!» امام حسين عليه السلام در اين هنگام از جا برخاست و فرمود: «اي پسر زن چشم آبي! آيا تو مرا مي كشي يا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتي و خطا كردي!» سپس بيرون آمد و همراه يارانش به منزل رفت. [7] مروان به وليد گفت: «از من فرمان نبردي؛ به خدا سوگند!


ديگر هرگز به چنين فرصتي دست نخواهي يافت!» وليد گفت: «واي بر تو! آيا راه كشتن حسين، پسر فاطمه دختر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله را به من نشان مي دهي؟ به خدا سوگند! كسي كه در روز رستاخيز با خون حسين حسا پس دهد، كفه ي عملش نزد خدا سبك خواهد بود.»

اما ابن زبير، كه بر فراخواني وي پافشاري مي شد، به وليد پيغام فرستاد كه درباره ي او شتاب نكنند، زيرا او خود نزد آنان خواهد رفت. [8] وليد چند تن از مأمورانش را نزد وي فرستاد كه به او ناسزا گفتند و افزودند:«اي پسر زن كاهلي! اگر نزد امير بيايي كه هيچ وگرنه تو را مي كشيم.» ابن زبير مي گفت: «هم اكنون، هم اكنون مي آيم!» [9] سپس جعفر پسر زبير نزد وليد آمد و گفت: «خدايت رحمت كند، از عبدالله دست بردار! زيرا پيك هاي فراوان تو وي را به وحشت افكنده است! و البته - ان شاء الله - فردا نزد تو خواهد آمد.» وليد ديگر نزد وي پيكي نفرستاد و ابن زبير همان شب يعني سه روز مانده از رجب سال شصت، همراه برادرش جعفر از راه «فرع» [10] و نه از راه اصلي سوي مكه راه افتاد. وليد بامدادان كسي پي او فرستاد ولي او را نيافت. مروان گفت: «بي شك راه مكه را در پيش گرفته است!» وليد، حبيب بن كره را همراه سي سوار از موالي بني اميه در پي او فرستاد، ولي بدو نرسيدند. آن روز وليد به خاطر تعقيب ابن زبير از امام حسين عليه السلام غافل شد. شامگاهان كساني را در پي حضرت فرستاد. امام عليه السلام به آنان فرمود: «بگذاريد صبح شود، آن گاه ما و شما خواهيم ديد كه چه بايد كرد.» مأموران آن شب از وي دست برداشتند و خيلي پاپيچش نشدند. حضرت در همان شب يعني يك شنبه، دو روز مانده از ماه رجب سال شصت هجري، با برادران و برادرزادگان و عمده ي اعضاي خاندانش به جز محمد بن حنفيه از مدينه به سوي مكه حركت كرد. [11] امام عليه السلام هنگام حركت از مدينه به مكه اين آيه ي


شريفه را مي خواند:

«فخرج منها خائفا يترقب، قال رب نجني من القوم الظالمين» [12] .

پس [موسي] از آن جا [مصر] بيرون شد و در حالي كه ترسان و مواظب بود، گفت: پروردگارا! مرا از دست گروه ستمگران برهان!

بلاذري گويد:

حسين عليه السلام همراه فرزندان، برادران، برادرزادگان و همه ي اعضاي خاندانش به جز محمد حنفيه به سوي مكه راه افتاد. محمد حنيه كه از رفتن با وي خودداري مي كرد، گفت:«برادرم! عزيزترين مردم نزد من تويي، خويش را از بيعت مروان دور بدار و از


شهرها كناره بگير. پيك هايت را سوي مردم روانه كن. اگر همه شما را پذيرفتند، خدا را شكر كن و اگر بر ديگري اتفاق نظر كردند، خداوند از ديانت، مردانگي و فضيلت تو نخواهد كاست. ترس من از اين است كه به شهري بروي و مردم درباره ات اختلاف كنند و با هم به جنگ بپردازند و تو نخستين هدف نيزه ها گردي كه در آن صورت خون بهترين مردمان از نظر شخصيت و پدر و مادر تباه و خاندانش خوار خواهند گشت.» امام حسين عليه السلام فرمود: «اي برادر! كجا بروم؟» گفت: «به مكه فرود آي. اگر منزلي مطمئن بود به هدف رسيده اي وگرنه به يمن برو. اگر جاي امني بود كه خوب وگرنه به دره ها برو و صبر كن تا ببيني وضعيت مردم چه مي شود و آن گاه تصميم بگير.» [13] .

ابومخنف به نقل از خادم ربابه، همسر امام حسين عليه السلام، گويد:

با امام از مدينه بيرون آمديم و راه اصلي را در پيش گرفتيم. خاندان حضرت گفتند: «اگر مانند ابن زبير از شاهراه كناره بگيري، جست و جوگران به تو دست نمي يابند.» فرمود: «نه به خدا سوگند! هرگز از شاهراه كناره نمي گيرم، تا خدا هر حكمي را كه نزدش محبوب تر است اجرا كند.»

عقبة بن سمعان گويد:

عبدالله بن مطيع عدوي از سر آبش به استقبال ما آمد و به امام حسين عليه السلام گفت: «فدايت گردم كجا مي روي؟» فرمود: «درحال حاضر به مكه مي روم ولي پس از آن از خدا طلب خير مي كنم.» گفت: «خدا برايت خير بخواهد و ما را فدايت گرداند. چون به مكه رسيدي، از نزديك شدن به كوفه بپرهيز؛ زيرا شهري نافرخنده است؛ پدرت آن جا كشته شد و برادرت آن جا بي كس رها شد و با نيزه او را چنان ناگهاني زدند كه نزديك بود به شهادت برسد. در كنار حرم بمان زيرا تو سرور عربي و اهل حجاز هيچ كس را با تو برابر نمي دانند و مردم از هر جا سوي تو كشيده خواهند شد. عمو و دايي ام فدايت گردند! از حرم جدا مشو چون به خدا سوگند! اگر از ميان بروي، پس از تو ما را به بردگي


خواهند گرفت.» [14] .

سپس حضرت با ابن مطيع خداحافظي كرد؛ و منزل هاي ميان راه را درمي نورديد و اين آيه را مي خواند:

«و لما توجه تلقاء مدين قال: عسي ربي أن يهديني سواء السبيل». [15] .

هنگامي كه به سوي مدين روي آورد، گفت: اميد است كه پروردگارم مرا به راستاي راه هدايت كند.

چون در مكه فرود آمد، اهل شهر نزد حضرت آمدوشد آغاز كردند و عمره گزاران و اهل آبادي هاي اطراف نزدش مي آمدند. ابن زبير هم آن جا بود. او پيوسته و در تمام روز در كنار كعبه نماز مي گزارد و طواف مي كرد و همراه ديگران نزد حضرت مي آمد. گاه پي درپي و گاه دو روز يك بار خدمتش مي رسيد و با حضرت به مشورت مي پرداخت. حضور امام در مكه، بر ابن زبير از همه ي آفريدگان خدا سنگين تر بود؛ زيرا مي دانست كه حجازيان هرگز با وجود حسين عليه السلام با وي بيعت و يا از وي پيروي نخواهند كر. چون قدر و منزلت امام حسين عليه السلام در چشم و دلشان بزرگ تر و فرمانبرداري مردم از او بيش تر بود. [16] .

در اين هنگام كه امام حسين عليه السلام و ابن زبير در مكه ي معظمه بودند، مروان طي نامه اي به يزيد او را از سهل انگاري و كوتاهي وليد در كار امام حسين عليه السلام و ابن زبير آگاه ساخت. يزيد وليد را از واليگري مدينه معزول كرد و عمرو بن سعيد اشدق را بر دو شهر مكه و مدينه امارت داد. ماه رمضان بود كه عمرو بن سعيد به عنوان امير جديد وارد مدينه شد و وليد را از كار بركنار كرد. هنگامي كه پس از بركناري وليد بر منبر نشست، خون دماغ شد و اعرابي اي گفت: «بس كنيد كه به خدا سوگند! براي مان خون آورده است!» مردي دستارش را در اختيار وي نهاد و باز همان اعرابي گفت: «به خدا سوگند! شرارتش همه ي مردم را فراگرفت!» سپس عمرو ايستاد و براي مردم سخنراني كرد. چون به دست وي


عصايي دو شاخه دادند، باز همان اعرابي گفت: «به خدا سوگند! مردم شاخه شاخه شدند!» [17] او در سخنراني خود، پس از ستايش و سپاس خداوند از ابن زبير و كار او ياد كرد و گفت: «او به مكه پناه برده است ولي به خدا سوگند! ما با وي به پيكار خواهيم پرداخت و حتي اگر داخل كعبه هم بشود، به رغم مخالفت مخالفان، آن جا را به آتش خواهيم كشيد!» [18] .


پاورقي

[1] ابن‏سعد، مؤلف الطبقات الکبري، احمد بن عيسي بلاذري، متوفاي 279 ه ق؛ احمد بن داوود دينوري، متوفاي 282 ه ق؛ محمد بن جرير طبري، مؤلف تاريخ، تفسير و... متوفاي سال 310 ه ق.

[2] براي آگاهي از شرح حال ابومخنف لوط بن يحيي بن سعيد ازدي غامدي، متوفاي 157 ه ق، ر. ک: معجم الأدباء، ياقوت حموي، 41/17؛ لسان الميزان، ابن‏حجر، 492/4؛ رجال نجاشي، حرف لام؛ رجال کشي، حرف لام؛ معجم رجال الحديث، خويي و....

[3] ابوالحکم عوانة بن حکم بن عياض بن وزر بن عبدالحارث کلبي، نابينا، از دانايان خبر و شعر، درگذشته به سال 147 ه ق. يحيي بن معين گويد که او و ابوجعفر منصور در يک ساعت (در سال 158 ه. ق) و او و اعمش، هر دو در يک ماه درگذشته‏اند ر. ک. المقتبس، 263 به نقل از نور القبس مرزباني، محمد بن عمران؛ معجم الأدباء، ياقوت، 134/16.

[4] أنساب الأشراف، بلاذري، 12/ (2) 4، بغداد؛ الأخبار الطوال، دينوري، احمد بن داود، 227، دار احياء الکتب العربية، قاهره.

[5] همان، 22/ (2) 4.

[6] أنساب الأشراف، بلاذري، 13/4، 155/3.

[7] الأخبار الطوال، 228.

[8] أنساب الأشراف، 13/4.

[9] الأخبار الطوال، 228.

[10] «فرع» بر وزن «برج» روستايي در نواحي مدينه در سمت چپ «سقيا» در راه مکه با فاصله هشت منزل و به قولي چهار روز راه از مدينه که نبر، نخلستان و آب بسيار دارد. (معجم البلدان، ياقوت حموي، 252/4).

[11] تاريخ طبري، 343/5.

[12] ابن اعثم کوفي در کتاب الفتوح (26/5) نقل کرده است حسين بن علي (ع) شبي از منزل بيرون آمد و به آرامگاه جدش رفت و گفت: «درود بر تو اي پيامبر خدا! من حسين، پسر فاطمه (س) هستم. من فرزند و فرزندزاده‏ات، نوه‏ات، هستم که مرا در زمره‏ي ذخيره‏هاي خود براي امت خويش جا گذاردي. اي پيامبر خدا! گواه باش که ايشان مرا واگذاردند و تباهم کردند و حرمتم را پاس نداشتند! اين گله‏ي من به پيشگاه توست تا آن گاه که ديدارت کنم. درود و سلام خدا بر تو باد! سپس برخاست و با کمال فروتني به نماز ايستاد و پيوسته در رکوع و سجود بود. وليد شماري از نوکرانش را به منزل امام (ع) فرستاد. تا ببيند که آيا از مدينه بيرون رفته است، يا نه؟ آنان به منزل حضرت رفتند و او را در خانه نيافتند. پس برگشته و موضوع را به اطلاع رساندند. ابن‏اعثم گفته است: امام حسين (ع) بامدادان به منزل بازگشت و شب دوم باز به آرامگاه پيامبر (ص) رفت و دو رکعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد چنين گفت: «بار خدايا! اين آرامگاه پيامبر توست و من پسر دختر پيامبرت هستم و برايم وضعيتي پيش آمده است که خود مي‏داني. بار خدايا! من دوستدار نيکي‏ام و از زشتکاري بيزارم. به حق اين آرامگاه و کسي که در آن آرميده است، از تو اي شکوهمند و اي گرامي! درخواست مي‏کنم که آنچه را خشنودي تو و خشنودي پيامبرت در آن است برگزينم.» سپس تا سپيده‏دم گريست. آن گاه سر را بر قبر نهاد و لحظه‏اي به خواب برفت. در خواب پيامبر (ص) را ديد که گويي گروهي از فرشتگان او را از چپ، راست، جلو و عقب در ميان گرفته‏اند و پيش آمد و او را به سينه چسبانيد. ميان چشمانش را بوسيد و فرمود: اي پسرکم! اي حسين! گويا تويي که به زودي در سرزمين کرب و بلا در ميان گروهي از امتم کشته مي‏بينمت! در حالي که تشنه‏اي و آبت نمي‏دهند، جگرت تفتيده است ولي سيرابت نمي‏کنند و با اين حال شفاعت مرا اميد دارند، اما خداوند در روز قيامت شفاعت مرا نصيبشان نمي‏کند و هيچ بهره‏اي هم نزد خدا براي ايشان نيست. اي حسين عزيز! پدر، مادر و برادرت نزد من آمده‏اند و همه مشتاق تو هستند و براي تو در بهشت درجه‏هايي است که جز با شهادت بدان‏ها نخواهي رسيد. در اين حال حسين (ع) به جدش مي‏نگريست و به گفتارش گوش مي‏داد و مي‏گفت: اي جد بزرگوار! من هيچ تمايلي براي بازگشت به دنيا ندارم مرا نزد خود نگه دار و به منزلت ببر. پيامبر (ص) گفت: اي حسين! ناگزير بايد به دنيا برگردي، تا شهادت و ثواب عظيمي که خدا تو را سزاوار آن ساخته، نصيبت گردد. زيرا تو، پدر، برادر، عمو و عموي پدرت در روز رستاخيز در يک دسته محشور مي‏شويد، تا اين که به بهشت درآييد. سپس امام (ع)، دهشتزده و هراسان از خواب بيدار شد و آنچه را ديد براي خاندانش و فرزندان عبدالمطلب بازگفت. در آن روز در شرق و غرب عالم کسي غمگين‏تر و گريان‏تر از خاندان پيامبر (ص) نبود. (ر. ک: أمالي، شيخ صدوق، 135).

[13] أنساب الأشراف، 15/4.

[14] الطبقات الکبري، 144/5؛ تاريخ طبري، 395/5؛ عقدالفريد، 344/4.

[15] قصص (28) آيه‏ي 22.

[16] الأخبار الطوال، 229.

[17] أنساب الأشراف، 23، 19/4؛ عقد الفريد، 344/4؛ المسند، احمد بن حنبل، 385/2، المطالب العالية، ابن‏حجر، 333/4؛ البداية و النهاية، 311/4؛ تاريخ طبري، 255/4.

[18] تاريخ طبري، 255/4.